من فهمیدم بزرگ شدن یعنی کمرنگ شدن شوق و اشتیاقت به زندگی....
میگی نه؟؟!
عیدا و محرمای بچگیتو به خاطر بیار!
من فهمیدم بزرگ شدن یعنی کمرنگ شدن شوق و اشتیاقت به زندگی....
میگی نه؟؟!
عیدا و محرمای بچگیتو به خاطر بیار!
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪ
ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺻﺒﺮﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪ
ﺗﯿﺮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﺩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ
ﺍﺯ ﻏﻤﺖ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭِ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺣﻠﻖ ﺁﻭﯾﺰ ﺷﺪ
ﻣﻬﺮ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻭ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯿﺮﺳﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺍﻧﺪﮎ ﻭ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺷﺪ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﯾﮏ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﺑﺮﻡ، ﻧﻢ ﻧﻢِ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺣﺘّﯽ ﻓﮑﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺷﺪ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻢ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺳﺮﺩ
ﺑﻮﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﻔّﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﻄﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﺷﺪ
ﺁﻣﺪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ؟
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪ
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
قاصدک زود بیا
آنکه میگفت به تو
« برو آنجا که تو را منتظرند »
مقصدش من بودم...!
چشمِ من را میگفت
که همیشه هر روز
پشت یک پنجره بی تاب تو است...
که هنوزم که هنوز
چشم در راه تو است...
قاصدک ناز نکن زود بیا
بنشین روی پر و بال نسیم
بگذر از جنگل و کوه
بگذر از چشمه و رود
بگذر از شهر و شلوغی و دروغ
و بیا تا خودِ این آبادی
دامنت را پر کن
پر کن از روحِ امید
پر کن از یاسِ سپید
و پر از حادثه ی تازه ی عشق
و پر از زمزمه ی آزادی
خبری تازه بیاور جانم
قاصدک زود بیا ...
زود بیا ...
پشت این پنجره من
منتظر می مانم ...
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
دیدن این که کسی از <چشم> یا از <پا> یا از <بینی> یا از <زبان> یا از <سر> ناقص است به نظرم جزئی ترین عیب ها آمده است.
من عیوب بسیار مهم تری را دیده ام.
اشخاصی هستند که تنها چشم اند یا تنها گوش یا تنها یک شکم بزرگ یا تنها یک چیز بزرگ دیگر.
من این قبیل مردمان را مفلوجان معکوس می نامم.
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
بیچاره پاییـز ...
دستش نمک ندارد...
این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.
خودمانیم ...
تقصیر خودش است ؛
بلد نیست مثل " بهار" خودگیر باشد
تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و
با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد ...
سیاست " تابستان " را هم ندارد
که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد
ولی از پشت خنجری سوزناک بزند
بیچاره .....
بخت و اقبال " زمستان " هم نصیبش نشده
که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد !
او " پاییز " است
رو راست و بخشنده ...
ساده دل
فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای
آدم ها بریزد،
روزی ؛
جایی ؛
لحظه ای ؛ از خوبی هایش یاد میکنند ...
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند ...
یکی به این پاییز بگوید
آدم ها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای ...
دست در دست هم پا بر روی
برگ هایت میگذارند و میگذرند ...
تنها یادگاری که برایت میماند
" صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست " ....!
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.
دوست عجب امنیت خوبی ست …
میتوانی با او خودِ خودت باشی …
میتوانی دردهایت را …
هرچندناچیز …
هرچند گران …
بی خجالت با او در میان بگذاری …!
از حماقت هایت بگویی …
دوست انتخاب آزاد توست،اختیار توست …!
نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند …!
نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند …!
دوست عرف نیست …
عادت نیست …
معذوریت نیست …
دوست از هر نسبتی مبراست …!
دوست سایبان دلچسبی ست
تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری …!
به سلامتی همه دوستهای خوب . . .
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.