صفحه 8 از 19 نخستنخست ... 67891018 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 71 به 80 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    چشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم... خودم رو داخل کافی شاپ میینم... همه ی فضاها و شخصیتها جلوی چشمام شکل میگیرن... انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم... انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم ... سیاوش رو مقابل خودم میبینم... صدای عصبیش تو گوشم میپیچه
    سیاوش: منتظرم
    همه ی اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم... همه چیز تو ذهنم جون میگیره... همه چیز زیادی زنده به نظر میرسه... حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟... اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم
    -سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟
    سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم
    تعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم
    - سیاوش من حرفات رو درک نمیکنم... منظورت از این کارا چیه؟
    سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو... منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟... بعد از 5 سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
    چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان... دقیقا خودم رو جلوی چشمام میبینم که اخمام تو هم رفته
    -سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
    سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی... خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه... بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن... هر چند ازت ناامید شدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی... نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته
    چشمامو باز میکنم... اشکام همینجور سرازیره.... دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذی رو جلوم میگیره... با ناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم... اشکای صورتم رو پاک میکنمو یه خورده آرومتر میشم
    دکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده
    با ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم... کجا به خطا رفتم... ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت... حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم...اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک میکنم
    دکتر: اون روز بالاخره چی شد؟
    دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم
    -سیاوش خیلی داری تند میری... وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم... مثله بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری میگی؟
    اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بیگناه رو بازی میکنی...
    -سیاوش تو رو خدا آرومتر...
    سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم...
    بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد... بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون
    هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل میفرستادم... مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هر چیزی که خوشم میومد...
    توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم... چشمام تو از شدت تعجب گرد شده بود... من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود... شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیت نبود... حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود
    نمیدونم توی اون روز توی اون لحظه توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام میکرد
    هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست... صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟
    ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود... اصلا هیچی برام مهم نبود... نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود.... اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم... آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود... بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم... چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشون نمیفهمیدم... شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد... نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود... همون لحن.. همون بیان... باورم نمیشد... بازی کثیفی بود... فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلی بهم نزدیکه... ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستم
    دومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفا
    سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی
    چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند میخوندم
    همینجور میخوندمو اشک میریختم... همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست... همینجور میخوندم با بدبختی گریه و زاری میکردم
    سیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد.... هر کاری میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو به زور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم... و همونجور که میخوندمو با ناباوری سرمو تکون میدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی میگیره...
    با صدای دکتر به خودم میام
    دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش





  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با صدای بلند میزنم زیر گریه و میگم: آخه چه جوری؟... چه جوری میتونم آروم باشم؟... چه جوری میتونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدمو بگم هیچی نشده؟... بعد از اون همه اتفاق بعد از اون همه ماجرا بعد از اون همه سختی اگه بخوام هم چیزی از یادم نمیره... وقتی به اون روزا فکر میکنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساس میکنم...یادآوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم میکنه و در عین حال فراموش کردنه اون روزها از جز محالاته... هر وقت به اون روزها فکر میکنم همه چیز جلوی چشمام زنده میشه... شاید باورتون نشه ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام میبینم چه تو خواب چه تو بیداری.... همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار میشن و من رو تا مرز جنون هم پیش میبرن... دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم... دوست که هیچی آرزومه... آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم... به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست... واقعا امکان پذر نیست
    دکتر: با فراموش کردن چیزی درست نمیشه... هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی ... باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی... با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی درست نمیشه
    -وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو میگذرونم... وقتی هنوز هیچی درست نشده.... وقتی هنوز بعد از 4 سال حتی یه نفر از خونواده ام باورم نکرده... وقتی هنوز بیگناهیم ثابت نشده... وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ی اتفاقای پیش اومده میدونه.... وقتی عشقم داره جلوی چشمای من ازدواج میکنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم... چه جوری آروم باشم... آقای دکتر شما بگید چه جوری میتونم با آرامش زندگی کنم؟... چه جوری با گذشته کنار بیام... من همین الان هم دارم روزای سختی رو پشت سر میذارم... من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام چه برسه به گذشته که مسبب تمام بدبختیهای حال و آیندمه ... اون گذشته ی لعنتی یه نقطه ی سیاهه... یه نقطه ی سیاه که تمام زندگیه من رو تحت شعاع قرار داده... یه نفطه ی سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره... اون گذشته ی به ظاهر سیاهی که دیگران ازش حرف میزنند و به جز آبروریزی چیزیازش نمیدونند مثله یه بختک به زندگیم چسبیده و دست بردار نیست... آره آقای دکتر حرف سر حرف سر کنار اومدن من نیست حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع من همینه... امروز من، فردای من، آینده ی من همه و همه با گذشته ام خراب میشنو من هیچ کاری نمیتونم کنم...
    چشمم به دکتر میفته... ترحم توی چشماش موج میزنه... این ترحم رو دوست ندارم
    آهی میکشم... به میز خیره میشمو زمزمه وار ادامه میدم: همه ی این سالها امیدوارم بودم... تمام این چهار سال ته دلم یه کورسوی امیدی بود... که شاید همه چی درست بشه... که شاید یکی باورم کنه... که شاید همه ی سختیها تموم بشه... در عین ناامیدی امید داشتم که شاید بیگناهیم ثابت بشه
    دکتر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: دوست دارم دلداریت بدم... آرومت کنم... اما وقتی حرفاتو میشنوم خودم هم کم میارم... فقط میتونم بگم خیلی سخته... میدونم که خیلی سخته
    اشکام رو به زحمت پاک میکنمو با بغض میگم: نه دکتر... نمیدونید ... نمیدونید چقدر سخته... به خدا نمیدونید بعضی مواقع هر دم و بازدم برای من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ی بی نهایته... نمیدونید دکتر... نمیدونید که زندگی چه جوری داره من رو به بازی میگیره... هر چند تفصیر شما نیست وقتی خود من از خیلی چیزا بی خبرم شما چه جوری باید درد من رو احساس کنید... وقتی داستان زندگیه من برای خودم گنگه شما چه جوری میتونید غصه های من رو لمس کنید... اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه...
    دکتر: یعنی تا به امروز نفهمیدی کی از ایمیلت سواستفاده کرد؟
    با پوزخند میگم: ایمیل که خوبه از یه چیزایی سواستفاده شد که من هنوز هم توشون موندم
    دکتر با کنجکاوی میگه: مگه بدتر از این هم هست؟
    -دلتون خوشه ها دکتر... اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود... وگرنه با یه ایمیل که نمیشد یه زندگی رو نابود کرد... فقط تعجب من از یه چیزه من هیچوقت در حق کسی بد نکردم... هیچوقت... پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه
    دکتر متفکر میگه: باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم
    نگاهم به ساعت میفته... ساعت سه و ربعه...
    یاد قرارم با مهربان میفتم... بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه...
    با شرمندگی میگم: ببخشید آقای دکتر ولی من خیلی دیرم شده... مجبورم برم... با یکی از دوستام قرار دارم... فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم
    دکتر لبخندی میزنه و میگه: اینقدر با اسم جمع صدام نکن... همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم...
    لبخندی میزنمو میگم: سعی میکنم ولی قول نمیدم
    دکتر: همین هم خوبه...مریضای زیادی داشتم ولی هیچوقت آدمی مثله تو ندیدم... حالا که فکر میکنم میبینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری... هر چند چیز زیادی نمیدونم اما معلومه زندگیه پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی
    با لبخند تلخی میگم: اشتباه نکنید دکتر... من همون چهار سال پیش شکستم... خرد شدم... داغون شدم... مردم... اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره... ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد که نابود شد... شاید بخندم شاید لبخند بزنم شاید زندگی کنم ولی همه شون تظاهرن... همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن
    دکتر: دوست دارم کمکت کنم... مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه... ولی ترجیح میدم اول حرفات رو بشنوم بعد راهکار ارائه بدم بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری
    یاد مبلغ ویزیت میفتم هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا
    با خجالت میگم: فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام
    دکتر با تعجب میگه: چرا؟؟ مگه میخوای جایی بری؟
    با ناراحتی میگم: جایی که نه... اما شرایطم یه خورده بده... فکر میکردم با یه بار اومدن مشکلم حل میشه نمیدونستم که باید چند بار بیام
    دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم میندازه و میگه: با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمیشه چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست بلکه از گذشته و سختیهای زندگیته


  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    میدونم حق با شماست ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام
    دکتر با همون تعجبش ادامه میده: یعنی چی؟
    شونه ای بالا میندازمو میگم: یعنی اینکه تا ماه دیگه نمیتونم بیام...
