بغض فرو خرده یِ سر کوب شده یِ بی امانِ از جان بر آمده یِ به لب رسیده؛
حالت تهوعی عظیم، خواهشی گرسنه یِ بالا آوردن گریه ها را به تمام؛ زجه ها، زار ها، فریادها
تاری چشم به توهم و با حسِ اشکی حلقه نزده درون چشم
سوزش خشک گلوی کویری بدون نم
تکرارِ شادِ آهنگی را در سرم طبل میزنند و رقصِ بی امان ِ ناموزونِ ریتم داری که انسان زیبا خلق شده یِ روتینِ گرفتار رماتیسم شدید شده را میماند
گرفتار شادی گذرای کم مایه ی بی بها.. شادیه بی دوام .. گریه ی طولانی مدت بعد از خنده ای بی حد و حساب
غرق در لذتی که دلیلش برایت موجه نیست
بی دلیل و رو به ابتذال ..سطحی، گم
صورت زیبایِ اصیل، پنهان افتاده زیر آرایشِ تجدد به قصدِ احیا
موی به شب مانند به سپیدی گراییده ی پدری جوان در صبحی دلنواز
خشکِ خشک در اوج سرسبزی و تب و تاب بهار، بدون عطر پسر!!
انتهای بدون آغاز...