دل گفت حسن روي او وان نرگس جادوي او
اي عشق پیش هر کسی نام و لقب داري بسی
اي رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوي و بس

بگریز اي میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
از حمله هاي جند او وز زخم هاي تند او
اول شرابی درکشی سرمست گردي از خوشی
زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازي سپر
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما

بنشسته ام من بر درت تا بوك برجوشد وفا
غرقست جانم بر درت در بوي مشک و عنبرت
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
اي عشق خندان همچو گل وي خوش نظر چون عقل کل
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
اي بر درت خیل و حشم بیرون خرام اي محتشم
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
آن کس که بیند روي تو مجنون نگردد کو بگو
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی خبر
جان ها چو سیلابی روان تا ساحل دریاي جان
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
اي آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
نی ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
بد بی تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
وان سنبل ابروي او وان لعل شیرین ماجرا
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
گندم فرست اي جان که تا خیره نگردد آسیا
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
بیخود شوي آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر قیصري اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
باشد که بگشایی دري گویی که برخیز اندرآ
اي صد هزاران مرحمت بر روي خوبت دایما
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاك و خل
خورشید را درکش به جل اي شهسوار هل اتی
چون نام رویت می برم دل می رود والله ز جا
کو جام غیر جام تو اي ساقی شیرین ادا
اي کاشکی درخوابمی در خواب بنمودي لقا
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روي و قفا
سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا
اي شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا
بر بندگان خود را زده باري کرم باري عطا
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا
دف گفت می زن بر رخم تا روي من یابد بها