نمایش نتایج: از 1 به 7 از 7

موضوع: مجموعه‌اشعار حمید مصدق

  1. Top | #1
    SarGol

    مجموعه‌اشعار حمید مصدق

    زندگینامه حمید مصدق
    حمید مصدق در سال 1318 در شهرضا از شهرهای پیرامون اصفهان به دنیا آمد آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در شهرضا و اصفهان به پایان برد در سال 1338 به تهران آمد و رشته بازرگانی موسسه علوم اداری و بازرگانی را پایان رسانید از دانشکده حقوق تهران لیسانس خود را گرفت تا سال 1348 در موسسه تحقیقات اقتصادی به عنوان محقق کار میکرد
    از سال 1350 به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و از سال 1357 به کار وکالت روی آورد
    در سال 1354 سفری به انگلستان داشت
    در 1351 ازدواج کرد و دو فرزند به نامهای ترانه و غزل دارد

  2. Top | #2
    SarGol

    آبی ،خاکستری,سیاهی

    دفتر شعر آبی، خاکستری، سیاه در آمد
    در آمد
    تو به من خندیدی
    و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه
    سیب را دزدیم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست
    تو دید
    غضب آلوده به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق این پندارم
    که چرا
    خانه کوچک ما سیب نداشت

  3. Top | #3
    SarGol

    آبی ،خاکستری,سیاهی

    دفتر شعر آبی، خاکستری، سیاه قصیده آبی خاکستری سیاه
    قصیده آبی خاکستری سیاه
    در شبان غم تنهایی خویش
    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریکی
    من در این تیره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گیسوی توام
    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
    گیسوان تو شب بی پایان
    جنگل عطرآلود
    شکن گیسوی تو
    موج دریای خیال
    کاش با زورق اندیشه شبی
    از شط گیسوی مواج تو من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
    کاش بر این شط مواج سیاه
    همه ی عمر سفر می کردم
    من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
    سرشار سرور
    گیسوان تو در اندیشه ی من
    گرم رقصی موزون
    کاشکی پنجه ی من
    در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
    چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
    گونه ام بستر رود
    کاشکی همچو حبابی بر آب
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
    شب تهی از مهتاب
    شب تهی از اختر
    ابر خاکستری
    بی باران پوشانده
    آسمان را یکسر
    ابر خاکستری بی باران دلگیر است
    و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
    شوق بازآمدن سوی توام هست
    اما
    تلخی سرد کدورت در تو
    پای پوینده ی راهم بسته
    ابر خاکستری بی باران
    راه بر مرغ نگاهم بسته
    وای ،
    باران
    باران ؛
    شیشه ی پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
    آسمان سربی رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    می پرد مرغ نگاهم تا دور
    وای ، باران
    باران ؛
    پر مرغان نگاهم را شست
    اب رؤیای فراموشیهاست
    خواب را دریابم
    که در آن دولت خاموشیهاست
    ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
    و ندایی که به من می گوید :
    ”گر چه شب تاریک است
    دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
    دل من در دل شب
    خواب پروانه شدن می بیند
    مهر صبحدمان داس به دست
    خرمن خواب مرا می چیند
    آسمانها آبی
    پر مرغان صداقت آبی ست
    دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
    از گریبان تو صبح صادق
    می گشاید پر و بال
    تو گل سرخ منی
    تو گل یاسمنی
    تو چنان شبنم پاک سحری ؟
    نه
    از آن پاکتری
    تو بهاری ؟
    نه
    بهاران از توست
    از تو می گیرد وام
    هر بهار اینهمه زیبایی را
    هوس باغ و بهارانم نیست
    ای بهین باغ و بهارانم تو
    سبزی چشم تو
    دریای خیال
    پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
    مزرع سبز تمنایم را
    ای تو چشمانت سبز
    در من این سبزی هذیان از توست
    زندگی از تو و
    مرگم از توست
    سیل سیال نگاه سبزت
    همه بنیان وجودم
    را ویرانه کنان می کاود
    من به چشمان خیال انگیزت معتادم
    و دراین راه تباه
    عاقبت هستی خود را دادم
    آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
    در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
    مرغ آبی اینجاست
    در خود آن گمشده را دریابم
    ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
    کاروانهای
    فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
    باز کن پنجره را
    تو اگر بازکنی پنجره را
    من نشان خواهم داد
    به تو زیبایی را
    بگذاز از زیور و آراستگی
    من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
    که در آن شکوت پیراستگی
    چه صفایی دارد
    آری از سادگیش
    چون تراویدن مهتاب به شب
    مهر از آن می بارد
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به عروسی عروسکهای
    کودک خواهر خویش
    که در آن مجلس جشن
    صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
    صحبت از سادگی و کودکی است
    چهره ای نیست عبوس
    کودک خواهر من
    در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
    کودک خواهر
    من
    امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
    شوکتی می بخشد
    کودک خواهر من نام تو را می داند
    نام تو را می خواند
    گل قاصد آیا
    با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به سر رود خروشان حیات
    آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
    بهتر
    آنست که غفلت نکنیم از آغاز
    باز کن پنجره را
    صبح دمید
    چه شبی بود و چه فرخنده شبی
    آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
    کودک قلب من این قصه ی شاد
    از لبان تو شنید :
    ”زندگی رویا نیست
    زندگی زیبایی ست
    می توان
    بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
    می
    توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
    می توان
    از میان فاصله ها را برداشت
    دل من با دل تو
    هر دو بیزار از این فاصله هاست “
    قصه ی شیرینی ست
    کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
    قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
    باز هم قصه بگو
    تا به آرامش دل
    سر به دامان تو
    بگذارم و در خواب روم
    گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
    یادگاران تو اند
    رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
    در تمام در و دشت
    سوکواران تو اند
    در دلم آرزوی آمدنت می میرد
    رفته ای اینک ، اما آیا
    باز برمی گردی ؟
    چه تمنای محالی دارم
    خنده ام می گیرد
    چه شبی بود و
    چه روزی افسوس
    با شبان رازی بود
    روزها شوری داشت
    ما پرستوها را
    از سر شاخه به بانگ هی ، هی
    می پراندیم در آغوش فضا
    ما قناریها را
    از درون قفس سرد رها می کردیم
    آرزو می کردم
    دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
    من گمان می کردم
    دوستی همچون سروی سرسبز
    چارفصلش همه آراستگی ست
    من چه می دانستم
    هیبت باد زمستانی هست
    من چه می دانستم
    سبزه می پژمرد از بی آبی
    سبزه یخ می زند از سردی دی
    من چه می دانستم
    دل هر کس دل نیست
    قلبها ز آهن و سنگ
    قلبها بی خبر از عاطفه اند
    از دلم رست گیاهی سرسبز
    سر برآورد درختی
    شد نیرو بگرفت
    برگ بر گردون سود
    این گیاه سرسبز
    این بر آورده درخت اندوه
    حاصل مهر تو بود
    و چه رویاهایی
    که تبه گشت و گذشت
    و چه پیوند صمیمیتها
    که به آسانی یک رشته گسست
    چه امیدی ، چه امید ؟
    چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
    دل من می سوزد
    که
    قناریها را پر بستند
    و کبوترها را
    آه کبوترها را
    و چه امید عظیمی به عبث انجامید
    در میان من و تو فاصله هاست
    گاه می اندیشم
    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
    تو توانایی بخشش داری
    دستهای تو توانایی آن را دارد
    که مرا
    زندگانی بخشد
    چشمهای تو به
    من می بخشد
    شور عشق و مستی
    و تو چون مصرع شعری زیبا
    سطر برجسته ای از زندگی من هستی
    دفتر عمر مرا
    با وجود تو شکوهی دیگر
    رونقی دیگر هست
    می توانی تو به من
    زندگانی بخشی
    یا بگیری از من
    آنچه را می بخشی
    من به بی سامانی
    باد را می مانم
    من به
    سرگردانی
    ابر را می مانم
    من به آراستگی خندیدم
    من ژولیده به آراستگی خندیدم
    سنگ طفلی ، اما
    خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
    قصه ی بی سر و سامانی من
    باد با برگ درختان می گفت
    باد با من می گفت :
    ” چه تهیدستی مرد “
    ابر باور می کرد
    من در آیینه رخ خود
    دیدم
    و به تو حق دادم
    آه می بینم ، می بینم
    تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
    من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
    چه امید عبثی
    من چه دارم که تو را در خور ؟
    هیچ
    من چه دارم که سزاوار تو ؟
    هیچ
    تو همه هستی من ، هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری ؟
    همه چیز
    تو چه کم داری ؟ هیچ
    بی تو در می ابم
    چون چناران کهن
    از درون تلخی واریزم را
    کاهش جان من این شعر من است
    آرزو می کردم
    که تو خواننده ی شعرم باشی
    راستی شعر مرا می خوانی ؟
    نه ، دریغا ، هرگز
    باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
    کاشکی شعر
    مرا می خواندی
    بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
    بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
    در کوه
    گرد بادم در دشت
    برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
    بی تو سرگردانتر
    از نسیم سحرم
    از نسیم سحر سرگردان
    بی سرو سامان
    بی تو - اشکم
    دردم
    آهم
    آشیان برده ز یاد
    مرغ
    درمانده به شب گمراهم
    بی تو خاکستر سردم ، خاموش
    نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
    نه مرا بر لب ، بانگ شادی
    نه خروش
    بی تو دیو وحشت
    هر زمان می دردم
    بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
    و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
    کاستن
    کاهیدن
    کاهش جانم
    کم
    کم
    چه کسی خواهد دید
    مردنم را بی تو ؟
    بی تو مردم ، مردم
    گاه می اندیشم
    خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
    آن زمان که خبر مرگ مرا
    از کسی می شنوی ، روی تو را
    کاشکی می دیدم
    شانه بالازدنت را
    بی قید
    و تکان دادن دستت که
    مهم نیست زیاد
    و تکان دادن سر
    را که
    عجیب !‌عاقبت مرد ؟
    افسوس
    کاکش می دیدم
    من به خود می گویم:
    ” چه کسی باور کرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
    باد کولی ، ای باد
    تو چه بیرحمانه
    شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
    و جهان را به سموم نفست ویران کردی
    باد کولی تو چرا
    زوزه کشان
    همچنان اسبی بگسسته عنان
    سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
    آن غباری که برانگیزاندی
    سخت افزون می کرد
    تیرگی را در دشت
    و شفق ، این شفق شنگرفی
    بوی خون داشت ، افق خونین بود
    کولی باد پریشاندل آشفته صفت
    تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
    تو به
    من می گفتی :
    ” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
    من سفر می کردم
    و در آن تنگ غروب
    یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
    دل من پر خون بود
    در من اینک کوهی
    سر برافراشته از ایمان است
    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برمی گردم
    و صدا می زنم :
    ” آی
    باز کن پنجره را
    باز کن پنجره را
    در بگشا
    که بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ
    به گلستان آمد
    باز کنپنجره را
    که پرستو می شوید در چشمه ی نور
    که قناری می خواند
    می خواند آواز سرور
    که : بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
    سبز برگان
    درختان همه دنیا را
    نشمردیم هنوز
    من صدا می زنم :
    ” باز کن پنجره ، باز آمده ام
    من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
    با چه شور و چه شتاب
    در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
    از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
    از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
    بی تو می
    رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
    وصبوری مرا
    کوه تحسین می کرد
    من اگر سوی تو برمی گردم
    دست من خالی نیست
    کاروانهای محبت با خویش
    ارمغان آوردم
    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برخواهم گشت
    تو به من می خندی
    من صدا می زنم :
    ” آی با باز کن پنجره را “
    پنجره را می بندی
    با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
    با تو اکنون چه فراموشیهاست
    چه کسی می خواهد
    من و تو ما نشویم
    خانه اش ویران باد
    من اگر ما نشویم ، تنهایم
    تو اگر ما نشوی
    خویشتنی
    از کجا که من و تو
    شور یکپارچگی را در شرق
    باز برپا نکنیم
    از
    کجا که من و تو
    مشت رسوایان را وا نکنیم
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند
    من اگر بنشینم
    تو اگر بنشینی
    چه کسی برخیزد ؟
    چه کسی با دشمن بستیزد ؟
    چه کسی
    پنجه در پنجه هر دشمن دون
    آویزد
    دشتها نام تو را می گویند
    کوهها شعر مرا می خوانند
    کوه باید شد و ماند
    رود باید شد و رفت
    دشت باید شد و خواند
    در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
    در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
    در من این شعله ی عصیان نیاز
    در تو دمسردی پاییز که چه ؟
    حرف را باید زد
    درد را باید گفت
    سخن از مهر من و جور تو نیست
    سخن از تو
    متلاشی شدن دوستی است
    و عبث بودن پندار سرورآور مهر
    آشنایی با شور ؟
    و جدایی با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشی
    یا غرق غرور ؟
    سینه ام آینه ای ست
    با غباری از غم
    تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
    آشیان تهی دست مرا
    مرغ دستان تو پر می سازند
    آه مگذار
    ، که دستان من آن
    اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
    آه مگذار که مرغان سپید دستت
    دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
    من چه می گویم ، آه
    با تو اکنون چه فراموشیها
    با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
    تو مپندار که خاموشی من
    هست برهان فرانموشی من
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند
    آذر ، دی 1343
    حمید مصدق

  4. Top | #4
    SarGol
    دفتر شعر از جدایی ها ( دفتر دوم) 21
    21
    به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
    و دستهای سپیدش
    که بازتاب رفاقت
    و نرمخند لبانش نگاه می کردم
    و گاه گاه تمام صورت او را
    صعود دود ز
    سیگار من کدر می کرد
    و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
    و فکر می کردم
    در آن دقیقه که با من
    نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
    و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
    سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
    از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
    و نرمخنده نشکفته
    بر لبش پژمرد
    و روی گونه گلگونش را
    غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
    توان گفتن از من رمیده بود این بار
    در آخرین دیدار
    تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
    اگر چه سخن از تو می گرزیم
    را چهبارها که به طعنه شنیده بود از من
    توان گفتن از من رمیده بود این
    بار چرا ؟
    که این جداییم از او نبود از خود بود
    و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
    سخن تمام
    مرا دستهای نامرئی به پیش می راندند
    سخن تمام مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند

  5. Top | #5
    SarGol

    ۲۲

    دفتر شعر از جدایی ها ( دفتر دوم) 22
    22
    چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
    همیشه منتظریم و کسی نمی آید
    صفای گمشده آیا
    براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟
    اگر زمانه به این گونه پیشرفت
    این است
    مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد
    مدد کنید که امدادتان گرامی باد
    همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست
    که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد
    و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
    همیشه می گفتم
    چه قدر مردن خوب است
    چه قدر مردن
    در این زمانه که نیکی
    حقیر و مغلوب است
    خوب است

  6. Top | #6
    SarGol

    از جدایی ها

    دفتر شعر از جدایی ها ( دفتر دوم) 23
    23
    میان این برهوت
    این منم من مبهوت
    بیا بیا برویم
    به آستانه گلهای سرخ در صحرا
    و مهربانی را
    ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم
    بیا
    بیابرویم
    به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا
    بیا که سبزه ‌آندشت را لگد نکنیم
    و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم
    گیاه تشنه لب دشت را به شادابی
    ز آب چشمه شراب شفا بنوشانیم
    بیا بیا برویم
    و مهربانی خود را به خاک عرضه کنیم
    که دشت تشنه عشق است و شهر بیگانه
    بیا بیا برویم
    که نیست جای من و تو
    کهجای شیون نیز
    نه سوز سرما اینجا
    که خشمی آتش وار
    به شاخه سر نزده هر جوانه
    می سوزد
    نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز
    که شعله های غضب جوجه پرستو را
    درون بیضه به هر آشیانه می سوزد
    تمام مرتجعان غول گول
    دنیایند
    همیشه سد بلندی به راه فردایند
    بیا بیا برویم
    که در هراس از این قوم کینه توزم من
    و سخت می ترسم
    که کار را به جنون
    و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند
    چگونه می گویی
    به هر کجا که رویم آٍمان همین رنگ است
    بیا بیا برویم
    آه من دلم تنگ
    است
    بیا بیا برویم
    کجاست نغمه عشق و نسیم آزادی
    در این کویر نبینم نشان آبادی
    نشانه شادی
    دلم گرفت از این شیوه های شدادی
    بیا بیا برویم
    خوشا رستن و رفتن
    به سوی آزادی

  7. Top | #7
    SarGol

    ۲۴

    دفتر شعر از جدایی ها ( دفتر دوم) 24
    24
    تمام قصه همین بود
    و می گفتم
    حکایت من و تو ؟
    هیچ کس نمی خواند
    چه بر من و توگذشته است ؟
    کس نمی داند
    چرا ؟
    که این سکوت سکوت
    من و تو بی تردید
    حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت
    و خواهش من و تو نیم گامی از تب تن نیز دورتر نگذشت
    که در حصار تمنای تن فروماندیم
    و در کویر نفس سوز من فروماندیم
    نه از حصار تن خویشتن برون گامی
    نه بر گسستن این پای بندها دستی
    همیشه می گفتم
    من و
    سکوت ؟
    محال است
    سکوت عین زوال است
    سکوت یعنی مرگ
    سکوت نفس رضایت
    عین قبول است
    سکوت که در زمینه اشراق اتصال به حق
    در این زمانه نزول است
    سکوت یعنی مرگ
    کجایی ای انسان ؟
    عصاره عصیان
    چگونه مسخ شدی
    با سکوت خو کردی
    تو ای فریده
    هر آفریده
    بر تو چه رفت ؟
    کز آفریده خود
    از خدای بی همتا
    به لابه مرگ مفاجاه آرزو کردی ؟

  8. کاربر مقابل پست SarGol عزیز را پسندیده است:

    !!yalda!! (06-08-2017)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن