صفحه 5 از 26 نخستنخست ... 3456715 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 41 به 50 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #41

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    آروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم... کسی حواسش به من نیست... هر چند اینجوری راحت ترم... با چشمام دنبال مامان و بابا میگردم... مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبری از بابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به سروش میفته که به آلاگل توجهی نداره و به من خیره شده... وقتی متوجه ی نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوض میکنه... متعجب نگامو ازش میگیرمو به رفتارای عجیب و غریبه سروش فکر میکنم... همینجور که توی فکر هستم متوجه ی نشستن کسی روی صندلی کناریم میشم... سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره... حوصله ی یه ماجرای دوباره رو ندارم... با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشم
    پسر: سلام خانمی
    سری به نشونه ی سلام تکون میدمو چیزی نمیگم
    پسر: موش زبونت رو خورده خانم خانما
    جوابشو نمیدمو از جام بلند میشم... از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم... همه جای سالن تقریبا شلوغه... فقط اون قسمتی که سروش و آلاگل نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم... مسیر باغ رو در پیش میگیرم... خونه ی بابابزرگم رو خیلی دوست دارم... دلتنگ باغش هستم... امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم... از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم... همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب برای خودم شعر میخونم... به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرم
    مرا صد بار از خود برانی دوستت دارم
    به زندان خیانت هم کشانی دوستت دارم
    چه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردن
    مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم
    وقتی به باغ میرسم... دهنم باز میمونه... با دیدن باغ نفسم میگیره... باغش فوق العاده شده... دست باغبونش درد نکنه... بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روی خودم میبینم... زمزمه وار میگم: فوق العادست
    همیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهای ظریف گلهای رز رو لمس کنه و عطر گلها رو با لذت استشمام کنه... چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیه
    پسر: موافقم
    با شنیدن صدای پسری چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم... نگاهی به پسره میندازم... همون پسره ی داخل سالنه
    اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟
    نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردی؟
    با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیش نمیره... با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟
    بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم... صدای تند قدماشو پشت سرم میشنوم... بی توجه به قدم های تندش به راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه... دستم رو میکشه و میگه: کجا؟
    با اخم میگم: چی از جونم میخوای؟
    با لبخند میگه: باور کن هیچی
    با پوزخند میگم: باشه باور کردم... حالا دستمو ول کن که برم
    پسر: باور کن کاریت ندارم... فقط ازت خوشم اومدی
    پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی... همه چیز به ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره... پس بهتره بری سراغ زندگیت
    میخوام بازومو از دستای قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بده
    بدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوی خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشه
    چهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتی
    تو همین موقع صدای آشنایی به گوشم میرسه
    سروش با داد میگه: چیکار میکنی؟
    پسره بازومو ول میکنی و با خونسردی میگه: داشتم با این خانم حرف میزدم
    به عقب برمیگردم که میبینم سروش با چشمهای سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادی بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردی؟
    از این همه عصبانیت سروش تعجب میکنم... با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره... با این فکر ضربان قلبم بالا میره
    رنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟
    هنوز تو فکر عکس العمل سروشم که با حرف بعدیش انگار همه ی دنیا روی سرم خراب میشه
    سروش: تو فکر کن برادرشم
    پسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدی نداشتم
    سروش با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ی همین داشتی بازوشو میکندی
    پسره میخواد چیزی بگه که سروش با داد میگه: از جلوی چشمام گم شو تا ناقصت نکردم
    پسره از ترس دو تا پا داره چند تای دیگه هم قرض میگیره و با سرعت از من و سروش دور میشه... هنوز به اون مسیری که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد سروش به خودم میام
    سروش : هنوز آدم نشدی؟
    با تعجب نگاش میکنم... معنی حرفاش رو نمیفهمم
    وقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی... برادر من رو بدبخت کردی... من رو داغون کردی.. خونوادت رو عزادار کردی ولی هنوز همونی هستی که بودی
    چشمام دوباره غمگین میشن
    با ناراحتی میگم: سروش خودت که دیدی به زور.......
    با عصبانیت میگه: آره دیدم... امشب خیلی چیزا رو دیدم... تلفنی با مانی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی... بعدش با ادا و مسخره بازی برای خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوری... بعدترش هم یه پسره ی غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد... و در آخر هم از جات بلند میشی و تنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونی
    میخوام چیزی بگم که میگه: اینجوری نمیشه خونوادت زیادی بهت آزادی میدن... امشب بای.........
    با ناراحتی میگم: سروش چرا چرت و پرت میگی؟
    با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توی هرزه
    کنترل خودم رو از دست میدمو با فریادی بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام... یه هرزه ی به تمام معنا... ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟... تو چه کاره ی منی؟... هان؟.. تو چیه من میشی؟... مادرمی؟... پدرمی؟.. نامزدمی؟... شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟... مگه نمیگی از من متنفری پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دل نامزدت... واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش... دلت واسه کی میسوزه... مطمئننا واسه ی من که نیست... برای آبروی پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه برای خونوادم آبرویی نداشتم...
    سروش با دهن باز نگام میکنی
    با داد میگم: اصلا میدونی چیه... من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم... من زندگی تو رو نابود کردم.. من سیاوش رو آواره ی شهر غربت کردم... من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم...
    از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صدای گرفته میگم راحت شدی... حالا راحت شدی که اعتراف کردم خوب حالا برو زندگیتو کن... حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز... اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت... از اول هم چشمم دنبال سیاوش بود... پس دیگه دور و بر من نچرخ
    از شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... عقده ی این مدت توی دلم بود... خیلی سخته کاری نکرده باشی ولی هر لحظه هرزه خطابت کنند... تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم... نگاهی به سروش میندازم... قیافش خیلی ترسناک شده... تا به امروز اینجوری ندیده بودمش...

  2. Top | #42

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    یه خورده ازش میترسم... با اینکه چیزی واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه... به خودم دلداری میدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خرد کنه ولی لااقل سبک شدم... خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد... در هر صورت که من رو گناهکار میدونه... پس چه فرقی میکنه من چی بگم... برای یه بار هم که شده دوست دارم سروش از دستم حرص بخوره مگه چی میشه... مگه این همه من حرص خوردم چی شد؟.... مگه این همه من غصه خوردم کسی بهش برخورد؟... مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟... دیگه بریدم... این همه سال به امید سروش نشستم که برگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزه میدونه... دیگه ظرفیتم پر شده... بعد از این همه سال توسری خوردن باز هم به هیچی نرسیدم...
    نگام هنوز هم به سروشه... دستاش رو مشت کرده... از شدت عصبانیت میلرزه... از لای دندونای کلید شده میگه: که من رو واسه ی داداشم میخواستی
    با فریاد میگه: آره؟
    با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن... آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رو از زبون من بشنوی... امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داری... میتونی مثله همه ی روزای گذشته فکر کنی دوستت نداشتم...
    بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوی من وایمیستی همه ی غرور من رو به بازی میگیری
    با داد میگه: به جای عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟
    یه قدم به سمتم برمیداره... با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرم
    انگار تو حال خودش نیست...
    خنده ای عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه
    با ترس نگاش میکنم... میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم سروش کار دستم بده... واقعا رفتاراش عجیب غریب شده... یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه... مچ دستمو میگیره... تو چهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبری نیست... تو چشماش برق عجیبی رو میبینم... پوزخندی بهم میزنه و میگه: چیه... ترسیدی؟... تا چند دقیقه ی پیش که خوب زبونت کار میکرد
    نمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته... اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درک کنم
    سعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردی عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسه رفتن خیلی زوده... امشب باهات خیلی کارا دارم
    ته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: سروش ولم کن... یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیست
    با این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده ای... برای من هم دیگه فرقی نمیکنه بقیه در موردم چه فکری کنند... دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدم بازی دادن سروش چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟
    میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی کامل میگه: امشب کاری باهات میکنم که تا عمر داری فراموش نکنی...
    بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبره
    با ترس میگم: سروش داری چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کن
    با همون خونسردی میگه:عجله نکن میفهمی... امشب میخوام همین کار رو کنم... امشب واسه همیشه همه چیز رو تمومش میکنم... 5 سال نامزدم بودی یه بار هم بهت دست درازی نکردم... همیشه میگفتم تو خانم خونم هستی... حق ندارم قبل از ازدواج بهت دست بزنم...
    با داد میگه: یادته؟
    با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردی؟...توی هرزه فقط قصدت بازی دادن من بود...معلوم نیست با چند نفر بودی و چه غلطا که نکردی؟
    با غصه میگم: مثله همیشه داری اشتباه میکنی
    با جدیت میگه: امشب بهت ثابت میکنم که هیچکس نمیتونه سروش رو بازی بده
    انگار حرفامو نمیشنوه
    -سرو.....
    با داد میگه: بهتره خفه شی... خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد... چطور برای با بقیه بودن زود اکی میدی ولی به من که میرسه ناز میکنی
    اشکام جاری میشنو با گریه میگم: سروش به خدا همه ی حرفام دروغ بود
    سروش با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونم
    با تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که 5 سال به خوردم دادی و من احمق هم باور کردم

  3. Top | #43

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره...
    همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و التماسا خیلی خیلی واست کمه
    هر کاری میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم.... وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم... دیگه هیچ دیدی به ساختمون ندارم... سروش هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه... بدجور ته دلم خالی شده... خونوادم هم که اصلا متوجه ی بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم... مچ دستمو ول میکنه و به سمت دیوار هلم میده... به شدت به دیوار برخورد میکنم که سروش با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازی... چون کسی صدات رو نمیشنوه...
    از بس گریه کردم به هق هق افتادم
    سروش با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی... آدمای این خونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارن
    با هق هق میگم: سروش خیلی پست....
    هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما... اگه بخوای اینطور ادامه بدی اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بری
    با چشمای اشکیم بهش خیره میشم... این سروش رو دوست ندارم... من دلم سروش مهربون خودمو میخواد... سروش من هیچوقت اینجوری دلم رو نمیشکنه
    تو چشمام خیره شده... همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه... من هم غرق نگاهش میشم... هیچ حرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم...
    نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون سروشی که مدام با حرفاش آزارم میده
    نمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟
    با بغض میگم: چرا داشتی... خیلی زیاد
    سروش: مگه عاشقت نبودم؟
    با لبخند تلخی میگم: چرا بودی... تا بی نهایت
    سروش: مگه دنیای من نبودی؟
    با حسرت میگم: آره بودم... همه ی دنیات
    سروش: مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟
    با چشمای خیس میگم: آره آره آره...زندگیت در من خلاصه میشد... همه ی زندگیت در من خلاصه میشد
    سروش: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟
    لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچی
    یه قطره اشک گوشه ی چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودت اینکارو کردی؟
    با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میره
    با غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم ... سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی... فقط برای یه بار بهم اعتماد کن... سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستت داشتم... اگه عاشقم بودی من هزار برابرش عاشقت بودم... اگه من دنیای تو بودم تو همه وجود من بودی... اگه زندگی تو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بودی
    سروش با داد میگه: ترنم بس کن...
    با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن...چرا عذابم میدی... آخه چرا اینقدر عذابم میدی... تا کی میخوای با این دروغات عذابم بدی... بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی
    با یه دنیا غم بهش خیره میشم.... چشمام حرفای ناگفته ی زیادی دارن... تو که حرفای زبونی من رو باور نداری... آخه لامصب حداقل از این چشمام بخون... چشمام که دیگه دروغ نمیگن
    سروش نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت


  4. Top | #44

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با لحنی غمگین میگم: نگو سروش... تو رو خدا اینجوری نگو... من اگه هزار بار هم به دنیا بیام همه ی آرزوم اینه که توی اون هزار بار تنها همزادم تو باشی.... تنها همراهم تو باشی... تنها همسفر زندگیم تو باشی... تنها بهونه ی زندگیم تو باشی... تنها دلیل بودنم تو باشی... من خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم خوشحالم که.........
    با عصبانیت میگه: نقشه ی جدیدته... مثله همیشه میخوای با احساسات طرف بازی کنی تا به هدفت برسی... اما بذار یه چیز بهت بگم من امشب دیگه گولت رو نمیخورم... من امشب همه ی حقمو ازت میگیرم...
    میخوام چیزی بگم که با داد سروش که میگه امشب حق هیچ اعتراضی نداری؟ صدام تو گلوم خفه میشه...
    سروش به سرعت خودش رو بهم میرسونه و رو به روم وایمیسته... صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه: امشب دیگه ازت نمیگذرم... تموم اون سالها که محرمم بودی ازت گذشتم... به خاطر تو... به حرمت تو... به احترام عشقمون... اما امشب محاله ازت بگذرم.. تموم اون سالها مال من بودی و در عین حال مال من نبودی امشب که مال من نیستی میخوام همه جسمت رو مال خودم کنم
    ترس همه وجودمو پر میکنه
    هیچوقت اینجور ندیده بودمش...حتی بعد از دیدن اون مدارک... حتی بعد از مرگ ترانه... حتی بعد از جداییمون... اما امشب سروش، سروش همیشگی نیست...
    خیلی بهم نزدیکه...
    با ناله میگم:سرو.......
    خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیـــــــس، هیچی نگو...
    طوری خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ی هر حرکتی از من گرفته میشه... دستام رو بالا میارمو سعی میکنم به عقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستامو میگیره به شدت میپیچونه
    دادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد... بهتره خودت باهام راه بیای... امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت... مثله تویی که نابودم کردی و از دور با تمسخر نگام کردی
    بعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی... به خاطر همه ی اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبودی
    صورتم خیس خیسه... از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهای سروش... فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشام جاری میشن بدون اینکه خودم بخوام
    به هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد... یادته چهار سال پیش چی بهت گفتم... گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزی تلافی کارت رو سرت درمیارم
    منو به خودش چسبونده و همونجور که حرف میزنه... اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیده
    سروش: امشب وقتشه... متنفرم از دخترای امثال تو که پسرای احمقی مثله من رو تور میکنندو اجازه نمیدن دست پسره بهشون بخوره... بعد از یه مدت هم که یه لقمه ی چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها میکنندو سراغ طعمه ی بعدی میرن ... هر چند تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود... من فقط واسه ی تو یه اسباب بازی بودم
    با هق هق میگم: به خدا اشتباه میکنی
    بخاطر کشمکش های من و سروش شالم روی شونم افتاده...
    بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام میبره... موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرم بستم رو آروم آروم نوازش میکنه و با آرامش میگه: حالا که داغونم کردی تو هم باید داغون بشی
    اشکام لباساس رو خیس میکنند ولی اون من رو از خودش جدا نمیکنه... بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله ی گوشم میاره و میگه: قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت میگیرم... انتقام خودم... انتقام سیاوش... انتقام پدر و مادرم رو که تمام این سالها از دیدن زندگی نابه سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن ولی دم نزدن... انتقام نامزد برادرم که به خاطر توی احمق پرپر شدو برادرم رو برای همیشه به عزای خودش نشوند
    بعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام میکشه و باعث میشه موهای لختم اطرافم پخش بشه... ربان رو روی زمین پرت میکنه و به موهام چنگ میزنه... با خشونت میگه: تویی که امروز هم میخوای با چشمهات افسونم کنی کاری باهام کردی که توی هر مهمونی ای که پا میذارم مردم با ترحم بهم نگاه میکنندو برام دل میسوزونند... محاله فریب این اشکا رو بخورم
    با چشمای اشکی میگم: سروش من........میپره وسط حرفمو از بین دندونای کلید شدش میگه: دوست دارم با دستای خودم بکشمت... اما حیف که حتی مرگ هم واست کمه... با کار امشبم ذره ذره آب میشی و فرصت دوباره رو برای نابود کردن یه زندگی واسه ی همیشه از دست میدی


  5. Top | #45

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بعد از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روی گودی گردنم میکشه... از گرمی نفسهاش تنم مور مور میشه... برای اولین بار از عشقم میترسم... اونم خیلی خیلی زیاد... همیشه آغوش سروش امن ترین پناهگاه برای من بود اما امروز از خودش به کی پناه ببرم؟... قطره های درشت اشک دونه دونه از چشمام جاری میشن ولی سروش بی توجه به اشکها و دل شکسته ی من با بی رحمی تمام آروم آروم جسم و روحم رو به تاراج میبره...... ازش خیلی میترسم... ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده... حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه... با احساس لباش روی گردنم تازه به عمق فاجعه پی میبرم... انگار تا همین الان هم امید داشتم که همه ی اینا یه نمایش باشه... یه نمایش مسخره... یه نمایش برای ترسوندن من... با ترس گردنم رو عقب میکشم...
    صدای آروم سروش رو میشنوم که با لحن بدی میگه: چیه خانمی؟ هنوز که کاری نکردم
    با ترس میگم: سروش تو رو خدا بس کن
    بدون اینکه جوابمو بده با دستی که موهامو گرفته سرمو نزدیک صورتش میاره و لباش رو روی لبام میذاره ... با خشونت با لبام بازی میکنه.. خبری از بوسه نیست... فقط لبام رو گاز میگیره... هر چی تقلا میکنم وحشی تر میشه... با دستام سعی میکنم به عقب هلش بدم اما بیفایده ست... وقتی تقلای زیاد من رو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه و موهامو که تو چنگشه رها میکنه و به جای موهام دستام رو مهار میکنه... دو تا دستامو توی یه دستش میگیره و من رو از آغوشش خارج میکنه بدون هیچ حرفی من رو به دیوار میچسبونه تا اجازه ی هیچگونه تقلایی رو بهم نده
    همونجور که هق هق میکنم میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده... چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو روی لبام میذاره... اینبار با خشونت بیشتری کارش رو انجام میده... اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توی دهنم احساس میکنم... ولی باز هم دست بردار نیست... نفس کم آوردم... ولی هیچ جوری نمیتونم مخالفت کنم... همه ی راه های سرکشی رو بسته... احساس ضعف میکنم... حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهای خودم واستم... انگار سروش هم متوجه ی ضعف من میشه... چون لباش رو از رولبام برمیداره و چونمو رها میکنه... با افتادن فاصله چندانی ندارم که دست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه... به شدت نفس نفس میزنم
    با دیدن وضع من نیشخندی میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاری نکردم کم آوردی؟... هنوز که خیلی زوده
    لبام بدجور درد میکنه... حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم... به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کن
    با نیشخند میگه: یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوای زودتر کار اصلیم رو شروع کنم
    با التماس میگم: سروش با من اینکارو نکن
    با تمسخرنگام میکنه و حلقه ی دستش رو شل تر میکنه... بعد از چند لحظه مکث پوزخندی میزنه و دستام رو ول میکنه... کورسوی امیدی توی دلم میدرخشه... ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره
    شالم رو به شدت از روی شونم برمیداره به یه گوشه ی باغ پرت میکنه... دستاش رو به سمت گونه هام میاره و با خشونت نوازش میکنه... هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست... تو رفتاراش خبری از محبت گذشته ها نیست... تنها چیزی که ازش میبینم خشونته و بس

    نگاهی به اطراف میندازم... ته باغ هستیم... محاله کسی این اطراف بیاد... باید فرار کنم....تنها چاره همینه... به هر قیمتی که شده باید فرار کنم... حداقلش باید سعیم رو کنم... الان که حلقه ی دستاش شل ترشده الان که دستام آزاد هستن فرصت فرار رو دارم... فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد... معلوم نیست چند دقیقه ی بعد چه اتفاقی میفته
    دستاش رو از روی گونه هام برمیداره و به سمت دکمه های مانتوم میاره... با همه ی ترسی که ازش دارم حس میکنم الان وقتشه... دستش هنوز به دکمه ی مانتوم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم... چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ی آخرمچ دستم رو میگیره... خودش پرت میشه زمین و من هم روش میفتم... همه ی امیدم به یاس تبدیل میشه... همه چی تموم شد... مطمئنم دیگه ولم نمیکنه... میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم... دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته... یه لحظه احساس میکنم فشار دستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روی زمین پرت میکنه و اینبار خودش رو روی تنم میندازه... همه ی سنگینیش رو روی جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاری نمیتونم کنم... نگام با نگاهش تلاقی میکنه... با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشه




  6. Top | #46

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با صدای لرزونی میگم: سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم
    یه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره ی خونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من که هنوز شروع نکردم... قبل از شروع کارم بهتره بخاطر این نقشه ی فرارت یه کوچولو تنبیه بشی... نظرت چیه؟
    آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهای نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزی سرشو به سمت گردنم میاره و بوسه ای ملایم به گردنم میزنه... تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتار میکنه؟... هنوز چند ثانیه ای از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و با شدت فشار میده... از شدت درد نفسم میگیره... ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچ دست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم...
    و با همون خونسردی میگه: از این بدتراش در انتظارته... پس بهتره زیاد سر به سرم نذاری
    با همه ی ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محک بزنم که انگار فکرمو میخونه... چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه... من میدونمو تو
    همه ی بدنم درد میکنه... از برخوردم به دیوار... از پرت شدنم روی زمین... از خشونتهای بیش از اندازه ی سروش... اما این دردا من رو از پا نمیندازه دردی که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشه از رفتاراشه از کاراشه... وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... ای کاش... نمیدونم چرا تمام لحظه های بد زندگی آدما به سختی میگذرن
    امشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان... با صدای سروش به خودم میام که با نیشخند میگه: خودت که میدونی نامزدی اصلی این موقع ها شروع میشه... حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو رو صد در صد فراموش کردن
    با خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟
    سروش: پس امشب وقت زیادی واسه ی تلافی گذشته ها دارم
    بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده به سرعت دکمه های مانتوم رو با دست آزادش باز میکنه... از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم... میدونم همه ی این ترسها رو توی چهره ام میبینه اما هیچ توجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه... حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه ی لرزش بدنم شده ولی هیچ عکس العملی نشون نمیده... دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع مانتو رو از تنم در میاره... اونقدر سریع این کار رو میکنه که مانتوم پاره میشه... مانتو رو به گوشه ای پرت میکنه... با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلند خودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه... لباسی که زیر مانتوم پوشیدم یه لباس شبه دکلته هست و این برای وضع الان من خیلی خیلی بده... وقتی داشتم آماده میشدم با خودم فکر کردم توی مهمونی همون شال روی سرم رو روی شونه هام میندازم... اما حالا نه شالی سرم هست نه مانتویی به تن دارم...
    دستام رو که تو دستاشه به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه... مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم... اما اون بی تفاوته بی تفاوته... انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره... همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دست آزادش به سمت زیپ لباسم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن
    به آرومی میگه: جیغ نزن... وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنم
    این همه سنگدلی از سروش مهربون من بعیده...
    با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه... دستش رو روی پوست بندم احساس میکنم... با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ی اینا مراعات تو رو میکردم... با اینکه حق من بودی ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردم
    آهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم... واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتم
    با عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت میکنه... اونقدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم... با پوزخند بهم نگاه میکنه... به خودم... به بدن نیمه برهنه ام... به اشکام... از تو چهره اش هیچی رو نمیتونم بخونم... با قدمهای آهسته به طرفم میاد... وقتی بهم میرسه روم خم میشه با پشت دستش پوست بدنم رو لمس میکنه... با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از بدنم درنیاد...
    با خونسردی میگه: اما امشب ازت نمیگذرم... حداقلش بعد از 5 سال یه لذتی ازت میبرم... انتقامم رو ازت میگیرم... و تو رو هم مثله ی خودم داغون و شکسته میکنم
    با تموم شدن حرفش بی توجه به چشمای اشکیم خودش رو روی من پرت میکنه و بی تفاوت به جیغ و دادهای من مشغول میشه... مغزم دیگه کار نمیکنه... نمیدونم چیکار باید کنم... واقعا هنگیدم... خواهش، التماس، جیغ، داد، فریاد هیچکدوم تاثیر ندارن... میخواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ میگم: سروش به خداوندی خدا قسم دستت بهم بخوره همین امشبب خودم رو خلاص میکنم... قسم میخورم امشب هم خودم رو هم همه ی شماها رو خلاص کنم
    تو چشمام خیره میشه... نمیدونم تو نگاهم دنبال چی میگرده
    با پوزخند میگه: وقتی پسر مردم رو به بازی میگیری باید به اینجاش هم فکر کنی
    زمزمه وار میگم: تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی
    میخواد چیزی بگه که با لبخند تلخ من ساکت میشه
    با همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل میزنمو ادامه میدم: منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم... ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ی دنیا به تو بد کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاک هستی... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همون بودی... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت
    با ناباوری بهم نگاه میکنه
    با لحنی غمگین زمزمه میکنم: گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
    -سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم
    فقط بهم خیره شده نه کاری میکنه نه رهام میکنه... بعد از یه مدت اخماش کم کم توی هم میره... اخم جای ناباوریش رو میگیره... میخواد چیزی بگه که با شنیدن صدای قدمهای یه نفر ساکت میشه

  7. Top | #47

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سروش با شنیدن صدای قدمهای اون طرف از روی من بلند میشه... ته دلم روشن میشه... یعنی همه چیز تموم شد... سروش بی توجه به من لباسش رو مرتب میکنه میخواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش میزنه... با تعجب جهت نگاه سروش رو دنبال میکنم که طاهر و پشت سرش سیاوش رو میبینم... وضع لباسم اصلا خوب نیست... طاهر با دهن باز نگاهش بین من و سروش میچرخه... سیاوش هم با ناباوری به من و سروش زل زده و هیچی نمیگه ...نگاه غمگینم رو ازشون میگیرم... از هر دوشون خجالت میکشم...... لابد الان هر دوشون من رو مقصر میدونند ... شاید هم طاهرجلوی سروش و سیاوش یه سیلی توی گوشم بیزنه و بگه باز یه گند دیگه زدی... با داد طاهر به خودم میام
    طاهر: تو داشتی چه غلطی میکردی؟
    با ترس نگاش میکنم ولی انگار مخاطبش من نیستم... نگاهش به سروشه... سروش با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه
    طاهر با فریاد میگه: سروش میخواستی چیکار کنی؟
    وقتی طاهر جوابی از سروش نمیشنوه با داد میگه ترنم اینجا چه خبره؟
    با چشمهای غمگینم بهش زل میزنمو چیزی نمیگم... چی میتونم بگم؟... واقعا چه جوابی میتونم داشته باشم؟... چیزی واسه گفتن ندارک... طاهر ناهش رو از من میگیره و به سرعت خودش رو به سروش میرسونه و با داد میگه: بگو دارم اشتباه میکنم لعنتی... بگو
    سیاوش با اخم نگاهی به من میندازه و کتش رو در میاره... خودش رو به من میرسونه و بدون اینکه نگاهی بهم بکنه کتش رو به سمت من پرت میکنه
    سرمو پایین میندازمو نگاش نمیکنم... میدونم از من متنفره... بیشتر از همه ی دنیا سیاوش از من متنفره... پس ترجیح میدم نگاهامون بهم نیفته... هم به خاطر گذشته... هم به خاطر وضع الانم... کتش رو که روب پام افتاده برمیدارم... پشتش رو بهم میکنه که زیر لبی تشکری میکنم... بدون اینکه حرفی بزنه به سمت طاهر و سروش میره.... اول زیپ لباسم رو بالا میارم و بعد کت سیاوش رو روی شونه های لختم میندازم....
    طاهر که همه ی سوالاش بی جواب میمونه کلافه میشه و مشتی به صورت سروش میکوبه... نمیدونم اگه طاهر نمیومد چی میشد... آیا سروش بهم تعرض میکرد یا تسلیم التماسام میشد... واقعا نمیدونم...
    سیاوش با دیدن عکس العمل طاهر قدماشو سریعتر میکنه و با داد میگه: طاهر صبر کن... نمیشه زود قضاوت کرد
    میدونم بهم شک داره... میدونم فکر میکنه این موضوع هم زیر سر منه... اما هیچی نمیگم... ترجیح میدم حرفی نزنم... چون هر حرفی که بزنم باز هم خودم متهم میشم... چون باورم ندارن... چون دنبال مقصر میگردنو از من بی پناهتر پیدا نمیکنند... حتی اگه سروش خودش هم اعتراف کنه فکر نکنم کسی حرفامو باور کنه... طاهر با عصبانیت نگاهی به لباسای من میندازه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنه
    سیاوش سعی میکنه خونسرد باشه با آرامش میگه : سروش اینجا چه خبره؟
    سروش سرش رو بالا میاره و نگاهی به من میندازه و هیچی نمیگه
    سیاوش: سروش با توام
    سروش باز هم جوابی نمیده
    سیاوش عصبی میشه و با لحنی عصبی میگه: سروش
    سروش نگاشو از من میگیره و به سمت سیاوش برمیگرده و با لحن غمگینی میگه:چی میخوای بدونی..
    بعد با داد میگه: میگم چی میخوای بدونی آره میخواستم بهش تجاوز کنم
    سیاوش با ناباوری به سروش خیره میشه و سروش با داد میگه: میخواستم بی آبروش کنم همونجور که اون با آبروی من بازی کرد
    صداشو پایین میاره و با لحن غمگینی ادامه میده: میخواستم زندگی کسی رو تباه کنم که یه روزی زندگی من و خونوادم رو تباه کرد
    با تموم شدن حرف سروش دست سیاوش بالا میره و به روی صورت سروش فرود میاد

  8. Top | #48

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    چشمم به طاهر میفته که با چشمهای سرخ شده به سروش زل زده... رگ گردنش متورم شده... معلومه خیلی داره خودش رو کنترل میکنه که سروش رو زیر دست و پاش له نکنه... که سروش رو به باد فحش و ناسزا نگیره... معلومه خیلی سخت داره خودش رو کنترل میکنه... دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه... اما سیاوش فریاد میزنه: تو واقعا داشتی بهش دست درازی میکردی؟
    سروش به چشمهای سیاوش خیره میشه و هیچی نمیگه
    سیاوش با عصبانیت پشتش رو به سروش میکنه و چنگی به موهاش میزنه... طاهر با چشمهای سرخ شده نگاشو از سروش میگیره و به طرف من میاد... قیافش بدجور ترسناک شده... خیلی ازش میترسم... امشب همه عجیب شدن.... دوست ندارم با طاهر تنها بشم... طاهر به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت مانتوم میره... نفسی از سر آسودگی میکشم... مانتوم رو از روی زمین برمیداره ... با دیدن مانتوی پاره ام به سمت دیوار میره و مشت محکمی به دیوار میزنه... دیگه طاقت نمیاره ... کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتـــــــــی
    چند باری به دیوار مشت میکوله سیاوش با شرمندگی به سمت طاهر میادو اون رو میگیره و میگه: طاهر این کارو با خودت نکن
    اما طاهر بی توجه به حرف سیاوش به سمت سروش برمیگرده و با فریاد میگه: سروش... خیلی نامردی... خیلی خیلی نامردی
    بعد خودش رو از چنگال سیاوش آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده... همونجور که از روی دیوار سر میخوره و روی زمین میشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمت روزای گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده ام...
    سیاوش با شرمندگی میگه: طاهر...
    طاهر با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... اگه امروز کاری به سروش ندارم از روی بی غیرتیم نیست... دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن
    بعد زمزمه وار میگه: هر چند سروش امروز اون حرمتها رو شکست
    سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه
    طاهر با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره... چون برای جلوگیری دعواهای احتمالی یه قدم به سمت طاهر برمیداره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف میشه
    طاهر با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی... هان؟.... ترنم رو.... یه نگاه بهش بنداز... مگه چیزی ازش مونده...
    با دادی بلندتر میگه: سروش با توام؟... میگم مگه چیزی ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازات شد هنوز هم داره مجازات میشه... ببین چی ازش مونده؟... نه لبخندی.. نه شیطنتی.. نه احساسی... نه خانواده ای... میخوای از کی انتقام بگیری؟... از ترنم؟... با یه نگاه هم میشه فهمید این اون ترنم نیست... این دختر اصلا هیچی نیست... سروش اون هیچی نداره... تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن... از لحاظ مالی ساپورت میشدی... سرسار از محبت اطرافیانت بودی... اما ترنم تمام این سالها تنهای تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... از فامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟... به خاطر یه اشتباه...
    اشک تو چشمام جمع میشه
    سیاوش: طاهر به خدا شرمندتم
    طاهر پوزخندی میزنه و میگه: تو چرا؟
    سروش با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادم
    طاهر با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده ای برام دارن؟... معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه یلایی سر خواهرم میاوردی؟... بماند که اگه من اون رو توی این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رو مقصر میدونستم... ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت
    باز صورتم از اشک خیس شده... سروش با ناراحتی نگاهی به من میندازه که با دلی پر از خون نگاهم رو ازش میگیرم به خاطر دل شکسته ام... به خاطر روح داغونم... به خاطر جسم کتک خورده ام... نگامو ازش میگیرم به خاطر اینکه باز هم باورم نکرد... باز هم خردم کرد... باز هم قلبم رو شکست
    سیاوش با لحنی غمگین میگه: طاهر الان که خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده
    تو دلم میگم: شاید به جسمم تعرض نشد اما آیا چیزی از روحم باقی موند؟
    حس میکنم امشب روحم در هم شکست و قلبم تیکه تیکه شد
    صدای طاهر رو میشنوم که با داد میگه: سیاوش تو دیگه چرا؟ اگه کسی با سها این کارو کنه به همین راحتی ازش میگذری..
    یعد با صدای بلندتری میگه: آره؟


  9. Top | #49

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه
    طاهر زمزمه وار میگه: به خدا 4 سال کم نیست... ترنم یه اشتباه کرد اما 4 ساله داره تاوان پس میده
    سیاوش میخواد چیزی بگه که طاهر اجازه نمیده و خودش ادامه میده: شاید ترنم تو خیلی چیزا مقصر باشه اما مرگ ترانه نشونه ی حماقت خودش بود... اگه اون حماقت رو نمیکرد الان همه چیز خوب بود...
    سیاوش به آرومی میگه: اما اگه ترنم اون کارا رو نمیکرد هیچوقت عشق من دست به خودکشی نمیزد از من نخواه که راحت..........
    طاهر با داد میگه: من از تو هیچی نمیخوام... فقط میگم ترنم به اندازه ی کافی تاوان پس داده... هنوز هم داره پس میده میگم از این بیشتر عذابش ندین... اگه از عذابش لذت میبرید براتون میگم... از ارث واسه ی همیشه محروم شده... از محبت خونواده محروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خوده من هم جواب سلامش رو به زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابود کنی... اینا فقط یه قسمت کوچیک از بدبختیهای ترنمه... فقط کافیه یه روز از نزدیک شاهد عذاب کشیدنش باشین بعد میفهمید من چی میگم...
    بعد با تاسف به سروش میگه: با این حماقت تو پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت... محال بود حرفش رو باور کنه... بخاطر گشته هیچکس باورش نداره... و بعد اون آواره ی کوچه و خیابون میشد... اینجوری عقده هات خالی میشد؟
    با داد میگه: آره؟
    نگاهم به سیاوش و سروش میفته که با دهن باز نگام میکنند... تو نگاهشون ناباوری موج میزنه... آهی میکشمو هیچی نمیگم
    طاهر با جدیت میگه: دفعه ی بعد سعی کن برای انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی کسی که روحش مرده دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره
    بعد از تموم شدن حرفش با گام های بلند به قسمتی از باغ که شالم اونجا افتاده میره... شالمو برمیداره... بعد با اخم به طرف من میادو با دیدن کت سیاوش روی شونه هام اخماش بیشتر تو هم میره... لباسام رو به سمت من پرت میکنه و با اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج میکنه و به شدت به طرفم میندازه... بعد هم به کت سیاوش چنگ میزنه و اون رو از روی شونه هام برمیداره و با داد میگه: چرا قبولش کردی؟
    با ترس میگم: طاهر من.....
    چنگی به بازوم میزنه و به شدت از روی زمین بلندم میکنه و میگه: فعلا خفه شو... فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه ای
    با ناراحتی میگم: به خدا من............
    هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب طاهر ساکت میشم
    سیاوش سریع خودش رو به طاهر میرسونه بازوی طاهر رو میگیره و اون رو از من جدا میکنه... با ناراحتی میگه: چیکار میکنی؟
    طاهر پوزخندی میزنه و با خشم بازوش رو از چنگ سیاوش در میاره و میگه: چیه؟... مگه همیشه نمیخواستی ترنم رو تو این وضع ببینی...
    با داد میگه: خوب حالا ببین... مگه بدبختی ترنم خوشحالت نمیکنه پس ببینو لذت ببر
    سیاوش میخواد چیزی بگه که با داد طاهر که خطاب به من میگه: آماده شو... خونه میریم
    با ترس سری تکون میدمو لباسام رو که جلوی پام افتاده به همراه کت طاهر و سیاوش از روی زمین برمیدارم... مانتوم که دیگه قابل استفاده نیست... شالم رو روی سرم میندازمو کت طاهر رو هم میپوشم... بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طرف طاهر میرمو بدون هیچ حرفی کت سیاوش رو بهش میدم... چنگی به کت میزنه و اون رو به طرف سیاوش پرت میکنه و میگه: ممنون بابت کت
    سیاوش کت رو روی هوا میگیره... سری تکون میده و هیچی نمیگه... هنوز هم تعجب ناباوری رو از چشمای هر دوتاشون میخونم... میدونم حرفای طاهر شکه شون کرده... لابد فکر میکردن این مدت که اونا سختی میکشیدن من داشتم مثله ملکه ها با آرامش زندگیمو میکردم
    طاهر بازوم رو میگیره و زیر لبی از سیاوش و سروش خداحافظی میکنه و از جلوی نگاه های غمگین سیاوش و چشمای متعجب سروش رد میشه و من رو با خودش میبره
    سروش تازه به خودش میادو با ناراحتی میگه: طاهر
    طاهر با خونسردی برمیگرده و بدون هیچ حرفی نگاش میکنه
    سروش با لحن غمگینی میگه: امشب ترنم مقصر نبود... کاریش نداشته باش
    صدای پوزخند طاهر رو میشنوم
    سروش با نگرانی به من و طاهر نگاه میکنه ولی طاهر بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودش میکشه... دلم عجیب گرفته... همینجور که از سروش و ساوش دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روی خودم احساس میکنم... یاد شعری میفتم که مصداق حال منه
    هر چه باشی نازنین ایام خارت میکند
    هر چه باشی شیردل دنیا شکارت میکند
    هر چه باشی با لب خندان میان دیگران
    عاقبت دست طبیعت اشک بارانت میکند
    چقدر دلم شکسته... همینجور که با طاهر از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی باید به طاهر و خونوادم بدم




  10. Top | #50

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با ناراحتی به ترنم زل زده... طاهر ترنم رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاری نمیتونه کنه... بدجور پشیمونه... تو اون لحظه اونقدر از حرفای ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد... با همه ی اینا الان فقط یه چیز فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر ترنم میاد... یاد حرف طاهر میفته...« فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»
    زیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟
    صدای عصبی سیاوش رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟
    هیچی نمیگه... واقعا هیچ جوابی واسه ی سیاوش نداره... الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواست
    سیاوش با قدمهای بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟
    سیاوش با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟
    با ناراحتی میگه: به خدا عصبی شدم... نمیخواستم کار به اینجا بکشه... وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلم رو از دست دادم
    سیاوش با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟
    خودش هم جوابش رو خوب میدونست... نه... این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه... دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوری حرفای طاهر آتیشش میزنه...« حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمت روزای گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده ام...»
    زمزمه وار میگه: اشتباه کردم
    سیاوش با داد میگه: همین؟... به این فکر نکردی اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست میده
    با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه... واقعا نمیدونه چیکار کنه
    سیاوش همونجور ادامه میده: فکر نکردی مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوری میتونه دووم بیاره؟
    عاجزانه میگه: سیاوش تو رو خدا تمومش کن...
    سیاوش با خشم میگه: واقعا برات متاسفم... طاهر خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزد
    با عصبانیت میگه: میگی چیکار کنم حالا یه غلطی کردم میتونم درستش کنم؟... خودم هم دارم عذاب میکشم
    سیاوش با تاسف میگه: من رو بگو که وقتی ترنم رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید ترنم برای بهم زدن رابطه و تو آلاست..
    سیاوش به اینجا که میرسه مکثی میکنه و بعد میگه: مثل......
    هر دو یاد ترانه و اون عکسا میفتن
    با ناراحتی وسط حرف سیاوش میپره و میگه: بهش فکر نکن
    سیاوش آهی میکشه و میگه: هیچوقت فکر نمیکردم ترنم اینقدر پست باشه... من فقط میخواستم بهش کمک کنم اما اون نابودم کرد...
    میخواد چیزی بگه که سیاوش اجازه نمیده و با اخم میگه: اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد که امشب این کار رو بکنی... یادت باشه ما تو چه خانواده ای بزرگ شدیم حق نداری شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببری... هیچکدوممون تحمل یه آبروریزی دوباره رو نداریم... آلا دختر خوبیه قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کن
    سری تکون میده و هیچی نمیگه
    سیاوش اخم آلود میگه: آلا دنبالت میگشت... همه جا دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم... تا اینکه طاهر رو دیدم که گفت یه لحظه طرفای باغ چشمش به تو خورده... من و طاهر خیر سرمون دنبال جنابعالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجه شدیم
    آهی میکشه و میگه: در مورد امشب به کسی حرفی نزن
    سیاش سری تکون میده و میگه: پس نه بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز میکرد
    با خشم نگاش میکنه و میگه: منظورم پدر و ماد.......
    سیاوش با پوزخند میگه: خودم فهمیدم... نگران نباش... هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم برای کارای تو حرص بدم...
    سروش با دلخوری نگاشو از سیاوش میگیره... هر چند میدونه خودش مقصره
    سیاوش: من به سالن میرم تو هم بمون یکم آرومتر شدی بعد بیا... ماجرای امشب رو هم فراموش کن... خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شده
    با خودش فکر میکنه واقعا هیچ چیز به خوبی تموم شده؟...
    امشب حوصله ی خودم رو هم ندارمم چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم... ترجیح میدم یکم تو خیابون دور بزنم... خودت آلا رو برسون خونه...
    سیاوش با اخم میگه: سروش
    با تموم شدن حرفش بی توجه به سیاوش با سرعت از کنارش میگذره و به سروش سروش گفتنای سیاوش هم توجه نمیکنه
    سیاوش با دو خودش رو بهش میرسونه و بازوش رو میگیره
    سیاوش: سروش امشب رو خراب نکن
    با بی حوصلگی میگه: مگه از این خرابتر هم میشه... حال و روزم رو نمیبینی... واقعا نمیبینی چقدر داغونم؟...امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم...
    سیاوش با اخم میگه: تو لیاقت آلا رو نداری... با اون همه محبتی که نثارت میکنه باز هم بهش بی توجهی میکنی... اگه رفتارات رو نسبت به ترنم نمیدیدم فکر میکردم هنوز عاشق ترنمی
    با التماس میگه: سیاوش فقط همین امشب
    سیاوش نفسش رو با حرص بیرون میده و همونجور که داره از کنارش رد میشه میگه: احمقی... به خدا احمقی
    با دور شدن سیاوش آهی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه: ایکاش یه نفر درکم میکرد... فقط یه نفر

صفحه 5 از 26 نخستنخست ... 3456715 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن