هر صبح، در آیینه جادویی خورشید چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!او، روشنی و گرمی بازار وجود است در سینه من نیز، دلی گرم تر از اوستاو یک سرآسوده به بالین ننهادست من نیز به سر می دوم اندر طلب دوستما هردو، در این صبح طربناک بهاری از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریمما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان، محو تماشای بهاریمما، آتش افتاده به نیزار ملالیم، ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم،بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید: بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.