فصل ششم
چشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم
زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو میتونی... مطمئنم که مثله همیشه میتونی
چشمامو باز میکنمو به سمت تخت میرم... جعبه رو باز میکنم... لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه میبینم... بدون توجه به مدلش، لباس بیرونم رو ازتنم خارج میکنم... اون لباس رو میپوشم... موهام رو پشت سرم ساده میبندم... شال همرنگ لباس رو روی سرم میندازم... به سمت کمد میرمو یکی از مانتوهای بلندم رو انتخاب میکنم...مانتو رو روی لباسم میپوشم... آرایش مختصری میکنمو کیفمو از روی میز برمیدارم... وقتی حس میکنم آماده ام از اتاق خارج میشم... میخوام برم توی حیاط منتظر طاهر بشم که در سالن باز میشه و طاهر وارد میشه... با تعجب نگاش میکنم... هنوز که 9 نشده... نگاهی به ساعت توی سالن میکنم هنوز یه ربع به نه هست
طاهر که سرش پایینه متوجه ی من نمیشه... همینجور متفکر به سمت اتاقش قدم برمیداره...
با صدای سلام من به خودش میاد
همین که منو میبینه کم کم اخماش تو هم میره و میگه: کجا تشریف میبردی؟
با ملایمت میگم: داشتم میومدم حیاط تا اومدی سریع بریم
انگار از جواب من قانع شده چون سری تکون میده و میگه: تو سالن بمون میخوام لباسم رو عوض کنم
زیر لب باشه ای میگمو به سمت مبل میرم... طاهر هم به سمت اتاقش میره... روی یکی از مبلا میشینمو منتظر طاهر میشم... اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم طاهر بهترین گزینه برای منه... طاهر عاشق مامان و باباست... تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره... فقط زمانهایی که مامان و بابا ناراحت میشن باهام بدرفتاری میکنه... حتی یادمه اون روزای اول پا به پای سروش برای اثبات بی گناهی من پیش میرفت... اما با پیدا شدن اون عکسا توی کیفم همه چیز خراب شد... هنوز هم نمیدونم اون عکسا از کجا سر از کیفم درآورد... طاهر در روزهای عادی نسبت به من بی تفاوت و سرد عمل میکنه و همین باعث میشه که بعضی موقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست حتی مثله بقیه در مورد من بد نمیگه... فقط بعضی مواقع که ناراحتی مامان و بابا رو میبینه عصبی میشه ولی تو صدای بقیه نفرت موج میزنه و همین باعث میشه یه خورده ازشون بترسم هر چند طاهر هم هیچوقت کمکم نمیکنه ولی همین که کاری به کارم نداره خودش خیلیه... با صدای طاهر به خودم میام... نگاهی بهش میندازم تیپ اسپرت ساده ای زده و کنار در سالن واستاده
طاهر: بلند شو... باید زودتر حرکت کنیم ممکنه دیر برسیم
با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه... من هم بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند میشم و به سمت در سالن حرکت میکنم
طاهر زودتر از من به ماشین میرسه و سوار میشه... ماشین رو روشن میکنه و منتظر من میشه... من هم با رسیدن به ماشین در رو باز میکنم و سوار میشم... هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت درمیاره... هیچکدوم حرفی نمیزنیم... از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم... این وقت شب اکثر آدما سواره هستن... پیاده روها تقریبا خلوتن... نگامو از خیابونا و پیاده روها میگیرمو به طاهر نگاه میکنم... انگار متوجه سنگینی نگاه من شده... اخمی میکنه و با جدیت میگه: چیه؟
-هیچی
با همون اخمش میگه: اینجوری نگام نکن... خوشم نمیاد
آهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی نمیگم
صداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو ناراحت کنی... پس هر کی هر چی گفت جواب نمیدی
چیزی نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنم
یادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به طاهر مراجعه میکردم... قبل از برادر برام یه دوست خوب بود... امشب دلم هوای اون طاهر مهربون رو کرده...
با تحکم میگه: جوابی نشنیدم
-چشم داداش
طاهر: خوبه... با همه ی اینا هر چی که این روزا اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیه که در گذشته انجام دادی... هر چند زندگیه خیلی ها رو با اشتباهاتت سوزوندی که هیچ جوری نمیشه جبرانشون کرد
بعد ا یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این مراسم بیای... ولی حالا که مجبوری بیای خودت رو برای خیلی چیزا آماده کن...
با تعجب نگاش میکنم... وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه: منظورم سروش و نامزدش هستن... با وجود اونا فکر نکنم امشب مهمونا زیاد از حضورت خوشحال بشن...
سعی میکنم خونسرد باشم... با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم نیست
نگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارم
بعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لبا پاک میشه و دوباره اخم مهمون صورتش میشه... نمیدونم پیش خودش چه فکری میکنه... درسته امشب برام شب سختیه ولی دلیل نمیشه برای همه جار بزنم... با همون چهره ی بی تفاوت آروم توی ماشین میشینم تا به مقصد برسیم... با دیدن خونه باغ دهنم باز میمونه... خونه باغ خونه ی بابابزرگ مادریمه که اکثر مراسمهای رسمی همونجا برگزار میشه... پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده
بهت زده میگم: من که اجازه ندار......
طاهر با بی حوصلگی میگه: پیاده شو... عمو با بابابزرگ حرف زده
دیگه چیزی نمیگمو پیاده میشم... ماشینهای زیادی اطراف خونه پارک هستن... بعد از پیاده شدن من طاهر هم پیاده میشه... یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم... دوست ندارم تنها وارد باغ بشم... با اینکه طاهر کاری برام نمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه... هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم طاهر هم به سمت دوستاش میره و من رو تنها میذاره