نمایش نتایج: از 1 به 10 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مسیر حیاط تا ساختمون رو خیلی زود طی میکنمو به در ورودی میرسم... از همین جا هم صدای خنده های بلند طاهر و طاها رو میشنوم... در ورودی رو باز میکنمو به سالن میرم... همه خونواده دور هم جمع شدن... خونواده خاله و عمو هم خونه ی ما هستن... صدای حرفاشون رو به راحتی میشنوم... با ورود من به سالن همه ساکت میشن... اخمای همه تو هم میره
    یه سلام زیر لبی میکنم که به جز یه جواب سرد از جانب عموم چیز دیگه نمیشنوم... به سمت اتاقم حرکت میکنم... یه خورده که ازشون دور میشم صدای خالم رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: من که میگم زودتر شوهرش بدین بره... معلوم نیست دقعه ی بعد چه آبروریزی ای راه بندازه
    بغضی تو گلوم میشینه قدمهامو تندتر میکنم
    زن عموم با تمسخر میگه: مریم جون دلت خوشه ها... کی با دختری که به نامزد خواهرش هم رحم نکرد ازدواج میکنه
    یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... خیلی خوشحالم که حال زارم رو نمیبینند... از تیررس نگاهشون خارج شدم و دیده نمیشم... به در اتاقم رسیدم دستمو پیش میبرم که در اتاقم رو باز کنم که با صدای عمو دستم رو دستگیره ی در ثابت میمونه
    عمو با تحکم میگه: بس کنید
    لبخندی رو لبم میاد... دلم یه خورده قرص میشه... پس هنوز کسی هست که یه خورده هوامو داشته باشه... هنوز لبخند رو لبمه که ادامه حرفای عمو مثلی پتکی تو سرم فرود میان
    عمو: هیچ حرفه دیگه ای ندارین... همه چیز رو ول کردین چسبیدین به این دختره ی پست فطرت
    لبخند رو لبام خشک میشه... آهی میکشمو در اتاقم رو باز میکنم... بعد از چهار سال هنوز هم خوش خیالم
    صدای عموم رو میشنوم که به پدرم میگه: تو هم بهتره اینقدر بهش آزادی ندی... معلوم نیست تا این موقع تو کوچه خیابون چه غلطی میکنه... همین کارا رو کردی دیگه ترانه رو به کشتن دادی... آزادی های بیخود میدی
    پدر: میگی چیکار کنم داداش؟... باعث مرگ دختره دسته گلم شد... آبرو و حیثیت برام نذاشت.... تو میگی هنوز هم خرجش رو بکشم... بدبختی اینجاست کسی هم نمیاد بگیرتش از دستش خلاص شم
    عمو: از من گفتن بود... اگه فردا یه گند دیگه بالا آورد نگی چرا بهم نگفتیا
    پدر: دفعه ی بعد دیگه زندش نمیذارم
    در اتاق رو میبندم و روی تختم میشینم... لبخند تلخی رو لبام میشینه... مثلا عمو میخواست بحث رو فیصله بده ولی بیشتر از همه خودش از من بد گفت
    اونقدر بلند حرف میزنند صداشون رو میشنوم
    مامان: مریم پس فردا زودتر میام تا برای مراسم نامزدی مهسا کمکت کنم
    خاله: دستت درد نکنه... اگه میتونی صبح بیا خیلی کار دارم
    زن عمو: مریم جون یادت نره لیست خرید رو بهم بدی؟
    خاله: خوب شد گفتی یادم رفته بود... موقع رفتن حتما بهت میدم
    مامان با بغض میگه: یاد مراسم نامزدی ترانه میفتم
    صدایی از کسی در نمیاد
    بابا با ناراحتی میگه: مونا خودت رو ناراحت نکن... فردا نامزدی خواهر زادته
    عمو: زن داداش... خدا رو شکر دو تا پسر داری که مثل شیر پشتت هستن
    مامان با بغض میگه: تنها آرزوم اینه که برم پیش ترانه
    بابا با داد میگه: مونا
    زن عمو با ناراحت به حرف میادو میگه: موناجون چرا با خودت این کارو میکنی... خوده من هم بچه دارم میدونم اگه یه روز نباشن داغون میشم... اما خدا رو شکر کن این دو تا پسرت سالمن
    مامان: تنها دلخوشیم به اون دوتاست... ترانه ی بیگناه من که پرپر شد... اون دختره ی بی وجدان هم که واسه ی من خیلی وقته مرده... همه امید من به همین دوتاست
    مهسا با خودشیرینی میگه: خاله پس من چی؟
    صدای مامانم رو میشنوم که با لحن مهربونی رو به مهسا میگه: تو رو مثله ترانم دوست دارم گلم
    دلم میگیره... از این همه بی انصافی... بی عدالتی... اگه از همه ی تهمتاشون هم بگذرم نمیدونم میتونم از این بی حرمتی ها بگذرم یا نه؟
    با صدای جیغ جیغوی مهسا از فکر بیرون میام که میگه: خاله فردا مراسم نامزدی منه... میدونم از ترنم دل خوشی ندارین ولی دوست دارم همه تو مراسم باشن میشه ترنم رو هم با خودتون بیارین
    لبخند تلخی رو لبام میشینه... یادمه مهسا همیشه بهم حسادت میکرد... وقتی هم که عشق من و سروش رو میدید خیلی آشکارا با لحن گزنده ای بهم توهین میکرد... همیشه میگفت تو لیاقت سروش رو نداری... همیشه باهام سرجنگ داشت... اگه من موبایلی میخریدم اون میرفت مدل بالاتر اون گوشی رو میخرید... اگه لباسی برای مهمونی میخریدم اون میرفت گرونترین لباسا رو میخرید تا توی مهمونیها بیشتر از من به چشم بیاد... بعد از اون بلایی که سرم اومد مهسا بیشتر از همه من رو تحقیر میکرد اوایل جوابش رو میدادم اما وقتی بابا جلوی مهسا و خاله و شوهر خاله ام کتکم زدو گفت بعد از اون همه کثافتکاری هنوز هم بلبل زبونی میکنی... کاری نکن که از خونه پرتت کنم بیرون... کم کم ساکت شدم... کم کم بی تفاوت شدم... کم کم به نیمکت و پارک و بچه ها دل بستم... کم کم فراموش شدم... کم کم تو کارام غرق شدم... سخت بود اما غیرممکن نبود... بعد از اون مهسا تو همه ی مهمونیها با دوستاش منو مسخره میکردو من سعی میکردم دووم بیارم... اوایل بغض میکردم یا حتی اشکام سرازیر میشد و من از زیر نگاه های تمسخر آمیز مهمونا رد میشدمو به دستشویی پناه میبردم ولی کم کم عادت کردم... به جرات میتونم بگم خیلی ها نمیدونستن ولی با رفتارایی که مهسا تو مهمونی میکرد کم کم از موضوع باخبر شدن... الان خانم ادعای مهربونی میکنه و میخواد من رو به مهمونی دعوت کنه... از همین حالا خوب میدونم چه نقشه ای برام کشیده


  2. کاربر مقابل پست ! OMID.M عزیز را پسندیده است:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن