در فراسوی مرزهای تنت
تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده پل
پرنده ها و قوس قزح را
به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکسهای پایانش وانهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم
در فراسوهاس پرده و رنگ...
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده...