صفحه 10 از 19 نخستنخست ... 89101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 91 به 100 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    حوصله ی شامپو و صابون ندارم... بعد از ده دقیقه آب رو میندمو به سمت لباسام میرمو اونا رو به آرومی تنم میکنم... حس میکنم سرحالتر شدم... هر چند هنوز هم درد در تمام بدنم میپیچه ولی حالم از قبل بهتره... از حموم خارج میشمو بدون اینکه نگاهی به قیافه ی زارم توی آینه بندازم به سمت میز میرم... کشو میز رو باز میکنمو آرامبخش رو برمیدارم... میخوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر میفتم...« از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی»
    آهی میکشمو نگاهی به بسته ی قرص که تو دستمه میندازم
    زیر لب میگم: فقط همین امشب... بدجور اعصابم داغونه... محاله با این اعصاب داغون خوابم ببره
    یه قرص از بسته خارج میکنمو میخوام تو دهنم بذارم که باز حرفای دکتر تو گوشم میپیچه...« مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟»
    با اعصابی خرد بسته ی قرص رو توی کشو پرت میکنمو به شدت کشو رو میبندم... اون یه دونه قرص رو هم راهی سطل آشغالی که گوشه ی اتاقمه میکنمو به سمت کیفم میرم... هنزفری و گوشیم رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... خوابم نمیاد.... حداقل یه خورده آهنگ گوش بدم... همینکه به تختم میرسم به آرومی روش میشینمو هنزفری رو به گوشیم وصل میکنم... آهنگ مورد نظر رو از گوشیم انتخاب میکنمو روی تخت دراز میکشم... هنزفری رو توی گوشم میذارمو دکمه ی پلی رو میزنم چشمام رو میبندم منتظر شروع آهنگ میشم:
    ميبوسمت ميگي خداحافظ
    با شروع شدن آهنگ لبخندی رو لبم میشینه
    اين قصه از اين جا شروع ميشه
    من بغض كردم تو چشات خيس
    دست دوتامون داره رو ميشه
    عاشق این آهنگم...
    تو سمت روياي خودت ميري
    ميري و من چشامو ميبندم
    زیر لب زمزمه میکنم: این چه روزگاریست... دلم را میشکنی... هزاران هزار تکه میکنی... بر روی تکه تکه هایش با آرامش قدم میزنی ولی باز از یادها نمیری... ولی باز فراموش نمیشی... ولی باز در قلب و ذهنم باقی میمونی
    ما خواستيم از هم جدا باشيم
    زمزمه وار میگم: ایکاش میتونستم از همه تون متنفر باشم.. اون موقع تصمیم گیری چقدر راحت میشد
    پس من چرا با گريه ميخندم...!؟
    دیگه صدای آهنگ رو نمیشنوم... توی دنیای خودم غرق میشم... توی شیرینی ها و تلخی های زندگی... توی رویاهای آینده... به همه چیز فکر میکنمو در عین حال به هیچ چیز فکر نمیکنم
    .
    .
    .
    اونقدر فکر میکنم که زمان از دستم در میره... میخوام به پهلو بشم که دوباره احساس درد میکنم... با دردی که در بدنم میپیچه به خودم میامو چشمامو باز میکنم حواسم به ادامه ی آهنگ میره... بیتوجه به دردم همونجور طاق باز درازکش میمونمو به ادامه ی آهنگ گوش میدم
    تو فكر ميكردي بدون من
    دلشوره از دنياي ما ميره
    یه خورده احساس خستگی میکنم... درد پهلوم دوباره کمتر شده...چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم... سخته... مدام حرفای بابا... مونا... سروش... تو گوشم میپیچن...
    اين جا يكي هم درد من ميشه
    آهی میکشم.. گاهی فراموشی چه نعمت بزرگیست... کاش بیشتر از اینا قدرش رو بدونیم... چشمامو باز میکنم به سقف خیره میشم...
    اون جا يكي دستاتو ميگيره...!
    گفتي ميتوني بري اما...
    بغض تو دستاتو برام رو كرد!
    ما هر دو از رفتن پشيمونيم...
    کم کم خستگی چشمام رو احساس میکنمو پلکام سنگین میشن
    جون دوتامون زودتر برگرد ...!!!
    جون دوتامون ...!
    چشمام رو میبندمو خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل سیزدهم
    به زحمت چشمامو باز میکنم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت شش و نیمه... هنوز خسته ام... از اونجایی که دیشب تا دیروقت بیدار بودم هنوز خوابم میاد... روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشمو کش و قوسی به بدنم میدم که از شدت درد صورتم جمع میشه... با دردی که توی بدنم میپیچه دوباره یاد حرفا و کتکای بابا میفتم... ماجرای دیشب مثله یه پرده سینما جلوی چشمم به نمایش در میادو باعث میشه آه پر سوز و گدازی بکشم... همونجور که به اتفاقات دیشب فکر میکنم از روی تخت بلند میشم ولی در کمال تعجب متوجه میشم یه چیزی دور گردنم پیچیده شده... رو لبه تخت میشینمو با تعجب دستم رو به سمت گردنم میبرم... به چیزی که دور گردنمه چنگ میزنم و به شدت اون رو میکشم که باعث میشه هر چیزی که هست از وسط جر بخوره و پاره بشه... دستم رو بالا میارمو به هنزفری پاره شده توی دستم نگاه میکنم... آه از نهادم بلند میشه... از بی حواسی خودم حرصم میگیره... از رو لبه ی تخت بلند میشمو دنبال گوشیم میگردم... بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو از زیر پتوم پیدا میکنم... نیمی از هنزفری به گوشیم وصله و نیمه ی دیگش تو دستمه... کلا پدر هنزفری رو در آوردم... هنزفری رو از گوشیم جدا میکنمو نگاهی به گوشیم میندازم... خاموشه
    زیر لب میگم: لابد شارژش تموم شده
    به سمت شارژر گوشیم که روی میز افتاده میرمو شارژر رو به گوشیم وصل میکنم... بعد هم به سمت پریز برق میرمو شارژر رو به برق میزنم... با ناراحتی نگاهی به هنزفری میندازمو زیر لب غر غر میکنم و اون رو توی سطل آشغال اتاقم پرت میکنم
    -تو رو چه به آهنگ گوش کردن تو این بی پولی فقط و فقط به اموال خودت ضرر میزنی... بعد هم میگی پول کم آوردم... آخه نصف شب آدم گوشیش رو بغل میکنه و میگیره میخوابه
    سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام چشمم به تختم میفته... به سمت تختم میرمو بعد از مرتب کردن تختم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هفت شده و من هنوز خونه ام... با گام های بلند خودم رو به کمدم میرسونمو لباسهای موردنظرم رو از کمد خارج میکنم... بعد از عوض کردن لباسام چند قدمی که با میز آرایش فاصله دارم رو طی میکنم و خودم رو به میزآرایش میرسونم تا آرایش مختصری کنم... بالاخره یه جوری باید هنر بابام رو از دید بقیه مخفی بذارم... نگاهی سریعی به آینه میندازمو سرم رو پایین میارم که لوازم آرایش رو بردارم که سر جام خشکم میزنه... بهت زده نگام رو بالا میگیرمو یه بار دیگه خودم رو از داخل آینه نگاه میکنم... باورم نمیشه این دختری که داخل آینه میبینم خودم هستم... وضع خیلی بدتر از اونیه که فکرش رو میکردم... صورتم خون مرده شده...
    زمزمه وار میگم: یعنی شدت ضربه اینقدر محکم بود... پس چرا من اون لحظه متوجه ی اون همه درد نشدم
    دستم رو بالا میارمو پوست صورتم رو لمس میکنم... عجیب درد میگیره...
    دستمو از صورتم دور میکنمو آهی میکشم... حال و روزم زیاد خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیست که خونه بشینمو حرف هر کس و ناکسی رو بشنوم... با دلی مالامال از غصه نگاهم رو از آینه میگیرمو آرایش مختصری میکنم.... هر چند تغییر چندانی در صورتم ایجاد نشد ولی باز هم بهتر از قبل شده... نگاه آخر رو به آینه میندازم در همون نگاه اول مشخصه که کتک خوردم... گونه ی سمت چپم یه خورده ورم داره... زخم گوشه لبم هم بد جور توی ذوق میزنه.... فقط تونستم خون مردگی رو بپوشونم
    شونه ای بالا میندازمو زیر لب میگم: بیخیال
    با ناراحتی نگامو از آینه میگیرمو به سمت کیفم میرم... کیفم رو برمیدارمو شال رو روی سرم مرتب میکنم... نگاهی به گوشیم میندازم شارژش خیلی کمه... شارژر رو از برق جدا میکنمو داخل کیفم میذارم... گوشیم رو هم روشن میکنمو توی جیب مانتوم میذارم... با قدمهای بلند خودم رو به در اتاق میرسونمو قفل در رو باز میکنم... دستگیره ی در رو پایین میکشمو در رو به طور کامل باز میکنم... از اتاق خارج میشمو در رو به آرومی پشت سرم میبندم... بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم با قدمهایی بلند از سالن میگذرم... دوست ندارم چشمم به این خونه و آدمای این خونه بیفته... دیشب تا دیروقت هم امیدوار بودم طاهر یه سری بهم بزنه
    پوزخندی میزنمو زمزمه وار میگم: دلت خوشه ها....
    حتی نگاهی به حیاط هم نمیکنم... سریع خودم رو به در میرسونمو از خونه خارج میشم


  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همینکه پامو از خونه بیرون میذارم لبخندی رو لبام میشینه چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم... نمیدونم دیشب دوباره بارون اومد یا نه فقط این رو میدونم که همه جا بوی خاک میده... چشمامو باز میکنم و به سمت ایستگاه حرکت میکنم با اینکه توی این خیابونا از خاک خبری نیست ولی بعد از بارون این بو توی خیابونا بیداد میکنه... یاد شرکت میفتم قدمهامو تندتر میکنم تا زودتر به شرکت برسم... همین الانش هم کلی دیر از خونه حرکت کردم میترسم دیر برسم... با سرعت خودم رو به ایستگاه میرسونمو منتتظر اتوبوس میشم... اتوبوس اول رو ازدست دادمو از اتوبوس دوم هم خبری نیست روی نیمکتای آهنی میشینمو با عصبانیت پامو تکون میدم... بعد از یه ربع بیست دقیقه معطلی بالاخره اتوبوس میرسه... اون قدر سریع از جام بلند میشم که کیفم روی زمین پرت میشه... با حرص سری تکون میدمو کیفم رو از روی زمین برمیدارم و بعدش با عجله سوار اتوبوس میشم... روی اولین جای خالی میشینمو بی توجه به آدمای داخل اتوبوس به بیرون نگاه میکنم
    زیر لب زمزمه میکنم: عجب روزی شود امروز... شروع خوبی که نداشتم امیدوارم پایانش خوب باشه
    آهی میکشمو به شرکت فکر میکنم... اولین روز کاری رو هم خراب کردم
    نمیدونم چقدر گذشت... کی پیاده شدم.. کی به شرکت رسیدم... اونقدر با عجله همه ی این کارا رو انجام دادم که متوجه ی هیچ چیز نشدم... سرمو بالا میارمو نگاهی به در ورودی شرکت میندازم
    زمزمه وار میگم: ترنم یادت باشه تو امروز فقط و فقط یه مترجمه ساده ای
    چشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم... بعد از اینکه یه خورده آروم میشم به داخل ساختمون میرمو به سمت آسانسور حرکت میکنم... خوشبختانه آسانسور تو طبقه ی همکف هست و دیگه واسه ی این یه مورد معطلی ندارم... سریع به داخل آسانسور میرمو دکمه ی مورد نظر رو فشار میدم... بعد از اینکه آسانسور متوقف میشه با دو از آسانسور خودم رو به بیرون پرت میکنمو به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... به آرومی در رو باز میکنمو نگاهی به داخل میندازم... خبری از منشی نیست... با تعجب وارد میشمو پنج دقیقه ای صبر میکنم ولی باز هم خبری از منشی نمیشه... گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت یه ربع به نه هست و من هنوز کارم رو شروع نکردم... به ناچار به سمت در اتاق سروش میرم... سعی میکنم آروم و خونسرد باشم.. چند ضربه به در میزنم که صدای بفرمایید سروش رو میشنوم... در رو باز میکنمو به آرومی وارد اتاق میشم...
    سروش همونجور که سرش پایینه و به کاراش میرسه میگه: خانم سپهری خبری از مترجم جدید نشد
    سرمو پایین میارمو زیر لب میگم: سلام
    سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم... هیچ حرفی نمیزنه... بعد از چند لحظه سکوت میگه: چه عجب... بالاخره تشریف فرما شدی
    زمزمه وار میگم: معذرت میخوام... اتوبوس اولی رو از دست دادمو دومی هم دیر رسید
    سروش: جنا.....
    نمیدونم چی میخواست بگه که منصرف میشه و با خونسردی میگه:مهم نیست نیست... واسه کار آماده ای؟
    بالاخره سرمو بالا میارمو میگم: اگه آماده نبودم الان اینجا حضور نداشتم
    میخواد چیزی بگه که با دیدن صورت من حرف تو دهنش میمونه... با دهن باز نگام میکنه
    با بی حوصلی میگم: احتیاجی به آزمون هست یا نه؟
    با حرف من به خودش میاد...با ناراحتی از جاش بلند میشه و همونجور که به طرف من میاد میگه: صورتت چی شده؟
    با کلافگی نگاش میکنمو میگم: نگفتین باید چیکار کنم
    با ناراحتی دستی به موهاش میکشه و میگه: ترنم چه بلایی سر صورتت اومده؟
    از ترنم گفتنش ته دلم خالی میشه.. سعی میکنم تو حالات صورتم احساساتمو به نمایش نذارم....نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم
    بعد از چند لحظه مکث میگم: فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه
    با چند گام بلند فاصله ی بین من و خودش رو طی میکنه و با عصبانیت میگه: کی اینکار رو کرده؟
    دستامو تو جیب مانتوم میذارمو بی تفاوت از کنارش میگذرم... به سمت یکی از مبلایی که توی اتاقش خودنمایی میکنه حرکت میکنم
    وقتی جوابی از جوابی از جانب من نمیشنوه میگه: یادت باشه تو زیر دست من کار میکنی... پس هر چی میپرسم باید جواب بدی؟
    با این حرفش پوزخندی رو لبم میشینه... مثله بچه ها رفتار میکنه... یه مبل تک نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنم... موقع نشستن پهلوم تیر میکشه و ناخودآگاه صورتم درهم میشه... دستم رو روی پهلوم میذارمو به آرومی میشینم... سرمو بالا میارم که سروش رو با دهن باز در چند قدمی خودم میبینم
    سروش با تعجب میگه: ترنم چی شده؟
    از این همه تغییر رفتارش در تعجبم... مگه الان نباید بخاطر دیر اومدنم و حرفای دیشب از دست من عصبانی باشه... پس چرا الان برای منی که مایه ی عذابشم اظهار نگرانی میکنه... من خودم رو برای بدترین چیزا آماده کرده بودم اما مثله اینکه امرز همه چیز فرق میکنه... سروش غیرقابل پیشبینی ترین آدمیه ککه توی عمرم دیدم... یه روز فکر نمیکردم باورم کنه ولی باورم کرد... یه روز فکر میکردم صد در صد باورم میکنه اما باورم نکرد... اون روز توی باغ با خودم میگفتم محاله بهم دست درازی کنه اما تا مرز تجاوز هم پیش رفت... دیشب با اون همه حرفی که بارش کردم میگفتم حتما یه بلایی سرم میاره ولی اون بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد... و الان فکر میکردم با خشونت باهام برخورد میکنه ولی از وقتی اومدم هیچ خشونتی رو تو رفتاراش ندیدم... سروش واقعا غیرقابل پیش بینیه

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سروش با حرص میگه: ترنم یا مثله بچه ی آدم میگی چه مرگت.......
    دستمو از روی پهلوم برمیدارمو با ناراحتی وسط حرفش میپرم: آقای راستین حال من زیاد مساعد نیست اگه باید اینجا استخدام بشم تکلیف من رو روشن کنید در غیر این صورت برم به زندگیم برسم
    با خشم نگام میکنه... به عادت همیشگیش چنگی به موهاش میزنه و با عصبانیت به سمت میزش قدم برمیداره... کشوی میزش رو باز میکنه و چند تا برگه از داخل کشو بیرون میاره... با عصبانیت چنان کشو رو میبنده که حس میکنم کشو شکسته شده... دوباره به سمت من میادو برگه ها رو با خشونت روی میز، روبه روی من پرت میکنه
    سروش: فقط امضا کن... همه چیز از قبل آماده شده
    شروع به خوندن نوشته ها میکنم...
    سروش با لحن مسخره ای میگه: قبلنا بیشتر از اینا بهم اعتماد داشتی
    همونجور که به برگه ها نگاه میکنم با خونسردی میگم: خوبه خودتون هم میگین قبلنا... اون روزا براماز هر آشنایی آشناتر بودین پس بهتون اعتماد داشتم و امروز برام از هر غریه ای غریبه تر هستین پس دلیلی برای اعتماد وجود نداره... گذشته از اینا باید بگم که اعتماد به یه مرد غریبه که قصد تجاوز به یه دختر بی پناه رو داشت اصلا کار درستی نیست
    هیچ صدایی ازش در نمیاد...حتی سرم رو بلند نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... عکس العملای بچه گانش زیاد برام مهم نیست
    بی توجه به سروش ادامه نوشته هایی رو که مربوط به قرارداد استخدام من هست رو میخونم... با خوندن قرارداد لحظه به لحظه اخمام بیشتر تو هم میره... با تموم شدن آخرین کلمه سرم رو بالا میارم و با عصبانیت به سروش نگاه میکنم
    با لبخند مرموزس بهم خیره شده... حالا اون خونسرده و من عصبانی
    بی توجه به نگاه خشمگینم به آرومی به سمت مبلی که مقابله منه حرکت میکنه و رو به روم میشینه.... خودکاری رو از جیبش در میاره و با شیطنت میگه: یادم رفت بهتون خودکار بدم
    بعد با حالت مسخره ای خودکار رو به طرفم میگیره و میگه: بفرمایید خانم مهرپرور
    با عصبانیت قرارداد رو به طرفش پرت میکنمو میگم: این کارا چیه؟
    اون بی توجه به عکس العمل من با خونسردی میگه: کدوم کارا خانم مهرپرور... خونسردی تون رو حفظ کنید... از خانم با شخصیتی مثله شما این رفتارا بعیده
    بعد از تموم شدن حرفش هم با لبخند مسخره ای بهم زل میزنه
    -این مسخره بازیا رو تمومش کن... یعنی چی به مدت یک سال باید اینجا کار کنم؟
    تو چشمام زل میزنه و با خنده میگه: قبلا باهوش تر بودی... میخوای بگی معنی این جمله ی ساده رو هم نمیدونی... از اونجایی که بنده فداکار خلق شدم... فداکاری میکنمو از کار خودم میزنم تا برات این مسئله ی مهم رو توضیح بدم... اگه بخوام واضح تر بگم... یعنی جنابعالی باید به مدت 12 ماه برام کار کنی
    لعنتی داره مسخرم میکنه و من مثله مترسک جلوش نشستمو چیزی نمیگم
    میخوام دهنمو باز کنمو حرف بزنم که اجازه نمیده و خودش با لبخند ادامه میده: اگه باز متوجه نشدی بذار اینجوری بگم... خانم مهرپرور شما باید به مدت سیصد و ش.........
    با جیغ میگم: تمومش کن
    با جیغ من ساکت میشه... یه ابروشو بالا میبره و با لبخندی پررنگ تر و در عین حال لحنی مرموز میگه: چی رو
    -این بازی مسخره ای رو که امروز شروع کردی؟
    سروش: مگه بچه ام بخوام باهات خاله بازی کنم
    میخوام چیزی بگم که خودکار رو روی میز مقابلم پرت میکنه و بی توجه به من از جاش بلند میشه و با خونسردی به طرف میزش حرکت میکنه
    همونجور که پشتش به منه میگه: بهتره سریع تر امضاشون کنی...آخرش مجبوری واسم کار کنی پس نه وقت من رو بگیر نه وقت خودت رو
    -قرار ما یه ماهه بود
    با تمسخر میگه: من هم علاقه ای ندارم بیشتر از یه ماه برام کار کنی ولی فقط من واسه ی این شرکت تصمیم نمیگیرم و از اونجایی که همکارام از سابقه ی جنابعالی راضی هستن قضیه کار آزمایشی کنسل شد
    - من از قبل هم گفتم فقط تا یه مدت کوتاه میتونم اینجا کار کنم
    پشت میزش میشینه و میگه: اونش دیگه به من ربطی نداره... از اونجایی که قرار قبلیمون کنسل شد آقای رمضانی پیشنهاد یک ساله بودن قرارداد رو داد
    با حرص میگم: این هم جز نقشه هاته
    نگاه مرموزی بهم میندازه و میگه: هرجور مایلی به این موضوع فکر کن... نظرت چیه واسه ی آقای رمضانی زنگ بزنمو از رفتارای اخیرت بگم مطمئننا باهات برخورد سختی میکنه...
    - خیلی پستی
    اخمی میکنه و میگه: بهتره مواظب حرف زدنت باشی... مطمن باش یه بار دیگه بهم بی حترامی کنی همه ی رفتارای اخیرت رو به رئیس قبلیت گزارش میکنم یه کاری نکن هم از اینجا بیفتی هم از اون کار قبلیت... بهتره همین حالا اون قرارداد رو امضا کنی...
    با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: من نمیخوام اینجا کار کنم چرا این کارا رو میکنی؟... آقای رمضانی خودش به من گفت فقط یه ماه به صورت آزمایشی اینج.......
    با عصبانیت میپره وسط حرفمو میگه: یه حرف رو چند بار باید بزنم... اون موضوع کنسل شد... الان باید به مدت یه سال برام کار کنی و مطمئن باش اگه مشکلی برای من یا شرکتم به وجود بیاری آقای رمضانی مسئول کارای تو میشه
    با تعجب نگاش میکنم
    با داد میگه: بجای اینکه به من زل بزنی اون قرار داد رو امضا کن

  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -سروش چرا مزخرف میگی... کارای من چه ربطی به آقای رمضانی داره؟
    صداش رو پایین میاره و به آرومی میگه: من مزخرف نمیگم فقط دارم یه چیزایی رو بهت یادآوری میکنم... از اونجایی که آقای رمضانی تو رو معرفی کرد........
    -معرفی کرده که کرده دلیلی نمیشه مسئول اعمالی باشه که من انجام میدم
    با لبخند مرموزی میگه: وقتی ضمانت جنابعالی رو کرده پس باید مسئئول همه چیز باشه
    با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو میگم: خیلی نامردی سروش
    بی توجه به حرف من میگه: مثله اینکه نمیخوای امضا کنی.. باشه... فقط بدون خودت خواستی
    بهت زده بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من با خونسردی گوشی تلفن رو برمیداره و شماره ای رو میگیره... بعد از چند لحظه سکوت بالاخره به حرف میاد
    سروش: سلام آقای رمضانی
    با شنیدن اسم آقای رمضانی رنگم میپره... خیلی نامردی سروش... خیلی خیلی نامردی... نمیدونم آقای رمضانی چی میگه ولی جواب سروش رو میشنوم که با پوزخند نگام میکنه و میگه: بله آقای رمضانی.. حق با شماست
    ......
    سروش: راستش غرض از مزا.........
    همونجور که داره حرف میزنه خودکاری رو از روی میزش برمیداره و بهم اشاره میکنه امضا کنم
    وقتی سرمو به نشونه ی نه تکون میدم... لبخند پررنگتر میشه و با دست به اونور خط اشاره میکنه
    سروش: بله بله داشتم میگفتم غرض از مزاحمت.......
    دیگه زاقت نمیارمو خودکار رو از روی میز برمیدارم و اشاره میکنم: چیزی نگه
    سروش با بیخیالی میگه: تشکر بود و بس... میخواستم بگم من که از کارشون خیلی خیلی راضی هستم
    با ابرو اشاره میکنه امضا کنم... یه نگاه عصبی بهش میندازمو... قرار داد رو برمیدارمو برگه موردنظر رو پیدا میکنمو اونجاهایی که احتیاج به امضا داره رو امضا میکنم
    سروش هم خوشحال از پیروزی خودش بالاخره گوشی رو قطع میکنه و با نیشخند نگام میکنه
    با عصبانیت بهش زل میزنم که بی تفاوت به نگاه عصبی من از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... قرارداد رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه
    زمزمه وار میگه: خوبه
    میخوام چیزی بگم که با کلافگی میگه: کمتر چرندیات تحویل من بده... به جای اینکه بهم بگی نامردی و پستی و از این حرفا... درست و حسابی کار کن تا آخرماه پولت رو بگیری
    با حرص از جام بلند میشمو میگم: الان باید چیکار کنم؟
    سروش: از اونجایی که این شرکت تازه تاسیسه و هنوز به همه ی کاراش سر و سامون ندادم یه هفته ی اول رو تو اتاق خودم بمون تا اتاقت آماده بشه
    با تعجب نگاش میکنم که میگه: چیه... برای دو سه روز یکی از دوستام رو آورده بودم که اون هم همینجا میموند... فعلا جای خالی ندارم... اتاقت هم هنوز آماده نیست
    به جز حرص خوردن کاری از دستم برنمیاد... به میزی که گوشه ی اتاقشه اشاره میکنه و میگه: فعلا اونجا به کارات سر و سامون بده تا ببینم چی میشه
    با حرص به سمت همون میز حرکت میکنمو به آرومی کیفم رو گوشه ی میز میذارم.. کامپیوتر رو روشن میکنمو چند تا متنی که احتیاج به ترجمه داره و از قبل روی میز گذاشته شده برمیدارم... تعدادشون خیلی زیاده
    به آرومی میپرسم: کی باید تحویلشون بدم؟
    همونجور که داره پشت میزش میشینه میگه: امروز عصر
    با دهن باز بهش خیره میشم
    که با پوزخند میگه: وقتی بی دلیل نمیای یا با بهونه های الکی دیر سر کار حاضر میشی آخر و عاقبتت همین میشه
    با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو بدون اینکه جوابشو بدم مشغول کارم میشم... نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم بدجور احساس گرسنگی میکنم... کارم هم هنوز تموم نشده... سرمو بالا میارمو نگاهی به اطراف میندازم... سروش روی مبل دو نفره لم داده و به سقف زل زده... دهنم از تعجب باز مونده... انگار سنگینی نگاه من رو روی خودش احساس میکنه چون نگاشو از سقف میگیره و به من نگاه میکنه
    با جدیت میگه: چیه؟
    زیرلب میگم: هیچی
    و دوباره مشغول کارم میشم... اینجا به همه چیز شباهت داره به جز به شرکت... مترجم توی اتاق رئیس شرکت کار میکنه... رئیس شرکت به جای کار کردن رو مبل لم داده... محیط کار رو با خونه اشتباه گرفته... سرم تکون میدمو سعی میکنم از فکر سروش و رفتارای عجیب و غریبش بیرون بیام... دوباره مشغول کارم میشمم... حدود یک ساعت دیگه یکسره کار میکنم تا ترجمه ی متون تموم میشه... سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم اما بدون اینکه نگاهش کنم برگه ها رو مرتب میکنم و میخوام مشغول تایپ بشم که میگه: ترجمه تموم شد
    نگاهی بهش میندازم... همونجور مستقیما تو چشمم زل زده و منتظر جواب منه... سری تکون میدمو میگم: فقط مونده تایپش
    سروش: برو خونه... ساعت چهار برگرد بقیش رو انجام بده
    با تعجب میگم: ساعت 4 که شرکت تعطیله
    سروش: تا ساعت 6 شرکت تعطیل نمیشه

  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    شونه ای بالا میندازمو میگم: ترجیح میدم کارامو تموم کنم بعد برم... چند جایی کار دارم
    سروش: هرجور که مایلی
    بعد از تموم شدن حرفش از روی مبل بلند میشه و کتش رو که روی یکی از مبلا افتاده برمیداره... همونجور که کت اسپرتش رو تنش میکنه به سمت در میره و میگه: من دارم میرم... یکی دو ساعت دیگه برمیگردم تا متنهای ترجمه شده رو ازت بگیرم
    دستش به سمت دستگیره ی در میره تا بازش کنه
    با صدای آرومی میگم: فکر نکنم تا اون موقع باشم کارم که تموم شد میذار.....
    توی حرفم میپره و میگه: میمونی تا من بیام... باید نگاه کنم تا مشکلی توی ترجمه ها نباشه
    میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و به سرعت در رو باز میکنه و از اتاق خارج میشه
    آخه یکی نیست بهش بگه تویی که اینقدر از ترجمه سرت میشه چرا مترجم استخدام میکنی
    دوباره کارم رو از سر میگیرم و اینبار شروع به تایپ ترجمه ها میکنم
    از بس به کامپیوتر خیره شدم چشمام خسته شد... سرم رو روی میز میذارمو چشمامو میبندم
    زمزمه وار میگم: خداجون پس کی تموم میشه... هنوز یک سومش رو تایپ کردم... احساس ضعف و گرسنگی هم میکنم
    نمیدونم چی میشه که کم کم چشمام سنگین میشه و به خواب میرم
    با صدای بسته شدن در از خواب میپرم... سروش رو جلوی در میبینم که با پوزخند نگام میکنه
    سروش: سرعت المعلت ستودنیه... چند ساعته تایپ رو تموم کردی که بعد از یک ساعت و نیم که من برگشتم تو با خیال راحت خوابیدی
    یه چیزی ته دلم میگه: بیچاره شدی؟
    میخوام چیزی بگم که خمیازه نمیذاره... جلوی دهنم رو میگیرمو خمیازه ای میکشم
    سروش خندش میگیره ولی سعی میکنه جدی باشه
    سروش: چاپشون کردی؟
    با ترس و لرز میگم: راستش خواب موندم
    سری تکون میده و میگه: اینو که خودم هم فهمیدم زود چاپشون کن باید جایی برم
    نمیدونم چه جری بهش بگم که خواب موندم و بیشترش رو تایپ نکردم
    سروش: با توام... میگم چاپشون کن دیرم شده... نکنه هنوز خوابی؟
    -راستش... چه جوری بگم....
    سروش با تعجب نگام میکنه و میگه: چیزی شده؟
    سری تکون میدمو میگم: اره.. یعنی نه... یعنی هم آره هم نه
    با کلافگی میگه: مثله بچه ی ادم حرف بزن بفهمم چی میگی؟
    دلمو میزنم به دریا و به سرعت میگم: راستش خواب موندم نتونستم همه رو تایپ کنم
    انگار متوجه ی حرفم نشده چون گنگ نگام میکنه و با تعجب میگه: چی؟
    -باور کن از قصد نبود... اومدم یه خورده به چشمام استراحت بدم خواب موندم
    با داد میگه: منو مسخره ی خودت کردی؟... خوبه بهت گفتم امروز باید همه شون رو تموم کنی... من فردا صبح زود این ترجمه ها رو میخوام... امروز هم وقت ندارم برگردمو ازت بگیرم
    -به خدا از روی قصد نبود
    سروش: چه سهوی چه عمدی... من الان باید چیکار کنم؟
    -امشب همه رو آماده میک.....
    میپره وسط حرفمو با داد میگه: تا کارت تموم نشده حق نداری پات رو از شرکت بیرون بذاری
    با ناراحتی نگاش میکنم که میگه: چیه؟... نکنه یه چیزی هم بدهکار شدم؟
    نگامو ازش میگیرمو نگاهی به ساعت میندازم... ساعت سه و ربعه... اگه بخوام به مطلب برم باید همین حالا راه بیفتم...
    با صدایی گرفته میگم: باور کن دیرم شده... امشب همه رو آماده میکنم فردا صب زود بهت تحویل میدم
    سروش: اون وقت دیگه کی وقت میشه من بهش نگاهی بندازم؟
    بهش حق میدم... اینبار اشتباه از من بود... با ناراحتی برگه ی ترجمه شده رو برمیدارمو شروع به تایپ میکنم... ده دقیقه ای همینجور تایپ میکنم که با صدای سروش یه خودم میام
    سروش: این بار رو استثنا میبخشم... ولی این رو بدون دفعه ی بعد از این خبرا نیست
    با تعجب بهش زل میزنم که میگه: بقیه رو تو خونه انجام بده... یکی از کارتای شرکت رو بردار و امشب قبل از ساعت 12 به ایمیلی که روش نوشته شده برام ایمیل کن
    باورم نمیشه... لبخند کمرنگی رو لبام میشینه
    با دیدن لبخند من ادامه میده: فقط کافیه دیرتر از 12 بفرستی مطمئن باش اون موقع دیگه بخششی در کار نیست
    با لحن شادی میگم: قول میدم قبل از 12تمومش کنمو بفرستم
    با اخم سری تکون میده و میگه: زودتر وسایلاتو جمع کن دیرم شد
    یه باشه ی زیرلبی میگمو سریع دست به کار میشم... فلش رو از کیفم در میارمو به کامپیوتر وصل میکنم... فایل رو تو فلشم کپی میکنم... بعد از برداشتن فلشم کامپیوتر رو خاموش میکنمو برگ های ترجمه شده رو به همراه فلش داخل کیفم میذارم... سروش همونجور کنار در دست به جیب به دیوار تکیه داده و نگام میکنه... از جام بلند میشمو به سمت میز سروش حرکت میکنم
    با لحن خشنی میگه: کجا؟
    بی توجه به خشونتی که تو صداش موج میزنه به سمتش برمیگردمو میگم: برای برداشتن کار.....
    وسط حرفم میپره و با لحن آرومتری میگه: شماره خودت رو هم پشت یکی از کارتا بنویس ممکنه احتیاج بشه


  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سری تکون میدمو نگامو ازش میگیرم... با سرعت خودم رو به میزش میرسونمو دو تا کارت برمیدارم... یکی رو تو جیب مانتوم میذارم رو یکیش هم با خودکاری که روی میزه شمارم رو مینویسم... خودکار رو روی میز میذارمو با سرعت به سمت سروش حرکت میکنم... همینکه ه سروش میرس کارت رو به طرفش میگیرم... کارت رو از دستم میگیره و ناهی به شماره ی من میندازه بعد با بی تفاوتی اون رو تو جیب کتش میذاره و میگه: فردا به موقع تو شرکت باش... خوشم نمیاد مسائل شخصی رو مسال کاری تاثیر بذاره
    سری تکون میدم... هیچی نمیگه.... به سمت در برمیگرده و در رو باز میکنه... بدون اینکه تعارفی کنه که خانما مقدم ترن و از این حرفا خودش زودتر از اتاق خارج میشه... من هم پشت سرش از اتاق بیرون میرمو در رو میبندم... سروش به سمت منشی میره و میگه: خانم سپهری در مورد اون اتاق که بهتون گفته بودم اقدام کردین؟
    بدون اینکه توجهی به ادامه ی حرفاشون کنم یه خداحافظ سریع میگم و به سرعت ازشون دور میشم... وقتی به آسانسور میرسم میبینم روی در آسانسور کاغذی چسبونده شده که در اون نوشته خراب است... به ناچار راه پله رو در پیش میگیرم... تند تند پله ها پشت سر میذارمو بالاخره به طبقه ی همکف میرسم... همونجور که نفس نفس میزنم از ساختمون خارج میشمو به سمت ایستگاه حرکت میکنم... توی راه به یه سوپرمارکت میرمو یه شیرکاکائوی کوچیک با یه کیک میخرم تا توی اتوبوس بخورم... بدجور گرسنمه... بالاخره بعد از ده دقیقه به ایستگاه مورد نظر میرسمو خودم رو از بین اون همه آدم به داخل اتوبوس پرت میکنم... اکثر صندلیها پر شده... بالاخره یه جای خالی کنار یه پیرزن پیدا میکنمو یه سلام زیر لبی بهش میگمو کنارش میشینم
    پیرزن: سلام دخترم...
    لبخندی میزنمو چیزی نمیگم... شیرکاکائو و کیکم رو در میارمو میخوام بخورم که یاد پیرزن میفتم
    -بفرمایید
    پیرزن: وای دخترجون اینا چیه میخوری؟
    با تعجب نگاش میکنم که میگه: هیچی غذای خونه نمیشه
    تازه منظورش رو میفهمم و با مهربونی میگم: از اونجایی که سرم شلوغه وقت نمیکنم برم خونه چیزی بخورم
    پیرزن: درس میخونی؟
    همونجور که نی رو توی پاکت شرکاکائو فرو میکنم میگم: نه کار میکنم
    پیرزن: حالا که داری میخونی این آشغالا رو بریز دور رسیدی خونه یه چیز بخور
    ای خدا چه غلطی کردم یه تعارف زدما
    -مادر من حالا حالاها خونه نمیرم.. هنوز کارم تموم نشده
    پیرزن: پس تو اتوبوس چیکار میکنی؟
    سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم
    -مادرجون همه کارا رو که تو شرکت و ادار......
    میپره وسط حرفمو میگه: جامعه خراب شده دختر... برو خونه... پدر و مادرت برات پول خرج میکنند تا به یه جایی برسی اونوقت تو این وقت بعداز ظهر تو خیابونا ول میچرخی
    ترجیح میدم چیزی نگم... نی شبر کاکائو رو میارم تو دهنم که با اخم میگه: امان از دست شما جوونا
    یه گاز به کیکم میزنمو میگم: مادر من شغل ایجاب میکنه از این آشغالا تو شکمم بریزم
    یه خورده اخماشو باز میکنه و میگه: دخترجون بهتره بری خونه... گول این پسرای تیتش مامانی رو نخور... از نهارت میزنی.. از پولت میزنی
    با دهن باز به پیرزنه نگاه میکنمو اون همونجور ادامه میده: از وقتت میزنی... خونوادت رو فریب میدی... آخرش چی برات میمونه بی آبرویی
    نگاهی به صورتم میندازه و میگه: آدم با یه دعوای کوچولو با خونوادش از خونه قهر نمیکنه و به حرف پرای غریبه گوش نمیده
    ای بابا... به خدا این پیرزنه یه چیزش میشه ها... چه غلطی کردم یه کیک بهش تعارف کردم
    ترجیح میدم جوابشو ندم با ناراحتی کیک و شیرکاکائوم رو میخورم و وقتی به ایستگاه بعدی میرسم یه خداحافظی سرسری با پیرزن میکنمو پیاده میشم
    هر چند موقع پیاده شدن بهم گفت: تو هم جای نوه ام میمونی حرفام رو به دل نگیر
    هر چند بهش گفتم به دل نگرفتم حق با شماست
    اما ته دلم یه خورده بهم برخورد... از قضاوتهای اشتباه دیگران بدم میاد... بعد از چند بار اتوبوس عوض کردن و یه خورده هم پیاده روی بالاخره به مطب میرسم... به سرعت از پله ها بالا میرمو خودم رو به طبقه ی موردنظر میرسونم... وقتی به طبقه ی مورد نظر میرسم تازه یاد آسانسور میفتم... این فکر و خیال دست از سرم برمیدارن... از بس تو فکر بودم اصلا متوجه ی آسانسور نشدم... به سرعت خودم رو به در مورد نظر میرسونمو در رو باز میکنم... خدا رو شکر به جز منشی کسی تو مطب نیست... در رو میبندم که باعث میشه منشی سرش رو بالا بیاره... میخواست چیزی بگه که با دیدن قیافه ی من حرف تو دهنش میمونه
    لبخند غمگینی میزنمو میگم: با دکت......
    سریع به خودش میادو میپره وسط حرفمو میگه: بله بله... از اونجایی که یه ربع دیر کردین فکر کردم نمیاین
    با اینکه هنوز از دیدن صورت من متعجبه ولی چیزی نمیپرسه و همونجور ادامه میده: دکتر منتظرتونه
    با لبخند میگم:ک شرمنده یه خورده دیر شد... با اجازه
    سری تکون میده و هیچی نمیگه
    به سمت اتاق دکتر حرکت میکنم... از اول صبح تا حالا فقط دارم بد میارم... یا دیر میرسم... یا حرف میشنوم... یا همه از دیدن قیافه ی کتک خوردم دهنشون باز میمونه... همینکه به اتاق دکتر میرسم چند ضربه به در میزنمو بدون اینکه منتظر اجازه ای از طرف دکتر باشم در رو باز میکنم و وارد اتاق میشم



  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    [b]
    فصل چهاردهم
    دکتر که پشت من مشغول تماشای خیابونا بود به سمت من برمیگرده و میگه: بالاخر...........
    با دیدن حرف تو دهنش میمونه... زمزمه وار میگم: اینم سومین نفر...
    تو دلم میگم البته اگه اون پیرزن رو در نظر نگیرم
    با ناراحتی در رو پشت سرم میبندمو به سمت دکتر برمیگردمو میگم: سلام آقای دکتر
    سری به نشونه ی سلام تکون میده و میگه: چه بلایی سر خودت آوردی؟
    همونجور که به سمت مبل حرکت میکنم میگم: من نیاوردم دیگران آوردن
    دکتر با ناراحتی میگه: واسه همین دیر رسیدی؟
    همینکه به مبل میرسم خودم رو روش پرت میکنمو میگم: نه بابا... کتکا ماله دیشبه... سر کارم یه خورده معطل شدم
    با قدمهایی بلند خودش رو به مبل میرسونه... رو به روی من میشینه و میگه: چی شده؟
    -چیز چندان مهمس نیست بعد از مدتها یه نافرمانی کوچیک کردم خواستن اینجوری رامم کنند
    با حالت گنگی نگام میکنه و میگه: چرا یه حرف ساده رو اونقدر میپیچونی که من دکتر هم چیزی ازش نمیفهمم
    با صدای بلند میخندمو میگم: یعنی میخواین یگین دکترا همه چیز رو میفهمن
    لبخندی میزنه و میگه: خارج از شوخی بگو چی شده؟
    -چیز چندان مهمی نشده فقط یه مشت و مال حسابی نوش جان کردم
    دکتر میخواد چیزی بگه که میگم: پدرم گفت آخر هفته ی دیگه برام خواستگار میاد
    دکتر سری تکون میده و میگه: خب... مشکلش چیه؟
    -بابام گفت باید بله رو به این خواستگاره بدم وقتی گفتم حاضر به ازدواج با کسی که دوستش ندارم نیستم اون هم این بلا رو سرم آورد تا بفهمم دنیا دست کیه؟
    دکتر بهت زده نگام میکنه و میگه: یعنی هیچکس تو خونتون پیدا نمیشد جلوی بابات رو بگیره
    آهی میکشمو میگم: تو این دنیا هم دیگه هیچکس پیدا نمیشه که هوای من رو داشته برسه چه برسه به اون خونه
    دکتر با ناراحتی به گوشه ی لبم نگاه میکنه و میگه: یعنی فقط برای یه نه گفتن....
    میپرم وسط حرفشو میگم: نه آقای دکتر... فقط بخاطر یه نه گفتن نبود... اتفاقات زیادی تو این مدت افتاده
    دکتر: یه سوال
    -بفرمایید
    دکتر: میشه گفت همه ی اتفاقاتی که این روزا میفتن به گذشته ی تو مربوط هستن؟
    از روی مبل بلند میشم... دکتر با تعجب نگام میکنه... لبخندی میزنمو کیفم رو روی مبل پرت میکنم
    دکتر: اتفاقی افتاده؟
    -اتفاق که نه... دوست دارم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم... اجازه هست؟
    لبخندی میزنه و میگه: راحت باش
    به سمت پنجره حرکت میکنم
    دکتر: جوابمو ندادی
    وقتی به پشت پنجره میرسم دستامو تو جیب مانتوم فرو میکنم و آهی میکشمو به آسمون آبی نگاه میکنم... آسمون امروز خیلی خوش رنگه... لبخندی رو لبم میشینه
    همونجور که به آسمون خیره شدم میگم: لحظه لحظه زندگی امروز من از همون روزا الهام میگیرن... همه چیز مربوط به گذشته ست... درسته یه اتفاقی افتاده شاید خیلیا بگن تموم شده ولی من میگم اون چیزی که دیگران اون رو تموم شده میدونند به نظر من هیچوقت تمومی نداره... چون توی حال و آینده ی من تاثیر داره... مثله یه نفر که توی یه تصادف فلج میشه... ممکنه اون تصادف تموم شده باشه ولی تاثیرش واسه ی همیشه تو زندگی طرف میمونه
    نگامو از آسمون میگیرمو به آدمای تو پیاده رو زل میزنم
    دکتر: بعضی مواقع حرفات زیادی ساده به نظر میرسن... بعضی مواقع هم اونقدر پیچیده به نظر میان که توشون میمونم... در نهایت نمیدونم حرفات ساده ان یا پیچیده فقط میدونم ساعتها فکرمو مشغول میکنند... وقتی اینجوری حرف میزنی معنی حرفاتو میفهمم اما درکشون نمیکنم... کل دیشب داشتم به زندگی تو فکر میکردم... نه اینکه بخوام ولی ناخودآگاه فکرم به حرفات کشیده میشد... من توی محیط خونه حرفی از کار نمیزنم ولی برای اولین بار اونقدر توی فکر بودم که برادرم کنجکاو شد و در کمال تعجب برای اولین بار براش از یکی از بیمارام گفتم... از تویی که اینقدر پیچیده و در عین حال ساده به نظر میرسی...
    به سمت دکتر برمیگردم... لبخندی میزنمو میگم: سادست دکتر
    با تعجب میگه: چی؟
    شونه ای بالا میندازمو میگم: حرفام... رفتارام... شخصیتم.... هیچ چیز پیچیده ای در من وجود نداره... حرفای من پییچیده نیستن اگه درکشون نمیکنید دلیل بر این نیست که قابل درک نیستن دلیلش اینه که از گذشته ی من چیز چندانی نمیدونید... تجربه ها باعث میشن که دنیا رو بهتر از اون چیزی که هست بشناسیم و من اونقدر سختی کشیدم که پشت هر حرف ساده ام دنیایی تجربه پنهان شده... برای درک حرفاهای ساده ی من یا باید جای من باشین یا باید تجربه های من رو داشته باشین... هر چند که آرزو میکنم نه جای من باشین نه تجربه های تلخم رو تجربه کنید
    دکتر: یعنی اینقدر تلخه؟
    به طرف مبل قدم برمیدارمو
    شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم؟... من از گذشته ها میگم شما قضاوت کنید
    دکتر: آره بگو... دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسیدی
    آهی میکشمو به ارومی روی یه مبل دو نفره میشینم و میگم: تا کجا گفته بودم؟
    دکتر: تا ایمیل..........
    دستمو بالا میارمو با لبخند میگم: یادم اومد

  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دکتر سری تکون میده منتظر میشه... وفتی سکوت دکتر رو میبینم شروع میکنم
    -اون روز اونقدر گریه و زاری کردم که حالم بد شد...
    چشمامو میبندم هنوز هم چهره ی شرمنده ی سیاوش رو جلوی خودم میبینم... تک تک اون لحظه ها تو ذهنم ثبت شده... لحظه ای که سیاوش از جاش بلند شد... لحظه ای که با بی حواسی برای چیزی که سفارش ندادی بودیم چند تا اسکناس از جیبش در اوردو روی میز گذاشت... لحظه ای که به سمت من اومد گوشیش رو از به زور از دستم گرفت... لحظه ای که به بازوم چنگ زدو من رو به زحمت بلند کرد... لحظه ای که زیر بغلم رو گرفت تا از بی حالی نیفتم... هنوز هم حرفایی که بین مون رد و بدل شد رو با جزئیات یادمه
    سیاوش: ترنم تو رو خدا آروم بگیر
    گریه های اون لحظه تا آخر از ذهنم پاک نمیشن
    -چه جوری سیاوش... چه جوری آروم باشم... یکی داره با من بازی میکنه و من نمیدونم کیه
    سیاوش: آروم باش ترنم... به خدا باور کردم... خودم همه چیز رو درست میکنم
    -اخه چه جوری... اون لحن بیانش هم شبیه منه... آخه کسی رمز ایمیلم رو نداره
    سیاوش: هیس... ساکت باش ترنم... تو رو خدا آروم بگیر
    -سیاوش اگه سروش هم بفمه باورم نمیکنه.. مگه نه؟
    سیاوش: ترنم تمومش کن... من فهمیدم اشتباه کردم... سروش هم باورت میکنه
    -نه... نه... همه چیز زیادی واقعیه... اصلا میدونی چیه؟... تو همین الان هم باورم نداری
    چشمامو باز میکنمو به دکتر نگاهی میندازم...
    دکتر: بعدش چی شد؟
    سرمو بین دستام میگیرمو میگم: سیاوش هر حرفی میزد من پرت و پلا جوابش رو میدادم... اصلا دست خودم نبود... یکی ته دلم میگفت وقتی سیاوش باور کرده لابد بقیه هم باور میکنند... سیاوش آخرسر چنان دادی سرم زد که کلا خفه خون گرفتم
    دکتر با تعجب میگه: آخه چرا؟
    -خیلی عصبی بود... یه جورایی حدس زده بود من بی گناهم... اما نمیدونست کیه که داره دو نفرمون رو به بازی میده... اگه قرار باشه در یک جمله حرفمو بزنم فقط میتونم بگم توی اون لحظه احساس من و سیاوش یه چیز بود... ترس... آره آقای دکتر من ترس از دست دادن سروش رو داشتم و سیاوش از نداشتن ترانه میترسید... من با گریه خودم رو خالی میکردمو سیاوش همه چیز رو تو خودش میریخت... نمیدونم اون طرف کی بود و هدفش چی بود... فقط میدونم به هدف نهاییش رسید...
    دکتر: فکر میکنی هدف اون طرف چی بود؟
    -نابودی چهار نفرمون... کسی که این بازی رو شروع کرده بود چه هدفی به غیر از این میتونست داشته باشه
    دکتر متفکر میگه: بعدش چی شد؟
    -سیاوش من رو به زور از کافی شاپ خارج کرد... اصلا من قدم بر نمیداشتم همه سنگینیمو انداخته بودم روی سیاوش اون بدبخت هم من رو میکشید... نه اینکه بخوام واقعا تحمل این رو نداشتم که راه بیام... سیاوش هم به خاطر اینکه آدمای تو کافی شاپ بهمون زل زده بودن مجبور شده بود از کافی شاپ خارج بشه... هر چند وقتی سرم داد زده بود و ساکت شده بودم ولی باز هم اشک میریختم و بی قراری میکردم... سیاوش از حرفاش پشیمون شده بود ولی دیگه توی اون لحظه کاری از دستش برنمی اومد... تونسته بود ساکتم کنه ولی تو آروم کردنم مهارت نداشت... فقط سه نفر توی دنیا میتونستن آرومم کنند... مادرم... برادرم طاهر... سروش...
    چند لحظه مکث میکنمو بعد ادامه میدم: که امروز هیچکدومشون رو ندارم...
    دکتر با دلسوزی نگام میکنه و من با لحنی غمگین میگم: داشتن که دارم ولی انگار ندارم
    دکتر میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو میگم: دکتر دلداری رو بذارید واسه ی آخر داستان... ترجیح میدم بقیه ماجرا رو بگم
    دکتر با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه ادامه بده
    -اون روز اونقدر بی قراری کردم که به ماشین نرسیده از حال رفتم...
    با صدای چند ضربه ای که به در میخوره ساکت میشم
    دکتر: یه لحظه...
    سری اکون میدم
    که دکتر از جاش بلند میشه و به سمت در میره و در رو باز میکنه و میگه: چی شده؟
    صدای منشی رو میشنوم که میگه: آقای دکتر یه کاری برام پیش اومده مجبورم زودتر برم
    دکتر: باشه... فقط کلیدا رو بده که در رو قفل کنم
    منشی: میذارم تو کشوی میزم خودتون بردارید
    دکتر: باشه... خداحافظ
    منشی: خداحافظ
    دکتر در رو میبنده دوباره به سمت مبلها میاد و روبه روم میشینه و میگه: شرمنده، لطفا ادامه بده
    لبخندی میزنمو میگم: دشمنتون شرمنده...


  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    آره داشتم میگفتم اون روز از بس بی قراری کردم از حال رفتمو دیگه متوجه ی هیچی نشدم فقط وقتی به هوش اومدم خودم رو روی تخت درمونگاه و سیاوش رو هم کنار خودم دیدم
    حرفا، عکس العملها، رفتارا و از از همه مهمتر پشیمونی سیاوش از طرز گفتن ماجرا همه و همه جلوی چشمم به نمایش در میان
    سیاوش: ترنم بالاخره به هوش اومدی
    -سیاوش من اینجا چیکار میکنم؟
    سیاوش: فشارت پایین اومد از حال رفتی آوردمت درمونگاه دکتر برات سرم نوشت
    -سیاو......
    سیاوش: بهش فکر نکن.... حلش میکنم
    -باور کن کار من نیست
    دکتر میپره وسط حرفمو میگه: اون روز سیاوش باورت کرد؟
    -نمیدونم... زبونی میگفت میدونم ولی ته چشماش هنوز هم شک و تردید رو میدیدم... حتی وقتی بهش گفتم باور کن کار من نیست فقط سری تکون داد
    دکتر: به سروش و ترنم گفتین؟
    آهی از سر پشیمونی میکشمو میگم: نه نگفتیم... یکی دیگه از اشتباهات بزرگ زندگیم همین بود... آقای دکتر من تو زندگیم اشتباهات زیادی کردم ولی گناهی مرتکب نشدم من یه بار به اصرار ترانه موضوع مسعود رو از سروش مخفی کردم... یه بار هم از ترس عکس العمل بقیه موضوع ایمیلا رو به هیچکس نگفتم... سیاوش خیلی اصرار کرد که حداقل به سروش و ترنم بگیم ولی من میترسیدم
    دکتر: آخه از چی؟
    -وقتی تردیدای سیاوش رو میدیدم وقتی یاد عکس العمل قبلش میفتادم با خودم میگفتم لابد بقیه هم همین فکرو میکنند... با خودم میگفتم خودم اون طرف رو پیدا میکنم... هر چند سیاوش هم ماجرا رو دنبال میکرد ولی اون معتقد بود باید به خونواده هامون بگیم تا همه در جریان باشن... ولی من فکر میکردم اگه به کسی بگیم برای من بد میشه... چون اون ایمیلا فقط من رو آدم بده میکرد... تحمل نگاه های پر از شک و تردید دیگران رو نداشتم... سیاوش رو به جون ترانه قسم دادم... ازش یه هفته فرصت خواستم... بهش گفتم همه ی سعیم رو میکنم تا اون طرف رو پیدا کنم
    دکتر: حماقت کردی
    سرمو تکون میدمو میگم: میدونم... هر چند گناهی مرتکب نشدم ولی بعضی جاها خودم به شک و تردید دیگران دامن زدم... مثلا همین اصرار بیجای من برای نگفتن باعث شد بعدها خود سیاوش هم من رو زیر سوال ببره
    دکتر: به هیچکس در مورد این ماجرا نگفتی؟
    -چرا... به دو نفر از دوستام گفتم... یکی ماندانا که دوست دوران دانشگاهم بود یکی هم بنفشه که به جز اینکه تو دانشگاه با هم بودیم همبازی دوران کودکیم بود... دوستای زیادی داشتم اما به جز این دو نفر با کسی صمیمی نبودم... البته با بنفشه خیلی صمیمی تر بودم... به ماندانا هم کم و بیش حرفام رو میزدم ولی نه در حد بنفشه... من و ماندانا و بنفشه تو محیط دانشگاه همیشه با هم بودیم اما اون روزا که اون بلا سرم اومد بنفشه رو کمتر میدیدم
    دکتر: چرا؟
    -سال آخر دانشگاه بنفشه تصمیم گرفته بود تو شرکت باباش کار کنه... میگفت میخوام مستقل بشم دوست ندارم بابام خرجم رو بکشه... بعد از کلاس سریع به شرکت باباش میرفت... از همون روزای اول که اومده بود دانشگاه دوست داشت دستش تو جیب خودش بره اما باباش میگفت اول درس بعدا کار ولی سال آخر تونست باباش رو راضی کنه
    دکتر: اگه با ماندانا زیاد صمیمی نبودیی چرا ماجرا به این مهمی رو بهش گفتی؟
    اول به بنفشه گفتم بدون هیچ شک و تردیدی باورم کرد... باهام اشک ریخت... باهام غصه خورد... من رو در آغوشش گرفت و بهم دلداری داد... ولی از اونجایی که هم درس میخوند و هم کار میکرد خیلی روم نمیشد بهش زنگ بزنمو باهاش درد و دل کنم... کم کم ماندانا با دیدن حال و روزم مشکوک شد و شروع به کنجکاوی کرد من هم که محتاج یه آغوش پرمهر بودم دلم رو به دریا زدمو ماجرای اصلی رو بهش گفتم از اونجا بود که صمیمیت من و ماندانا بیشتر ا قبل شد... بنفشه هم در حاشیه بود ولی بیشتر با ماندانا حرف میزدم نمیخواستم بنفشه رو از کار و زندگیش بندازم هر چند بنفشه هم خیلی کارا در حقم کرد ولی از اونجایی که از برخی جزئیات بیخبر بود اون هم در آخر قیدم رو زد... تنها کسی که لحظه به لحظه با من همراه بود ماندانا بود... ماندانا تنها کسیه که با من اون ترسا و استرسها رو تجربه کرده
    سری تکون میده و میگه: از بقیه ماجرا بگو... اتفاق بعدی چی بود؟


صفحه 10 از 19 نخستنخست ... 89101112 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن