باز هم نگاهی به ساعت ِ لعنتی ام ؛

باز هم سیزده و هیچ دقیقه...
گلویم میان ِ این عقربه ها گیر کرده است
هنوز ثانیه ای تا آمدنت مانده اما،
انگار کسی جای عقربه ها را عوض می کند !
زود تر بیا.
تو که بد قول نیستی! من هم که تا آخر می ایستم ،
پس این اضطراب ِ منحوس از کجا آمده؟!
ایستادگی میکنم...
تابلو به اندازه کافی بزرگ است
" ایستگاه ِ قطار ِ سن ژرمن "
من درسـت آمده ام. فـقـط مانده تو.
زود تر بیا...
می بینی؟ دستکش ِ اضافه هم آورده ام. کمی هم لباس ِ گرم
تو نمی دانی. سرمای اینجا به غریبه ها رحم نمی کند...
آن صندلی را هم برایت خالی نگه داشته ام !
با هم بنشینیم و دو دل ِ سیر حرف بزنیم...
زود تر بیا...
یا حداقل ایستگاه ِ قرارمان را عوض کن.
اینجا
هر شب من را بیرون می اندازند...