بعضی چیزا خیلی سخته

شاید لمس نشه،شاید دیده نشه،ولی حس میشه.

می دونی...؟!

بعضی چیزا کشنده ست.مثلا اینکه در خیابان های شهر یارت قدم بزنی و چشمانت به چپ و راست بچرخد که شاید بتوانی او را ببینی.

اینکه تو اون شهر هرکجا که بری،بازم فکرت پیش اونیه که میخوای ببینیش.

هرچقدرم ادعا کنی که "خیلی خوش گذشت" باز هم دلت بهت میگه : هه...به من که خوش نگذشت،آخه می دونی؟! ... یارم کنارم نبود.

مثل ردیاب میشی...
.
وارد شهر یار که میشی تمام علائم حیاتی شروع میکنن به هشدار دادن.

.
تنفس عمیق میشه و توی سینه حبس.ضربان قلب تند میشه. انگار که الان از بین این زندان لعنتی بیرون میزنه.انگار قصد کشتنت رو داره.

تو اینجور مواقع دست بذار روی دلت؛یواشکی در گوشش بگو : بی خودی بال بال نزن...