    روم نمیشه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم... این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم هر چند ناخواسته بود ولی باعث شد کم بیارم... از خورد و خوراکم میتونم بزنم ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم... بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن مجبورم یه خورده حواسم رو جمع کنم چون اگه کم بیارم از همین الان میدونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره
    دکتر با لحنی متفکر میگه: باشه... هر جور راحتی... فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی
    زیر لب ازش تشکر میکنمو از جام بلند میشم
    هنوز هم توی فکره... یه خورده اخماش تو هم رفته... انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده... وقتی میبینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند میشه
    لبخندی میزنمو میگم: ممنون که به حرفام گوش دادین... راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم با اینکه یادآوری گذشته ها سخته ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسونتر به نظر میرسه
    دکتر با لبخند میگه: این حرفا چیه... من وظیفمو انجام دادم
    -بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین باز هم ممنونم
    سری تکون میده و میگه: کار من همینه و من عاشق شغلم هستم...دیگه از این حرفا نزن ناراحت میشم... فکر کنم امروز با یادآوری گذشته خیلی اذیت شدی... بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی واسه ی امروزت کافیه... بیشتر از این به خودت سخت نگیر
    با لبخند تلخی میگم: بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل میشن... نمیخوای بهش عادت کنی ولی وقتی چشماتو باز میکنی میبینی معتادش شدی... برای من هم دقیقا همینطوره... از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده... یه عادت که دوستش ندارم ولی باید باهاش مدارا کنم
    دکتر: هیچ بایدی در کار نیست... این تویی که برای زندگیت تصمیم میگیری پس میتونی قید خیلی چیزا رو بزنی... پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بدت کنی
    -خیلی سخته
    دکتر: ولی غیرممکن نیست
    -حق با شماست... میخوام همه ی سعیم رو بکنم
    دکتر: مطمئنم موفق میشی
    -مرسی آقای دکتر... باز هم ممنون
    سری تکون میده و میگه: پس منتظرت هستم
    -پس تا ماه دیگه خداحافظ
    زیر لب میگه خداحافظ
    پشتم رو بهش میکنم تا از اتاق خارج بشم که میگه: یه لحظه صبر کن
    با تعجب به طرفش برمیگردم که با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده...
    با تعجب میگم: خوب بپرسین
    با اخم میگه: باز هم که جمع به کار بردی...
    شونه هام رو بالا میندازمو میگم: از روی عادت
    دکتر: مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن
    با شیطنت میگم: این یه دونه که عادت بدی نیست
    میخنده و میگه: هر جور راحتی صدام کن نمیخوام معذب بشی
    کمی مکث میکنه و بعد ادامه میده: فقط میخواستم از یه چیز مطمئن بشم
    منتظر نگاش میکنم وقتی سکوتم رو میبینه میگه: میخواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی............
    تا آخر حرفش رو میگیرم...با ناراحتی نگام رو ازش میگیرم
    با دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش میمونه و با ناراحتی میگه: حدسم درسته؟
    سرمو پایین میندازمو هیچی نمیگم
    دکتر: چرا چیزی بهم نگفتی؟
    -شما دکتر من هستین چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟
    با جدیت میگه: دلیل از این مهمتر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه
    با ناراحتی میگم: این همه صبر کر........
    میپره وسط حرفمو با اخم میگه: من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم... خیلی از کسایی که به من مراجعه میکنند مشکل تو رو دار......
    با عصبانیت میگم: من مشکل مالی ندارم... این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خورده کم بیارم
    با لحن ملایم تری میگه: من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم پس آروم باش... فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟
    با بی حوصلگی میگم: چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه
    دکتر: واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه
    -البته که دوست دارم ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف میزنید؟
    دکتر: چون به کارم ایمان دارم... هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه ولی من همه ی سعیم رو میکنم
    آهی میکشمو به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگم
    با ناراحتی میگم: آخه
    دکتر چنان با اخم بهم زل میزنه که حرف تو دهنم میمونه
    دکتر: گفتم پولش رو هر وقت داشتی میدی نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی... فقط یه خورده دیرتر از حد معمول میدی
    خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم
    دکتر: بالاخره چی شد؟
    با لبخند تلخی میگم: خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم
    یکم لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: قرار نیست زیر دین من باشی فقط یه خورده دارم کمکت میکنم مطمئنم اگه جاهامون برعکس میشد تو هم همین کار رو میکردی... غیر از اینه؟
    میدونم درست میگه... ولی باز برام سخته... با همه ی اینا ترجیح میدم قبول کنم وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی میکنه راضیم کنه
    سری تکون میدمو میگم: باشه... فقط من صبح ها سر کار میرم... مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام
    لبخندی میزنه و میگه: نه... فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی
    -باشه حتما... پس فعلا خداحافظ
    با همون لبخندش سری تکون میده و به سمت میزش میره... من هم به سمت در اتاق حرکت میکنمو در رو باز میکنم... از اتاق خارج میشمو در رو پشت سر خودم میبندم

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل دهم
    نگامو به زمین میدوزم و با قدمهای کوتاه به سمت میز منشی حرکت میکنم... ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه... حس خوبی دارم... بعد از مدتها احساس سبکی میکنم... خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم... از اونجایی که ماندانا اجازه نمیده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود... ماندانا معتقده با یادآوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم میشم ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما میشه... بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی میکرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم... کس دیگه ای رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمیکردن بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر وسرزنش قرار میدادن... سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس میکنم... سرمو بالا میارم... متوجه ی نگاه خیره ی منشی میشم... با تعجب نگام میکنه
    لبخندم پررنگ تر میشه و با مهربونی میگم: یادم رفت مبلغ.....
    هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز میشه و دکتر از اتاقش خارج میشه... همونجور که داره کتش رو میپوشه و سرش پایینه میگه: خانم رضایی من دیگه میر........
    سرشو بالا میاره و بهت زده میگه: تو هنوز اینجایی؟
    لبخندی میزنمو میگم: داشتم رفع زحمت میکردم... اینقدر اصرار نکنید من نمیخوام بمونم... نبینم یه بار نهار و شام تدارک ببین.....
    میپره وسط حرفمو با خنده میگه: برو بچه از این خبرا نیست
    یه اخم تصنعی تحویلش میدمو میگم: مثلا شما دکتر مملکتین... این همه خسیسی دیگه نوبره
    میخنده و میگه: میری یا به زور بیرونت کنم؟
    با اخم میگم: احتیاجی به کتک نیست خودم میرم
    با خنده میگه: پس زودتر
    -ای بابا... آقای دکتر جای شما رو که تنگ نکردم
    منشی هم به خنده میفته
    به طرف منشی برمیگردمو میگم: چقدر باید برای ویزیت بدم؟
    منشی میخواد چیزی بگه که دکتر با جدیت میگه: خانم رضایی یه نوبت واسه ی فردا بعد از ظهر بهش بده... پولی هم ازش قبول نکن
    با ناراحتی به طرفش برمیگردمو میگم: آقای دکتر این جوری معذب میشم
    با اخم میگه: فرار که نمیکنی... ماه بعد ازت میگیرم
    -آخه.....
    دکتر: دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزن
    نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: امان از دست شما
    با شیطنت میخنده و میگه: بهتره زودتر بری... دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره میسوزه
    دوباره یاد قرارم با مهربان میفتم
    با صدای نسبتا بلندی میگم: وای دیرم شد
    دکتر: چه عجب بالاخره فهمیدی
    با اخم میگم: آقای دکتر
    منشی با لبخندی مهربون میگه: فردا ساعت 2 خوبه؟
    -نمیشه چهار، چهار و نیم بیام؟
    منشی نگاهی به دکتر میندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون میده... منشی هم توی سررسید رو به روش چیزی مینویسه و میگه: پس فردا راس ساعت 4 اینجا باشین
    با لبخند میگم: حتما و ممنونم بابت همه چیز
    منشی زمزمه وار میگه: خواهش میکنم
    یه خداحافظی زیر لبی به منشی میگم که منشی سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه
    برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون میدمو میگم: با اجازه
    دکتر با تحکم میگه: یه لحظه صبر کن... باهات کار دارم
    بعد بدون اینکه به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی میگه: فردا صبح یه خورده دیر میام حواست به همه چیز باشه
    منشی: چشم آقای دکتر
    دکتر سری تکون میده و خطاب به من میگه: بریم
    با تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت میکنه ...چیزی نمیگم پشت سرش آروم آروم راه میرم... دکتر متفکر به آسانسور میرسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش میرسونم... دکمه ی آسانسور رو میزنه ومنتظر میشه... با جدیت خاصی به طرف من برمیگرده وخطاب به من میگه:یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف میکنی باهات حرف بزنم
    منتظر نگاش میکنمو چیزی نمیگم
    وقتی سکوتمو میبینه میگه: همیشگیه؟
    با تعجب میگم: چی؟
    دکتر با جدیت میگه: همیشه با آرامبخش میخوابی؟
    -همیشه که نه ولی بیشتر شبا............


  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    میپره وسط حرفمو با تحکم میگه: از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی
    -اما....
    آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره میکنه که داخل آسانسور بشم
    سری تکون میدمو وارد میشم خودش هم داخل میشه و دکمه ی همکف رو میزنه
    دکتر: حالا بگو
    نگاهی متعجبی بهش میندازمو میگم: چی بگم؟
    دکتر: اون حرفی رو که داشتی میزدی
    -آها... داشتم میگفتم من بدون اون قرصا نمیتونم بخوابم
    دکتر: مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟
    آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج میشیم
    جوابی واسه ی حرفش ندارم... میدونم درست میگه... بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمیکنند... هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن فقط بهشون عادت کرده بودم... به قول دکتر یه عادت بد... یه جورایی حس میکنم معتاد اون قرصا شدم
    دکتر: جوابمو ندادی
    با ناراحتی میگم: حق با شماست
    دکتر: خوبه... فکر میکردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی
    -حس میکنم بهشون عادت کردم
    دکتر لبخندی میزنه و میخواد چیزی بگه که میپرم وسط حرفشو میگم: خودم میدونم باید عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بد بکنم
    میخنده و میگه: خوشم میاد که درست رو زود یاد میگیری
    شونه ای بالا میندازمو میگم: حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
    با مهربونی میگه: اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی
    -چه جوری؟
    دکتر: برای اینکه کمتر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی... سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری
    یه خورده فکر میکنه و میگه: مثلا من با خوندن کتابهای روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش میکنم
    زمزمه وار میگم: بچه خرون... بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست
    با صدای بلند میخنده و میگه: دارم میشنوما
    با تعجب نگاش میکنم که شونه ای بالا میندازه... شرمزده نگامو ازش میگیرم که میگه: خوبیه گوشای تیز همینه دیگه
    چیزی نمیگم حس میکنم صورتم از خجالت سرخ شده
    خندشو قورت میده و سعی میکنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه میگه: تو به چه کارایی علاقه داری؟
    با ناراحتی میگم: شرمن.........
    میپره وسط حرفمو میگه: فراموشش کن... نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
    خجالت زده میگم: خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح میدم... البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد میبرم
    دکتر: این که خیلی خوبه.... این دوستت کجاست؟
    با ناراحتی میگم: چند سال کانادا زندگی میکنه... البته باهاش در تماس هستم
    دکتر: دوست صمیمی دیگه ای نداری؟
    -به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم... البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم ولی اون هم مثله بقیه باورم نکردو دوستیمون رو بهم زد...
    دکتر: یعنی هیچکس دیگه ای رو نداری؟
    -داشتن که دارم ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون مهم نداره
    دکتر: اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی میمونند... ممکنه باهات بد رفتار کنند ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند...
    میپرم وسط حرفشو میگم: من هم همینطور فکر میکردم ولی بعد از سالها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچه شون میگذرن... به خاطر خودشون... به خاطر آبروشون... به خاطر خودخواهیشون... از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست میگذرن... از بچه ای که به جز اونا هیچکس رو نداره دل میکنند تا دنیای خودشون تاه نشه
    دکتر: اما.......
    با جدیت میگم: دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین پس خواهش میکنم زود قضاوت نکنید




  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: باشه بابا... من تسلیمم... بچه که زدن نداره
    میخندمو هیچی نمیگم
    دکتر: پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن... سعی کن رمانهای تکراری و غمگین نخونی...
    با تعجب میگم: دلیل غمگین نبودن رمانها رو میفهمم اما چرا میگین تکراری نخونم؟
    با لبخند میگه: اگه رمانت تکراری باشه اونجور که باید غرقش نمیشی ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان میری و از اطراف غافل میشی... دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی میشه... حس میکنم اینجوری برات بهتره
    متفکر میگم:چقدر جالب... واقعا هم همینطوره...تا الان بهش فکر نکرده بودم
    از ساختمون خارج میشیم... نگاهی به آسمون میندازم... بارون بند اومده ولی هوا هنوز ابریه
    دکتر میخنده و میگه: از تجربیات خودمه... قبلنا خیلی رمان میخوندم
    با تعجب نگاش میکنمو میگم: نــــه
    شونه ای بالا میندازه و میگه: گفتم قبلنا... اونجوری نگام نکن میترسم
    لبخندی میزنمو میگم: به هر حال ممنونم... امروز خیلی کمکم کردین
    دکتر: وظیفم بود
    -به نظر من که لطف بود
    بعد بدون اینکه بهش اجازه هرگونه تعارفی رو بدم میگم: پس از امشب همه ی سعیم رو میکنم که قرص نخورم
    دکتر: آفرین خانم خانما... درستش هم همینه
    بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش میکنه و میگه: سوار شو تا یه مسیری میرسونمت
    میخندمو میگم: مسیر من به شما نمیخوره
    با شیطنت میگه: سوار شو خودم یه کاری میکنم بخوره
    لبخندی میزنمو میگم: آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
    یه اخم تصنعی تحویل من میده و میگه: مگه دکترا دل ندارن
    -چی بگم والله... من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم
    میخنده و میگه: خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری میرسونمت
    -مرسی آقای دکتر... خودم میرم
    با لبخند سری تکون میده و زمزمه وار میگه: هر جور که راحتی... فقط توصیه هامو فراموش نکن
    -چشم... اینبار دیگه واقعا خداحافظ
    دکتر: خداحافظ
    دستی برای دکتر تکون میدمو خلاف جهت مسیری که دکتر حرکت میکنه راه میفتم... همونجور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت 4:10 هستو من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم... ده دقیقه ای طول میکشه تا به ایستگاه برسم... چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس میشم و توی اون چند دقیقه سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم... به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم... خدا رو شکر اتوبوس زود میرسه و سوار اتوبوس میشم و بلیط رو به کمک راننده میدم... روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم...امروز روز خیلی خوبی بود... الان که فکر میکنم میبینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده... آشنایی با مهربان... آشنایی با دکتر... برگشت ماندانا.... میخوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم درسته فردا میخوام به شرکت مهرآسا برم ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم میبینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره... درسته مونا مادر واقعیم نیست ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه... درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم... آره میخوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم... فقط خودم میتونم مسیر زندگیم رو عوض کنم... با تلقین که نمیشه که نمیتونم که همه چی بده فقط و فقط روحیه ام ضعیف میشه...با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام... نگاهی به اطراف میندازم... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم... بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر میرسم... آدرس رو از کیفم در میارمو نگاهی بهش میندازم... پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا میکنم... یه محله ی قدیمیه که توش فقر و گرسنگی بیداد میکنه... با این که تجل زیادی در لباسام دیده نمیشه ولی به راحتی میشه فهمید که اهل این محل نیستم... تفاوتها رو میشه از رفتار و کردارم دید... ایکاش امروز مثله روزای قبل لباس میپوشیدم از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد... دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم... من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر میرسم... آدرس سرراست نیست... ترجیح میدم از یه نفر بپرسم... نگاهی به دور و بر میندازم... چشمم به یه بقالی میفته... لبخندی رو لبم میشینه... به سمت بقالی میرمو به پیرمردی که داخل بقالی هست میگم: سلام حاج آقا
    نگاهی به من میندازه و اخماش تو هم میره با همون اخمش میگه: سلام... چی میخوای؟
    نمیدونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر میرسه
    با تعجب میگم: چیز خاصی نمیخوام فقط میخواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم
    با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارمو بهش نشون میدم... با جدیت کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه...
    یه خورده اخماش باز میشه و میگه: از فامیلای زهرایی؟
    با گنگی میپرسم: زهرا کیه؟
    پیرمرد: میخوای بری خونه زهرا بعد نمیدونی زهرا کیه؟
    تازه یاد اون روزی میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صابخونه ی خودش رو زهراخانم خطاب کرده بود
    لبخندی رو لبام میشینه و با ذوق میگم: چرا چرا یادم اومد... میدونم زهرا خانم کیه... درسته من میخوام به خونه ی زهرا خانم برم...با مستاجرش کار دارم
    با اخمایی درهم کاغذ رو به طرفم پرت میکنه و با لحنی سرد میگه: ته کوچه یه در سفید رنگه همون خونست... حالا هم زودتر برو بیرون... به سلامت
    متعجب از برخوردش زیر لب تشکری میکنمو از مغازه خارج میشم




  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    به سمت کوچه ای که پیرمرد اشاره کرد میرم... از همون اول کوچه خونه ی مورد نظر رو میبینم... سرعتم رو بیشتر میکنمو با قدمهای بلند خودم رو به ته کوچه میرسونم... دستم به سمت زنگ خونه میره... دو بار زنگ میزنمو منتظر میشم... صدای قدمهایی رو میشنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز میشه و دختربچه ی بانمکی جلوی در ظاهر میشه
    با لحن بامزه ای میگه: کاری داشتین خانم؟
    -سلام گلم
    دختر بچه: سلام
    با لبخند میگم: با مهربان جان کار داشتم
    صدای آشنایی زنی رو میشنوم که میگه: فرشته کیه؟
    احتمال میدم باید صابخونه مهربان باشه... همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازش حرف میزد
    فرشته با داد میگه: نمیدونم مامان... با مهربان کار داره
    صدای قدمهای کسی رو میشنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوی در ظاهر میشه و با اخم به دختر بچه ای که اسمش فرشته هست میگه: برو داخل
    فرشته با ترس سری تکون میره و به داخل خونه میره زن با همون اخمای در هم میگه: چی کار داری؟
    سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم... با لحن ملایمی میگم: سلام
    با بی حوصلگی میگه: میگم با کی کار داری؟
    با لبخند میگم: با مهربان
    با اخمایی در هم نگاش رو از من میگیره و به من پشت میکنه... همونجور که داخل خونه میره زیر لب غرغر میکنه و میگه: اینجا رو با کتروانسرا اشتباه گرفتن
    مردد جلوی در واستادم نمیدونم باید داخل برم یا نه... بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در میزنمو وارد خونه میشم... چند تا زن رو وسط حیاط میبینم که لب حوض نشستنو دارن ظرف میشورن... زمزمه وار سلام میکنم که همگی سرم برام تکون میدن... خبری از زهرا خانم نیست... یکی از زنا میپرسه: آهای دختر... با کی کار داری؟
    میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمون خونه خارج میشن... مهربان با دیدن من لبخندی میزنه ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم میگه: مهمونات هم مثل خودت پررو هستن... نگاه مهربان پر از شرمندگی میشه
    لبخندی میزنمو برای اینکه مهربان معذب نباشه میگم: شرمنده که بی اجازه اومدم راستش در رو باز گذاشته بودین نمیدونستم باید بیام داخل یا نه؟
    با اخم نگاشو از من میگیره و هیچی نمیگه
    مهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میادو بغلم میکنه... کنار گوشم به آرومی میگه: به خدا شرمندتم
    من هم به همون آرومی جوابش رو میدم و میگم: این حرفا چیه درکت میکنم
    مهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صدای بلندتری میگه: خیلی گلی ترنم... بیا بریم توی اتاقم
    سری تکون میدمو میگم: بریم
    مهربان جلوتر از من راه میفته... من هم یه با اجازه ی کلی میگمو از جلوی چشمای متعجب دیگران رد میشم و پشت سر مهربان حرکت میکنم...به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی میشه میریم... به آرومی از پله ها پایین میرم... مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز میکنه و با لبخند میگه: اینم از زیرزمینی که اسم خونه رو روش گذاشتم
    با لبخنددستم رو روی شونه هاش میذارمو میگم: همین هم غنیمته... بعضیا همین رو هم ندارن
    سری به نشونه ی موافقت تکون میده و میگه: حق با تو
    با همدیگه داخل زیرزمین میشیم... یه زیرزمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمیشه... به جز یه فرش ماشینی شش متری... دوتا پشتی رنگ و رو رفته.... یه گاز دو شعله ی معمولی... چند تا تیکه ظرف... یه دونه رادیوی درب و داغون... یه کمده چوبی و یه آینه ی شکسته و یه یخچال قراضه... کلا همه چیز زیادی کهنه و درب و داغونه... یه دست رختخواب کهنه گوسه ی اتاق افتاده...
    مهربان: بشین... هنوز نهار نخوردم... ساعت چهار منتظرت بودم
    نگاهمو از اتاق میگیرمو با شرمندگی میگم: شرمنده ام به خدا... یه خورده کارم طول کشید نشد زودتر بیام
    مهربان: دشمنت شرمنده... نهار که نخوردی؟
    -لبخندی میزنمو میگم: نه هنوز
    مهربان: چه خوب... یه خورده دیگه صبر کنی غذام آماده میشه.
    گوشه ی زیر زمین میشینمو به یکی از پشتی ها تکیه میدمو میگم: مهربان تو هم بشین... خودت رو خسته نکن
    مهربان: به سمت قوری میره و میگه: بذار اول برات یه چایی بریزم
    -مهربان اینجوری معذب میشم... بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیم
    مهربان دو تا فنجان چایی خوشرنگ میریزه و اونا رو با قندون توی سینی میذاره و به طرف من میاد... سینی رو روی زمین میذاره و میگه: بردار... نترس نمک گیر نمیشی
    میخندمو میگم: دیوونه
    اون هم میخنده و جلوم میشینه... یه قند تو دهنش میذاره و یه فنجان رو برمیداره




  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟
    -خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...
    مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخور
    سری تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورم با خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
    مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرس
    با خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟
    لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟
    نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگم
    سرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمه
    مهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه
    -آخه تو که کاری به ار هیچکدومشون نداری؟
    مهربان آهی میکشه و میگه: ای رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درک میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشه ولی بعضی موثع بهشون حق میدم
    با تعجب میگم: چرا؟
    مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون میدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم
    -آره... ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
    مهربان سری تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود... زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه... چند روزی خونه ی خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورم نمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودنو به یه آدم دیگع ای تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردی به نام غلامعلی آشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیه صابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ی اون زن بود صحبتهای من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد... من مثله بقیه روزا از خونه ی اون زن با ناامیدی بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم برمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهش خیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیه
    با لبخند میگم: پس شانس آوردی؟
    با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظور خاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودم و بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه ی غلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشته
    با تعجب میگم: چه منظوری؟
    -پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوی بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود... وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواست سواسنفاده کنه و برای یه مدت من رو صیغه ی خودش کنه
    با داد میگم: چــــــــــی؟
    با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ی تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزای اول از این چیزا تعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهای مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلات رو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شد طلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغ چرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه برای اکثر مردا بیشتر از این که پاک بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچاره پسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاست که آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشه ولی منی که از روی ناچاری طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرار میگیرم...
    -------------
    امروز ماجرای مهربان رو فیصله میدم فردا میخوام در مورد شرکت پست بذارم... راستی اگه در مورد افعال گذشته مشکلی بود خبرم کنید... هیچکدوم از پستهای امروز ویرایش نشدن... ایشاله فردا ویرایششون میکنم... امشب یه پست دیگه هم میذارم




  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟
    -خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...
    مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخور
    سری تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورم با خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
    مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرس
    با خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟
    لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟
    نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگم
    سرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمه
    مهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه
    -آخه تو که کاری به ار هیچکدومشون نداری؟
    مهربان آهی میکشه و میگه: ای رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درک میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشه ولی بعضی موثع بهشون حق میدم
    با تعجب میگم: چرا؟
    مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون میدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم
    -آره... ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
    مهربان سری تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود... زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه... چند روزی خونه ی خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورم نمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودنو به یه آدم دیگع ای تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردی به نام غلامعلی آشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیه صابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ی اون زن بود صحبتهای من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد... من مثله بقیه روزا از خونه ی اون زن با ناامیدی بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم برمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهش خیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیه
    با لبخند میگم: پس شانس آوردی؟
    با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظور خاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودم و بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه ی غلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشته
    با تعجب میگم: چه منظوری؟
    -پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوی بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود... وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواست سواسنفاده کنه و برای یه مدت من رو صیغه ی خودش کنه
    با داد میگم: چــــــــــی؟
    با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ی تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزای اول از این چیزا تعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهای مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلات رو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شد طلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغ چرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه برای اکثر مردا بیشتر از این که پاک بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچاره پسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاست که آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشه ولی منی که از روی ناچاری طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرار میگیرم...
    -------------
    امروز ماجرای مهربان رو فیصله میدم فردا میخوام در مورد شرکت پست بذارم... راستی اگه در مورد افعال گذشته مشکلی بود خبرم کنید... هیچکدوم از پستهای امروز ویرایش نشدن... ایشاله فردا ویرایششون میکنم... امشب یه پست دیگه هم میذارم

  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مهربان تا دم در همراهیم میکنه... یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه ای که مهربان ساکن اونه آروم آروم دور میشم... بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صدای بسته شدن در رو میشنوم... نگاهی به پشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته... آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم ساعت شش و نیمه... گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم... هوا یه خورده تاریک شده و توی این کوچه پس کوچه های ناآشنا احساس ترس میکنم... احساس ترس بعلاوه ی سرمای بعد از بارون باعث میشه یه خورده بلرزم... دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم... همونجور که از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم... من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس باید همه چیز رو در مورد مادرم بدونم... این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم... مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه که من حرفمو بزنم...یاد حرف مونا میفتم... « بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه.... نه بابا... آخرش قبول کرد»... نمیدونم موضوع از چه قراره... حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه.... احساس خوبی ندارم... نمیدونم چرا یه حسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد... سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنم
    زیر لب میگم: ترنم تمومش کن... درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد د�


صفحه 8 از 19 نخستنخست ... 67891018 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن