زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
اشکستگان را جان ها بستست بر اومید تو
تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزي دگر
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزي شود

چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما
از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم
کاي شه سلیمان لطف وي لطف را از تو شرف
ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده
ما بنده خاك کفت چون چاکران اندر صفت
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
تو صدقه کن اي محتشم بر دل که دیدت اي صنم
آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا
اي آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر
اي جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
اي جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن
اي تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو
اي صد بقا خاك کفش آن صد شهنشه در صفش
وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا
ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت
چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد
تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده
زد تیغ قهر و قاهري بر گردن دیو و پري
زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه
از شه چو دید او مژده اي آورد در حین سجده اي

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
اي عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
چون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و دل
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ ها
تا دانش بی حد تو پیدا کند فرهنگ ها
تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ ها
پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ ها
هر ذره انگیزنده اي هر موي چون سرهنگ ها
کز چشم من دریاي خون جوشان شد از جور و جفا
ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
شد حرف ها چون مور هم سوي سلیمان لابه را
در تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گیا
در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما
ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما
در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
کو خورده باشد باده ها زان خسرو میمون لقا
آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها
در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد کبریا
در راه شاهنشاه کن در سوي تبریز صفا
تو بازگرد از خویش و رو سوي شهنشاه بقا
گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا
از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک ها
بربوده از وي مکرمت کرده به ملکش اقتضا
دیو و پري را پاي مرد ترتیب کرد آن پادشا
زان باغ ها آفل شده بی بر شده هم بی نوا
کو را ز عشق آن سري مشغول کردند از قضا
در منع او گفتا که نه عالم مسوز اي مجتبا
تبریز را از وعده اي کارزد به این هر دو سرا
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
کز وي بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
این دام و دانه کی کشد عنقاي خوش منقار را