اصلا نمیدونم چی بگم... تو ادامه ی جملم میمونم
که ماندانا خودش ادامه میده و میگه: خودم میدونم... لازم نکرده مغز فسیل شدتو به کار بندازی... بنده خیلی خیلی گلم
با داد میگم: خلی
ماندانا: برو بابا اونقدر از مغزت استفاده نکردی دیگه گل و خل رو هم نمیتونی از همدیگه تشخیص بدی؟
با حرص میگم: مانی اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی قطع کنم باید برای مهمونی آماده شم؟
ماندانا: چـــــــــــــــی؟
-چته دیوونه
ماندانا با خوشحالی میگه: بالاخره از خونه نشینی دست برداشتی... ایول دارم بهت امیدوار میشم
لبخند غمگینی رو لبم میشینه و میگم: دلت خوشه ها... اگه میدونستی دارم کجا میرم دست و پامو میبستی و میگفتی حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری؟
ماندانا با نگرانی میگه: ترنم مگه قر..........
یهو صدای امیر میاد
امیر: مانی داری با کی حرف میزنی؟
ماندانا: ترنم یه لحظه گوشی
ترنم: راحت باش
ماندانا: با ترنم
امیر: سلام من رو به خواهری خودم برسون
لحن امیر با شنیدن اسم من اونقدر مهربون میشه که لبخندی رو لبم میشینه
از وقتی مانی داستان زندگیمو براش تعریف کرده با من اینجوری حرف میزنه... البته قبلنا هم باهام مهربون بود اما الان این مهربونی بیشتر شده... بعضی وقتا حس میکنم از روی دلسوزی یا ترحمه... ولی اونقدر بی ریا حرف میزنه آدم دلش نمیاد ناراحتش کنه و بگه نیازی نیست واسم دل بسوزونی... با صدای ماندانا به خودم میام
ماندانا: ترنم خودت که شنیدی برادر دوقلوت اومده جلوم نشسته و سلام میرسونه
-دختره ی خل و چل اینقدر شوهرت رو اذیت نکن... طلاقت میده ها
ماندانا با صدای بلند میخنده و میگه: کارش پیش من گیره... اگه طلاقم بده اونقدر اون جغلمو به جونش میندازم که خودش به غلط کردن بیفته
صدای خنده ی امیر رو میشنوم... خودمم خندم میگیره
وقتی خنده هامون تموم میشه ماندانا جدی میشه و میگی: مسخره بازی بسه... بگو موضوع مهمونی چیه؟
دیگه صدایی از امیر نمیشنوم... با خودم میگم شاید رفته... اگه امیر اونجا باشه یه خورده معذب میشم اما روم نمیشه از ماندانا چیزی بپرسم
-خوبه خودت هم میدونی کارات مسخره بازیه
ماندانا: ترنــــم
آهی میکشمو میگم: داد نزن میگم... نامزدی مهساست
لحنش یه خورده عصبی میشه میگه: همون دختره ی لوس و ننر رو میگی؟
-مانی
ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم... اون یه دختر عقده ایه که برای پوشوندن ضعف های خودش از مشکلات تو سواستفاده میکنه... واقعا براش متاسفم
با ماندانا موافقم اما چی میتونم بگم... ماندانا وقتی میبینه حرفی نمیزنم میگه تو رو سننه؟ نامزدی مهساست که باشه
-دیوونه منظورم اینه جایی که میخوام برم همون مهمونی نامزدی مهساست
با داد میگه: چــــــی؟
-مانی آروم باش
صدای امیر رو میشنوم که با نگرانی میگه: مانی چی شده؟
پس امیر هنوز هم اونجاست
ماندانا: بعدا برات میگم فعلا بذار این دختره ی احمق رو آدم کنم
بعد خطاب به من میگه: این همه مهمونی رو ول کردی و چسبیدی به نامزدیه اون دختره ی خل و چل
-مانی من.........
میپره وسط حرفمو میگه: مانی بمیره از دست تو خلاص شه... دختر آخه میخوای بری اونجا چه غلطی کنی... که با دوستاش تو رو به باد تمسخر بگیرن و جالبش اینه که خونوادت هم بهت اجازه ندن از خودت دفاع کنی
-مانی میذاری حرف بزنم یا نه؟
با خشم میگه: چی داری بگی؟... بنال... بهتره بتونی قانعم کنی وگرنه دست بردار نیستم
-من از خدامه پامو توی اون مهمونی مزخرف نذارم
ماندانا با لحنی گرفته میگه: لابد باز هم اجبار
با پوزخند میگم: خودت که میدونی اگه نرم اونوقت سیاه و کبودم میکنند بعد با خودشون میبرن
ماندانا: ایکاش الان پیشت بودم
با مهربونی میگم: کاری از دستت ساخته نبود
ماندانا: زنگ زده بودم که بگم... برنامه مون جلو افتاده... امیر همه کاراش رو کرده و ما برای آخر هفته بلیط داریم... که با این حرفت حالم گرفته شد
با خوشحالی میگم: ماندانا راست میگی؟
با ناراحتی میگه: کاسه تو بیار ماست بگیر
ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی برنمیداره... لبخندی میزنمو میخوام چیزی بگم که خودش میگه: مگه باهات دروغ دارم
-خیلی خوشحالم... فقط ساعت چند فرودگاه باشم
ماندانا: لازم نیست تو فرودگاه بیای... بهتره یکسره بیای خونه ی من و امیر... مامان و مادر شوهرم خونه رو آماده کردن... آدرس هم همون جاییه که هر سال میای
-این حرفا چیه... فرودگاه میام
ماندانا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیای بهتره ساعت 4 خونمون باشی
لبخندی میزنمو میگم: باشه گلم
ماندانا: ترنم هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