بی تو تمام آرزوهای من خلاصه شد
در عمق این قلم
میان ورق های دفترم
با این گهی که زدم به سفیدی ِکاغذم
نجوای این که
از همه دنیا چه کمترم..
بی تو منم واین چند پک ِ مانده از زندگی
تا زیر پا لهَش کنم
بی تو منم واین کتاب غم وراه تا خدا
تا از حکایت تلخم
آگَهَش کنم.
بی تو تمام پنجره ها داد می زنند
بی تو همیشه ماهی های زیر آب
بدجور به پرده ی چشم های خسته ام
فریاد می زنند
که ای لخته ی مانده ی با بوی مردگی
بد جور گیر کرده ای
میان رگ های زندگی؟
این جا تمام تیغ ها فقیر ِبریدنند
این جا طناب و چارپایه اصلا رگ نمی زنند
وقتی برای خواندن گنجشک های کوچه ها
یک تکه ی خلاصه از این آسمان تیره نیست
پس آمپولهای تهی در رگت چرا؟
پس حرف باز کردن بال سُرنگ چیست...؟
وقتی که قرص ها را به ابتذال پوچی کشانده اند
وقتی که حتی زهرهای تلخ را
با هر فریب به زانو نشانده اند.....
حالا که حتی اختیارش تباه شده
چون گربه های خانگی
او هم سر به راه شده
داسش به دست ِآدمی قلاده می شود
عزرائیل هم رفیق نیمه راه شده