کاملا واقعیه و تجربه ی خودمه. ماجرا حدود برمیگرده به چهار سال پیش. خونه ی قدیمی داشتیم که سقفش چوبی بود، اون شب من داشتم فوتبال میدیدم و واسه همین جلو تلویزیون جامو انداختم، ساعت حدود ٢ نیمه شب بود که صدای خیلی بلندی از پشت بوم اومد، انگار چند تا اسب داشتن رو سقف میدوییدن.
خودمو زدم به بیخیالی که صدای باده و خونه قدیمیه باد میپیچه رو پشت بوم...
اما دلم طاقت نیاورد رفتم تو حیاط که بتونم سقفو ببینم،
خبری نبود پس برگشتم و رفتم داخل رخت خوابم، جامو کاملا اتفاقی طوری پهن کرده بودم که وقتی به پهلوی راست برمیگشتم روبه روم پنجره آشپز خونه بود و از اونجا به دیواره حیاط دید داشتم،صدایی که شنیده بودم از رو سقف رو کاملا فراموش کرده بودم و خیلی خوابم میومد،
برگشتم به پهلوی راست که چشمم افتاد به یه جسم سیاه روی دیواره حیاط نزدیک به چند ثانیه از ترس زل زدم بهش،
یادمه یه قوز بزرگ پشتش داشت و مثل گربه نشسته بود صورتشم مثل گچ سفید بود و رگه های سیاه روش داشت، چن ثانیه گذشت و زل زدیم به هم بعد از اون یه لبخند کریهی زد و دندوناش که خیلی بزرگ و زشت بود رو دیدم. چشامو بستم و با همه قدرتم جیغ زدم و گریه کردم.
وقتی بخودم اومدم دیدم تو بغله مامانم هستم، داستانو تعریف کردم اما پدر و مادرم گفتن حتما گربه بوده و خیالاتی شدی،
اما این تازه شروع ماجرا بود و من هنوز که هنوزه میبینمشون ولی دیگه نمیترسم و برام عادی شده
بعد اون شب هیچوقت اتفاقایی که برام میفته رو برای خانوادم تعریف نکردم
چون مطمئنم اونا فکر میکنن من توهم میزنم.