شرمسار دستان توام
وقتی به جای دستان من
قلم در دست میگیری
تا بگویی دلتنگى!
شرمسار دستان توام
وقتی به جای دستان من
قلم در دست میگیری
تا بگویی دلتنگى!
به من نگاه کن
درست به چشم هایم
می دانم که تازه از زیر چتر برگشته ای
می دانم که وقت نمی کنی دلت برایم تنگ شود
ولی من از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ام …
عشق
چیز مبهمی نیست .
همین بارانی ست ؛
که از چشم تو می بارد ؛
وقت دلتنگی دستهای من .
هستند کسانی که از شدت دلتنگی به کما رفته اند !
حرف نمیزنند ؛ راه می روند … نفس میکشند ،
ولی چیزی حس نمیکنند !
فقط فکر میکنند و فکر میکنند … !!!
گاهی چقدر دلم برایت
تنگ میشود…
میدانی!؟
میگویم گاهی اما،
این گاهیها عجیب بوی
همیشه میدهند!
برای تو هیچ پیامی ندارم
دلتنگیم نه در کلامی میگنجد،
نه در پیامی!
اینجا زنی در انتظارت نیست ؛
هیاهوی نبودنت از من مرد ساخت..
تو کیستی
که هر غروب
دل وامانده ام
دلتنگت می شود .
دلتنگی مثل کوفتگی تصادفه
اولش بدنت گرمه حالیت نیست
ولی یه دفعه دردش شروع میشه
و تازه می فهمی چی به سرت اومده
در زندگی برای بعضیا
از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر به بعد
دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست !
نه روزها ، نه رنگ ها و نه خیابان ها …
همه چیز می شوند دلتنگی !
ای کاش روزهای دلتنگی من هم
مثل دوست داشتن های تو کوتاه می شد