همیشه در کنارت بودم... همه کارهات رو به عهده گرفتم... هرچند همه کارها رو از جون و دل انجام میدادم اما میفهمیدم که غرورت خرد شده... میفهمیدم زجر میکشی... چقدر این اواخر معصوم شده بودی ..
وقتی رفتی تنها آرزوی من این بود که فقط و فقط یک بار دیگه فرصت این رو پیدا کنم که سر رو پاهات بذارم ... و اون روز بود که گوشه ای از همه عشقی که به من داشتی رو فهمیدم... تویی که من رو بزرگ کردی، از جونت برام مایه گذاشتی.. برای تک تک رنج هام رنج کشیدی...
چند روز تمام جون دادنت رو تماشا کردم و فهمیدم چقدر عاجزم... عاجز از کم کردن ذره ای از زجری که میکشیدی...
من رو ببخش...
انقدر بدنت ضعیف شده بود که میتونستم انگشت هام رو دور مچ پاهات حلقه کنم... بدنت رو ماساژ میدادم و شاید تنها زمانی از روز بود که لبخند محوی گوشه لب هات مینشست...
داشتی میرفتی و من نگاهم افتاد به چشم های سیاهت که معصومانه به من خیره نگاه میکرد... چشم هایی که پر از درد بود و من تنها کاری که میتونستم بکنم فقط و فقط نگاه کردن بود... اینکه بگم چقدر دوستت دارم ولی چه سود...
بابای عزیزم... رفتنت انقدر غم انگیز نیست که زجرت در نهایت معصومیت در این روزهای آخر... زجری که هر بار که فکر میکردم دیگه بیشتر از این نمیشه، باز هم بیشتر میشد... زجری که هرگز در بیان نمیگنجه...
خیلی ها به من گفتن کاش این صحنه ها رو ندیده بودم... ولی این آدم ها نمیدونستن که درد تو، رنج تو گرچه عمیق ترین غمی بوده که من در تمام عمرم تجربه کردم اما هرگز تلخ نبوده، هرگز... تا آخرین لحظه، حتی وقتی بدن سردت رو از در خونه بیرون بردن رحمت بودی برای ما...
فقط دلتنگتم... دلتنگ...
"اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده ایم اینجا
برای کدام درد بی شفا
"شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟
همیشه عاشقت میمونم
دخترت