سری به نشونه تائید تکون میدم... دلم مملو از غم میشه... اما چاره ای ندارم... لبخند تصنعی رو روی لبام مینشونم تا مثله همیشه غصه هام پشت این لبخندها مخفی بشن... قلبم عجیب تند میزنه... حس میکنم سرم سنگینه... از همین حالا هم استرس دارم... نوک انگشتام از ترس فردا یخ زده... ترسی از سروش ندارم ترس من از حرفاشه... از کنایه هاش... از طعنه هاش.. از بی اعتنایی هاش... و از همه مهمتر دیدن اون کنار کس دیگه... از همین الان ناراحتیهام شروع شده...
آقای رمضانی: فردا ساعت 8 صبح اونجا باش... احتیاجی به معرفی نامه ی دوباره و این حرفا هم نیست... چون قبلا تو رو دیده پس از این لحاظ مشکلی نیست... حتما تو رو میشناسه
لبخند تلخم از هزار تا گریه هم بدتره... اگر به دیدن باشه که از سالها پیش من رو دیده... ولی اگر به شناختنه مطمئننا به اندازه ارزنی هم از من شناخت نداره... چرا با کسی که روزی آشناترین کسم بود امروز این همه غریبه ام... کسی که همیشه بهم آرامش میداد امروز بهم استرس وارد میکنه... کسی که در غصه هام دلداریم میداد امروز خودش باعث غمها و غصه هام میشه... از همین حالا هم میدونم از قبل کلی حرف آماده کرده که دل من رو بچزونه... با صدای آقای رمضانی به خودم میام
آقای رمضانی: سوالی نداری؟
هیچکدوم از حرفای آقای رمضانی رو متوجه نشدم... حس میکنم آقای رمضانی متوجه ی ناراحتی من شده... چون چهرش بدجور گرفته هست
سعی میکنم ناراحتیم رو زیر لحن شادم مخفی کنمو با خوشحالی میگم: نه آقای رمضانی... من حس میکنم فرصت خوبیه تا بتونم خودم رو محک بزنم
آقای رمضانی که از لحن من شوکه شده میگه: فکر کردم ناراحتی... یه خورده عذاب وجدان گرفتم
بعد میخنده و میگه: نگو داری برای فردا نقشه میکشی
میخندمو میگم: چرا ناراحت باشم؟ نهایتش اینه که از محل کارم راضی نباشم در اون صورت دوباره به همین جا برمیگردم... بیرونم که نمیکنید؟
لبخندی میزنه و میگه: این چه حرفیه؟ مطمئن باش هر وقت برگردی جات محفوظه
چیزی برای گفتن ندارم فقط یه تشکر زیرلبی میکنمو با لبخند نگاش میکنم
آقای رمضانی: خوب دخترم دیگه مزاحمت نمیشم میتونی بری فقط به اون خانم خبر بده که فردا حتما یه سر به اینجا بزنه
-چشم، حتما
با گفتن این حرف از جام بلند میشم که آقای رمضانی هم به احترام من بلند میشه
-شما راحت باشین
آقای رمضانی سری تکون میده و میگه: من راحتم دخترم، فقط اگه همونجا موندگار شدی بعضی موقع ها به ما هم یه سری بزن
-خیالتون راحت باشه... حتما بهتون سر میزنم... هر چند فکر نکنم موندگار بشم... دو روزه شوتم میکنند بیرون
آقای رمضانی میخنده و میگه: من که مطمئنم وقتی کارآییت رو ببینند محاله بذارن جای دیگه ای کار کنی
-واقعا نمیدونم چی بگم؟ ولی اونقدرا هم که شما تعریف میکنید کار من خوب نیست
آقای رمضانی: مطمئن باش خوبه... حالا برو که دیرت میشه
لبخندی میزنمو از آقای رمضانی خداحافظی میکنم و از اتاقش بیرون میام.. همینکه از اتاق آقای رمضانی بیرون میام دستمو رو قلبم میذارم فکر کنم ضربان قلبم روی هزاره... خیلی خودم رو کنترل کردم که عکس العمل بدی رو از خودم نشون ندم... فقط موندم چه جوری در برابر سروش دووم بیارم...