نمایش نتایج: از 1 به 10 از 126

موضوع: اشعار فروغ فرخ زاد

Hybrid View

  1. Top | #1
    SarGol

    کتاب اسیر

    ناشناس

    بر پرده هاي در هم اميال سر كشم
    نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
    نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق
    پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود
    يك شب نگاه خسته مردي بروي من
    لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
    تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
    قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
    نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
    با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا
    راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
    ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
    راهي دراز بود و دريغا ميان راه
    آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
    چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
    ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست
    زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟
    دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
    اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك
    زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت
    شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
    از ديدگان خسته من نقش خواب را
    لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
    كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را
    آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
    در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
    ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
    پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
    لغزيد گرد پيكر من بازوان او
    آشفته شد بشانه او گيسوان من
    شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
    هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
    ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها
    آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
    افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي
    دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
    يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست

  2. Top | #2
    SarGol

    کتاب اسیر

    چشم براه

    آرزويي است مرا در دل
    كه روان سوزد و جان كاهد
    هر دم آن مرد هوسران را
    با غم و اشك و فغان خواهد
    بخدا در دل و جانم نيست
    هيچ جز حسرت ديدارش
    سوختم از غم و كي باشد
    غم من مايه آزارش
    شب در اعماق سياهي ها
    مه چو در هاله راز آيد
    نگران ديده به ره دارم
    شايد آن گمشده باز آيد
    سايه اي تا كه به در افتد
    من هراسان بدوم بر در
    چون شتابان گذرد سايه
    خيره گردم به در ديگر
    همه شب در دل اين بستر
    جانم آن گمشده را جويد
    زين همه كوشش بي حاصل
    عقل سرگشته به من گويد
    زن بدبخت دل افسرده
    ببر از ياد دمي او را
    اين خطا بود كه ره دادي
    به دل آن عاشق بد خو را
    آن كسي را كه تو مي جويي
    كي خيال تو به سر دارد
    بس كن اين ناله و زاري را
    بس كن او يار دگر دارد
    ليكن اين قصه كه ميگويد
    كي به نرمي رودم در گوش
    نشود هيچ ز افسونش
    آتش حسرت من خاموش
    ميروم تا كه عيان سازم
    راز اين خواهش سوزان را
    نتوانم كه برم از ياد
    هرگز آن مرد هوسران را
    شمع ‚ اي شمع چه ميخندي ؟
    به شب تيره خاموشم
    بخدا مردم از اين حسرت
    كه چرا نيست ...

  3. Top | #3
    SarGol

    کتاب اسیر

    آيينه شكسته

    ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
    بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
    در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
    بند از سر گيسويم آهسته گشودم
    عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
    چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
    افشان كردم زلفم را بر سر شانه
    در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
    گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
    تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
    چون پيرهن سبز ببيند به تن من
    با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
    او نيست كه در مردمك چشم سياهم
    تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
    اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
    كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
    او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
    ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
    اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
    او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
    من خيره به آينه و او گوش به من داشت
    گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
    بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
    اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را

  4. Top | #4
    SarGol

    کتاب اسیر

    خسته

    از بيم و اميد عشق رنجورم
    آرامش جاودانه مي خواهم
    بر حسرت دل دگر نيفزايم
    آسايش بيكرانه مي خواهم
    پا بر سر دل نهاده مي گويم
    بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر
    يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه آتشين خوشتر
    پنداشت اگر شبي به سرمستي
    در بستر عشق او سحر كردم
    شبهاي دگر كه رفته از عمرم
    در دامن ديگران به سر كردم
    ديگر نكنم ز روي ناداني
    قرباني عشق او غرورم را
    شايد كه چو بگذرم از او يابم
    آن گمشده شادي و سرورم را
    آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
    آنكس كه مرا اميد و شادي بود
    هر جا كه نشست بي تامل گفت
    او يك +زن ساده لوح عادي بود
    مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ
    يكرنگي كودكانه مي خواهم
    اي مرگ از آن لبان خاموشت
    يك بوسه جاودانه مي خواهم
    رو پيش زني ببر غرورت را
    كو عشق ترا به هيچ نشمارد
    آن پيكر داغ و دردمندت را
    با مهر به روي سينه نفشارد
    عشقي كه ترا نثار ره كردم
    در سينه ديگري نخواهي يافت
    زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذري نخواهي يافت
    در جستجوي تو و نگاه تو
    ديگر ندود نگاه بي تابم
    انديشه آن دو چشم رويايي
    هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
    ديگر به هواي لحظه اي ديدار
    دنبال تو در بدر نميگردم
    دنبال تو اي اميد بي حاصل
    ديوانه و بي خبر نمي گردم
    در ظلمت آن اطاقك خاموش
    بيچاره و منتظر نمي مانم
    هر لحظه نظر به در نمي دوزم
    وان آه نهان به لب نميرانم
    اي زن كه دلي پر از صفا داري
    از مرد وفا مجو مجو هرگز
    او معني عشق را نمي داند
    راز دل خود به او مگو هرگز

  5. Top | #5
    SarGol

    کتاب اسیر

    نقش پنهان

    آه اي مردي كه لبهاي مرا
    از شرار بوسه ها سوزانده اي
    هيچ در عمق دو چشم خامشم
    راز اين ديوانگي را خوانده اي
    هيچ مي داني كه من در قلب خويش
    نقشي از عشق تو پنهان داشتم
    هيچ مي داني كز اي عشق نهان
    آتشي سوزنده بر جان داشتم
    گفته اند آن زن زني ديوانه است
    كز لبانش بوسه آسان مي دهد
    آري اما بوسه از لبهاي تو
    بر لبان مرده ام جان ميدهد
    هرگزم در سر نباشد فكر نام
    اين منم كاينسان ترا جويم بكام
    خلوتي مي خواهم و آغوش تو
    خلوتي مي خواهم و لبهاي جام
    فرصتي تا بر تو دور از چشم غير
    ساغري از باده ي هستي دهم
    بستري مي خواهم از گلهاي سرخ
    تا در آن يك شب ترا مستي دهم
    آه اي مردي كه لبهاي مرا
    از شراربوسه ها سوزانده اي
    اين كتابي بي سرانجامست و تو
    صفحه كوتاهي از آن خوانده اي

  6. Top | #6
    SarGol

    کتاب اسیر

    بيمار

    طفلي غنوده در بر من بيمار
    با گونه هاي سرخ تب آلوده
    با گيسوان در هم آشفته
    تا نيمه شب ز درد نياسوده
    هر دم ميان پنجه من لرزد
    انگشتهاي لاغر و تبدارش
    من ناله ميكنم كه خداوندا
    جانم بگير و كم بده آزارش
    گاهي ميان وحشت تنهايي
    پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
    اشكم به روي گونه فرو غلطد
    چون بشنوم ز ناله خود نامش
    اي اختران كه غرق تماشاييد
    اين كودك منست كه بيمارست
    شب تا سحر نخفتم و مي بينيد
    اين ديده منست كه بيدارست
    يادم آيد كه بوسه طلب ميكرد
    با خنده هاي دلكش مستانه
    يا مي نشست با نگهي بي تاب
    در انتظار خوردن صبحانه
    گاهي بگوش من رسد آوايش
    ماما دلم ز فرط تعب سوزد
    بينم درون بستر مغشوشي
    طفلي ميان آتش تب سوزد
    شب خامش است و در بر من نالد
    او خسته جان ز شدت بيماري
    بر اضطراب و وحشت من خندد
    تك ضربه هاي ساعت ديواري

  7. Top | #7
    SarGol

    کتاب اسیر

    مهمان

    امشب آن حسرت ديرينه من
    در بر دوست به سر مي آيد
    در فروبند و بگو خانه تهي است
    زين سپس هر كه به در مي آيد
    شانه كو تا كه سر و زلفم را
    در هم و وحشي و زيبا سازم
    بايد از تازگي و نرمي و لطف
    گونه را چون گل رويا سازم
    سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم
    راز و نازي به نگاهم بخشد
    بايد اين شوق كه دردل دارم
    جلوه بر چشم سياهم بخشد
    چه بپوشم كه چو از راه آيد
    عطشش مفرط و افزون گردد
    چه بگويم كه ز سحر سخنم
    دل به من بازد و افسون گردد
    آه اي دخترك خدمتكار
    گل بزن بر سر و سينه من
    تا كه حيران شود از جلوه گل
    امشب آن عاشق ديرينه من
    چو ز در آمد و بنشست خموش
    زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
    با لب تشنه دو صد بوسه شوق
    بر لب باده گلرنگ زنم
    ماه اگر خواست كه از پنجره ها
    بيندم در بر او مست و پريش
    آنچنان جلوه كنم كو ز حسد
    پرده ابر كشد بر رخ خويش
    تا چو رويا شود اين صحنه عشق
    كندر و عود در آتش ريزم
    ز آن سپس همچو يكي كولي مست
    نرم و پيچنده ز جا برخيزم
    همه شب شعله صفت رقص كنم
    تا ز پا افتم و مدهوش شوم
    چو مرا تنگ در آغوش كشد
    مست آن گرمي آغوش شوم
    آه گويي ز پس پنجره ها
    بانگ آهسته پا مي آيد
    اي خدا اوست كه آرام و خموش
    بسوي خانه ما مي آيد

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن