امشــب از برق نگاهت غزلـــی پیدا شد
چشم چون کاسه ی خون،در دل من غوغا شد
باز هم چشم من و چشم تو و حلقه ی عشق
به نگاهــــــی سر زلفت دل من اغوا شد
طالب عشـــــق شدم آمد و در دل جا شد
دلخوش از این همه عشقی که به جان اهدا شد
شاه بیت غزلــــــی باز تو را می خوانم
که غمت در دل سودائـــی من سودا شد
من که پروانه شدم شعله کشیدی به وجود
سوختم، شعله شدی، سوختنم معنا شد
عشق تو نقش وجودم شد و واله گشتم
کار عشق است که دل شیفته و شیدا شد
مهر دل را بربودی و نشستم بی دل
خود شکستم که سکوتت چو شب یلدا شد
و قسم بر رخ تو عشق به دل پنهان بود
رنگ رخساره پرید و دل من رسوا شد
سوز شعر تر من پیشکش ناز نگاهت
غزلـــــی آمد و عشقت به دلــم اهدا شد
چه حدیثی ز می و ساقی و ساغر بسرایم
که حدیث سر زلفت به قلم شیــــوا شد