به جای خالی ترنم نگاه میکنه... مثله همیشه باز هم با دیدن ترنم ضربان قلبش بالا میره... بعضی مواقع خودش هم تعجب میکنه که چرا با خیانتی که ترنم بهش کرد باز هم دوستش داره... وقتی به این فکر میکنه که تمام اون پنج سال نقشه ای از جانب ترنم برای رسیدن به سیاوش بوده قلبش آتیش میگیره... باورش نمیشه پنج سال بازیچه ی هوس یه دختر بچه شد... وقتی سیاوش اون اس ام اس ها اون نامه ها اون ایمیلها رو نشون داد به معنای واقعی شکست ولی باز هم باور نکرد اما با دیدن فیلم دیگه نتونست انکار کنه... وقتی ترنم رو نمیبینه دلتنگش میشه و وقتی اونو میبینه همه ی حرصاش رو سر اون خالی میکنه... تموم این سالها آخر هفته ها به دیدن ترنم میرفت ولی خودش رو نشون نمیداد... خودش هم نمیدونه چی میخواد... بعضی وقتا دوست داره تا حد ممکن خردش کنه... بعضی وقتا هم دوست داره اون رو ببخشه... تمام این چهار سال به زبون میگفت ازش متنفرم ولی خودش هم میدونست هنوز دوستش داره... هنوز عاشقشه... نگاهش به پیاده رو میفته... به مسیری که ترنم رفته خیره میشه... خیلی ازش دور شده... دیگه ترنم رو نمیبینه... آهی میکشه و دستاشو توی جیب شلوارش میکنه... مخالف مسیر ترنم شروع به قدم زدن میکنه...
زیر لب زمزمه میکنه: یعنی توی اون پنج سالی که با من بود یه بار هم عذاب وجدان نگرفت
با خودش فکر میکنه اگه یه بار فقط یه بار به گناهش اعتراف میکرد شاید میبخشیدمش ولی اون همه ی اون اس ام اسا و نامه ها رو انکار کرد... حتی اون ایمیل ها رو هم انکار کرد... ترنم حتی گناه خودش رو هم قبول نداشت... حتی اگه خودش هم میخواست ترنم رو ببخشه خونوادش قبول نمیکردن.. البته حق رو به اونا میداد ترنم باعث نابودیه سیاوش شد...
به نزدیک ماشینش میرسه اما حوصله ی رانندگی نداره... ترجیح میده یه خورده پیاده روی کنه... از کنار ماشینش رد میشه و به خودکشی ترنم فکر میکنه
سری تکون میده و با خودش زمزمه میکنه: حماقت کردی دختر... حماقت کردی... شاید اگه اون کار رو نمیکردی یه راهی واسه برگشت همگیمون بود
سیاوش بعد از مرگ ترانه نتونست ایران بمونه... واسه ی دو سالی از ایران رفت ولی اونجا هم دووم نیاوردو برگشت... سیاوش همیشه بهش میگه حداقل اینجا میتونم به سر خاکش برم ولی اونجا هیچ نشونی از عشقم نیست... هنوز که هنوزه آخر هفته ها سر خاک ترانه میره و باهاش درد و دل میکنه
-آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی... حتی اگه از اول هم من رو نمیخواستی بعد اون همه عشق و محبتی که نثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردی... درسته جدی بودم ولی در برابر تو که عشقم رو نشون میدادم
با اینکه هیچ علاقه ای به ازدواج نداشت ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه... با انتخاب ترنم باعث نابودی سیاوش و خونوادش شد هر چند اونا اون رو مقصر نمیدونند ولی خودش همیشه شرمنده ی اوناست... برای دل خونوادش راضی به ازدواج با دختری شده که هیچ علاقه ای بهش نداره...
با خودش میگه شاید اینجوری بهتر باشه... به ترنم اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد... بهتره این بار کسی رو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشه
با همه ی این حرفا خودش هم میدونه اصلا به سمتش جذب نمیشه... هنوز دلش در گرو عشق ترنمه
با حرص میگه: باید فراموشش کنم
هر چند خودش هم میدونه که نمیتونه... خودش هم میدونه که اگه قرار بود فراموش کنه توی این چهار سال این عشق رو ریشه کن میکرد ولی هر کار کرد نشد... مخصوصا با این رفتارای اخیرش بیشتر به این موضوع پی میبره
آهی میکشه و بی هدف به جلو پیش میره