یکـــ ساعَتـــ که آفتابـــ بتابد خاطرهـ ی شبــِ بارانــ ـی از یـــاد میرود ……این استـــ حکایتــِ انساטּ هآ …… ” فراموشــــــے
یکـــ ساعَتـــ که آفتابـــ بتابد خاطرهـ ی شبــِ بارانــ ـی از یـــاد میرود ……این استـــ حکایتــِ انساטּ هآ …… ” فراموشــــــے
ردّ ِ تماس کن! نگرانت نمی شوند!
ول کن کمی گلوی زنی را که خسته ای
افتاده ای به جان خودت مشت می زنی
دندان کرم خورده ی خود را شکسته ای
با لکه های تازه ی خون پشت پیرهن
روی کتاب های نخوانده نشسته ای
و بسته می شود وسط شعر، چشم هات
و باز می کنی چمدان را که بسته ای...
از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند
با جرثقیل از دل من سنگ می برند
فحشی ست در دلم که شدیداً مؤدّب است
در من تناقضی ست که هر روزش از شب است
او ""مـــــــــرد"" است
دستــــانش از تو زِبرتر و پهن تر است ...
صورتش ته ریشى دارد ...
قلبش به وسعـــتِ دریــــا ...
جـــاىِ گریـــــه کردن به بالکن میرود و سیـــــگار دود میــــکند ...
... او با همــــان دستان پهن و زبرش تورا نوازش میکند ...
به او سخت نگیر ... مرد را خراب نکن
با همان صورت ناصاف و ناملایم تورا میبوسد و تو آرامــــ میشوى ...
آنقــــدر اورا نامــــرد ""نخوان"" ...
آنقدر پول و ماشین و ثـــــروتش را ""نسنج"" ....
فقط به او ""نــــخ بده"" تا زمین و زمان را برایت بدوزد ...
فقــــط باهاش ""روراست باش"" تا دنیا را به پایت بریزد...
دنیای من بعد از تو نابوده
بس کن برای رفتنت زوده
باید بفهمی مــرد این خونه
تا پای جونش عاشقت بوده
من بی قرارم و تو خونسردی
انگار نه انگار عاشقم کردی
گریم گرفت از بس صدات کردم
من گریه کردم تا تو برگردی
برگرد آخه این جاده بن بسته
این جاده با تنهایی هم دسته
عشق و تو قلبت مومیایی کن
تا بغض این دیوونه نشکسته
..
اشکای ما هم سن بارونه
این گریه سهم هر دوتامونه
با من بمون شیرین ترین لیلا
فرهاد تو بدجوری مجنونه
ترکم نکن بی تو نمیتونم
من زندگیم و به تو مدیونم
من بی تو احساس بدی دارم
من بی تو ... حرفشم نزن جونم !
دلتنگ که باشییک دنده تر می شوی
از لک لک ها
برای کوچانزوا
بی وطنی می کشی
به اعتبار شناسنامه ها که مُهر به مُهر
از ثبت احوالِ
یت جا مانده اند
مسافری که تمام عمر ، برای ییلاق.. قشلاق
پی شانه باشد
به نی لبکش وابسته تر است
تا به گوسفند هایی که بی خوابی اش را چرتکه می زنند
دلتنگ که باشی یلدا می شوی
برای ستاره هایی که از نقاشی ات فراریند
کوه می کشی با رشته های پنبه شده
از حرف هایی که به آسمان نمی رسند
بی مقصدی می کنی
با جاده های به فلسفه رسیده........
پیش خودت میگی مهم نیس
اهمیتی نمیدم
اهمیتی نمیدی
میخوای اهمیتی ندی اما جلو چشاته
هر روز
هر روز نه، دست کم هفته ای س چار دفه
دلت میخواد آروم باشی و زندگی کنی
زندگیتو کنی
کاری به کسی نداشته باشی و کسی کاری بت نداشته باشه
یجورایی هم کسی کاری به کار ت نداره
اما چیزایی هست که همش جلوته
نگاشون میکنی
چقد شکسته شدن
باورت نمیشه
هیچی ازت برنمیاد .. هیچی
اون همه جوونی، چابکی .. خشونت حتی - خشونت زیبای جوانی
که دیگه نیس
منطقی شده اند
آرام شده اند !
و بزرگ... آدم بزرگ
چه چیزگُهیست این آدم بزرگ
چقدر ناجور دستت رو خالی میگذاره این زندگی ...
دلم تنگ است
این نه شعر میخواهد
نه واژه های به هم پیچیده
وقتی که نیستی
با سکوت هم میشود
تو را هزار دیوان درد کشید
يك راننده تاكسي ميشوم كه مسافرش صد تومن كرايهاش را نميدهد، سري تكان ميدهد و ميگويد«سگخور»و گازش را ميگيرد و ميرود. بعد همانطور كه در ذهنش صد تومن را از دخل و خرجش كم ميكند زيرلب ميگويد «لا...». سيگاري ميگيرد وفكر ميكند كه چرا زودتر نميميرد؟
يك سرباز ميشوم كه روي برجك نگهباني خشكش زده. فكر ميكند به آخرين تماس. به آخرين كلام. به آخرين. بغضش را فرو ميخورد و فكر ميكند كه چرا با همين تفنگش كار خودش را تمام نميكند؟
..
يك متخصص سرطان خون ميشوم كه مبتلا شده به سرطان خون. خودش مشكوك شده، خودش آزمايش نوشته و خودش هم تشخيص داده. نشسته روبروي آينه و به خودش ميگويد «خيلي متأسفم...شما سرطان خون داري». بعد فكر ميكند با همين يك جملهاش چه كرده با بيمارانش. فكر ميكند به شيمي درمانيياخودكشي.
..
يك ساعت ميشوم كه باطرياش تمام شده. عقربههايش مانده روي يازده و پنجاه و نه دقيقه. شكوه ميكند به باطري كه «يه دقه ديگه دووم ميآوردي لامصب». باطري اما خاموش است. ساعت فكري نميكند چون باطري ندارد