این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
حیفست اي شاه مهین هشیار کردن این چنین
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
جز وي چه باشد کز اجل اندررباید کل ما
رقصان سوي گردون شوم زان جا سوي بی چون شوم
از مه ستاره می بري تو پاره پاره می بري
دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران
گر موي من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی
با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
بر دست من نه جام جان اي دستگیر عاشقان
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
اي جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
رو سخت کن اي مرتجا مست از کجا شرم از کجا
برخیز اي ساقی بیا اي دشمن شرم و حیا
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
بر خوان شیران یک شبی بوزینه اي همراه شد
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می چکد
گر طفل شیري پنجه زد بر روي مادر ناگهان
آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
اي طوطی عیسی نفس وي بلبل شیرین نوا
دعوي خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت اي خدا
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا
صبر و قرارم برده اي اي میزبان زودتر بیا
گه شیرخواره می بري گه می کشانی دایه را
من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا
من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا
زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا
زان جا به سوي مه رود نی در دکان نانبا
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
آن جام جان افزاي را برریز بر جان ساقیا
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
چون مست گردد پیر ده رو سوي مستان ساقیا
ور شرم داري یک قدح بر شرم افشان ساقیا
تا بخت ما خندان شود پیش آي خندان ساقیا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
تو دشمن خود نیستی بر وي منه تو پنجه را
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
گر هست آتش ذره اي آن ذره دارد شعله ها
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
هین زهره را کالیوه کن زان نغمه هاي جان فزا
با چهره اي چون زعفران با چشم تر آید گوا
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو اي خوش صدا
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا