با صدای داد بابام به خودم میام... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی بقیه حرفاشون نشدم
بابا: حرفشم نزنید
عمو: منم دوست ندارم ترنم تو مراسم باشه... اما حق با مهساست درست نیست که نیاد... بالاخره باید حضور داشته باشه
بابا هیچوقت رو حرف عمو حرف نمیزنه
بابا: اما داداش
عمو: به خاطر خودت میگم، یه شب تحمل کن چیزی ازت کم نمیشه... فردا مردم در موردت بد میگن
پوزخندی رو لبام میشینه... نمیدونم با شنیدن این حرفا گریه کنم یا بخندم... توی این موقعیت عموی من به فکر حرفه مردمه... چقدر بدبختم که به جای اینکه خونوادم برای من نگران باشن برای حرف مردم نگرانند... آخه یکی نیست بهشون بگه اگه دخترتون هرزه بود با رفتارایی که شما کردین تا حالا هزار بار خونه رو ترک کرده بود... حیف که مثله خیلی از روزا درکم نمیکنند... ترجیح میدم به حرفاشون گوش نکنم که به جز غم و غصه ی بیشتر چیزی برام ندارن... گوشیم رو از کیفم درمیارمو با شماره یای که مهربان بهم داده تماس میگیرم بعد از چند تا بوق یه زن جواب میده
زن: بله؟
-سلام خانم
زن: گیرم علیک
اخمام تو هم میره... این زن دیگه کیه؟
-ببخشید با مهربان کار داشتم
صدای پوزخندشو میشنوم بعد هم میگه گوشی دستت باشه؟
صدای دادشو میشنوم که میگه: فرشته... فرشته... برو مهربان رو صدا کن... خانم ما رو با تلفنچی اشتباه گرفته
دلم میگیره بعد از چند دقیقه معطلی صدای مهربان رو میشنوم که با خجالت با صابخونش سلام میکنه
زن: زودتر تمومش کن تلفن رو زیاد اشغال نکن...
مهربان: چشم زهرا خانم
بعد از چند دقیقه صدای مهربان تو گوشی میپیچه
مهربان: بله؟
با مهربونی میگم: سلام... ترنم هستم
مهربان با تعجب میگه: ترنم تویی... فکر نمیکردم به این زودیا زنگ بزنی؟
-گفتم که خبرت میکنم
مهربان با استرس میگه: چی شد؟... کاری تونستی بکنی؟
منتظرش نمیذارمو میگم: خیالت راحت باشه همه چیز حله... فقط فردا صبح باید یه سر به شرکت بزنی
مهربان با ذوق میگه: واقعا... کارش چیه؟... باید آبدارچی بشم؟
دلم بیشتر میگیره... با لبخند تلخی میگم: نه قراره منشی بشی
با تعجب میگه: من که کاری بلد نیستم
-من در مورد شرایطتت حرف زدم... قرار شده هوات رو داشته باشه... خیالتون راحت کاره آسونیه
با خنده میگه: باورم نمیشه
لبخندی رو لبم میشینه... از این که خوشحالش کردم خوشحالم
یه خورده دیگه حرف میزنیم و بعدش من آدرس شرکت رو به مهربان میدمو ازش خداحافظی میکنم.. گوشی رو کنارم میذارم...همینجور که روی تخت نشستم مقنعه رو از سرم در میارم... بعد از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... در اتاقم رو قفل میکنمو خودمو روی تخت پرت میکنم... صدای بلند خونوادم رو میشنوم اما توجهی بهشون نمیکنم... طاق باز دراز میکشمو به امروز فکر میکنم... به پارک... به اون دزد... به اون بچه... به اون ماشین... اخمام کم کم تو هم میره... به اون چشمها... مگه میشه دو نفر اینقدر شبیه هم باشن... همون چشم... همون ابرو.. همون مو... ولی تا اونجایی که من یادمه مسعود مرده.... خودم چند باری رو قبرش هم رفتم... هم تنها هم با سروش... پس اون شخص کی بود...
زیر لب زمزمه میکنم: شاید داداشی داشته؟
چرا داداش مسعود باید یه بچه رو بدزده... واقعا برام جای سواله؟...
با خودم میگم: از کجا معلوم اون شخص با مسعود نسبتی داشته باشه... شاید فقط یه شباهت ظاهری باشه... اون شخص برای من غریبه ای بود که تو ذهن من جز آدم بدای داستان زندگی شد... همونطور که من تو ذهن خیلی ها آدم بده هستم