طاهر به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفت
و با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه... پشت سرش حرکت میکنم... ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشه... اما چهره ام خونسرده خونسرده... بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم... در خونه باغ بازه... به نزدیکای در رسیدیم که طاهر به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم... اگه ببینم مامان و بابا رو ناراحت کردی من میدونم و تو
سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدم
خدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار... با خونسردی تصنعی میگم: حواسم هست
بازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارم
و با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه... وارد خونه باغ میشیم... تک و توک مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن... بعضیاشون برای طاهر سری تکون میدن... آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام میکنند... نه لبخندی به لب دارم... نه اخمی به چهره... عادیه عادیم... دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر طاهر حرکت میکنم... وارد سالن میشیم... پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش و پلا هستن... طاهر به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه... آخرین باری که به سمتش رفتم منو بدجور پس زد... بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه ای به نام ترنم ندارم... ترجیح میدم برم یه گوشه بشینمو کاری به کار کسی نداشته باشم... چشمم به یه مبل یه نفره میفته... با گام های بلند به سمتش میرمو خودم رو روش پرت میکنم... خدا رو شکر کسی این گوشه ی سالن نیست...یه خورده تاریکه... بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این گوشه کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه... نگاهی به اطراف میندازم... افراد زیادی این طرف نیستن... تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته... چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن.... اکثر فامیلامون هستن ولی خونواده ی سروش هنوز نیومدن
زیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدش
از یه طرف دوست ندارم بیان... از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا ببینم نامزدش کیه؟
حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم... سرمو بلند میکنم... پسر غریبه ای رو کنار خودم میبینم که به طرف مبل رو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستین
اخمام تو هم میره... خوشم نمیاد به هیچ غریبه ای جواب پس بدم... نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافی شاپ که منتظر کسی باشم
لبخندی میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟
با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدم
بعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه... خونواده ی سروش وارد میشن... ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میره
پسر با خونسردی میگه: من ه...........
هیچی از حرفای پسره رو نمیفهمم... اصلا نمیشنوم چی داره میگه... همه ی حواسم به در سالنه... بالاخره وارد شد... مثله همیشه محکم و با اقتدار... شونه به شونه ی دختری... نا آشنا... اخمام تو هم میره... اما نه احساس میکنم میشناسمش... بدون اینکه متوجه ی حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن... دختر دستشو دور بازوی سروش حلقه کرده و مستانه میخنده... با صدای یکی از خدمه به خودم میام
خدمتکار: خانم
گنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقال
تازه متوجه ی آب پرتقالی که تو دستشه میشم
لبخندی میزنم میگم: ممنون میل ندارم
سری تکون میده و از من دور میشه... نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبری از پسره نیست
برام مهم هم نیست ولی اون چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ی نامزد سروشه... عجیب برام آشناست... فقط نمیدونم کجا دیدمش
مهسا که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه... با قدمهای آهسته به طرفم میادو با پوزخند میگه: سلام
با بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام... مبارکت باشه
حتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شم
لبخندی موزیانه میزنه و میگه: ممنون... راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟
با خونسردی میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدم
مهسا رو مبل کناری من میشینه و میگه: بالاخره دختر خالمی باید یه نظری بدی
- نظر خاصی ندارم
مهسا با حرص میگه: حسودیت میشه؟
با پوزخند میگم: به چی؟... به رفتارای بچه گونه ی تو... من اصلا نامزد جنابعالی رو نمیشناسم که بخوام نظری در موردش بدم این کجاش نشون دهنده ی حسادته
با اخم میگه: یه کاری نکن مثل دفعه ی پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنی
پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: با این کارت فقط خودت رو کوچیکتر میکنی... خونواده ی شوهرت میگن عجب دختری بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخوره
مهسا: هنوز هم مغروری... ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب میبری
نگاه تمسخرآمیزی بهش میندازمو میگم: اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشون دارم واسه ی تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمی
چشمام به نامزد مهسا میفته... داره به طرف ما میاد... قیافه ی معمولی داره... ولی اینجور که معلومه از خونواده ی پولداری هست... آدم بدی به نظر نمیرسه...
مهسا میخواد چیزی بگه که با دیدن نامزدش منصرف میشه