بی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره...
همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و التماسا خیلی خیلی واست کمه
هر کاری میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم.... وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم... دیگه هیچ دیدی به ساختمون ندارم... سروش هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه... بدجور ته دلم خالی شده... خونوادم هم که اصلا متوجه ی بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم... مچ دستمو ول میکنه و به سمت دیوار هلم میده... به شدت به دیوار برخورد میکنم که سروش با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازی... چون کسی صدات رو نمیشنوه...
از بس گریه کردم به هق هق افتادم
سروش با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی... آدمای این خونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارن
با هق هق میگم: سروش خیلی پست....
هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما... اگه بخوای اینطور ادامه بدی اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بری
با چشمای اشکیم بهش خیره میشم... این سروش رو دوست ندارم... من دلم سروش مهربون خودمو میخواد... سروش من هیچوقت اینجوری دلم رو نمیشکنه
تو چشمام خیره شده... همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه... من هم غرق نگاهش میشم... هیچ حرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم...
نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون سروشی که مدام با حرفاش آزارم میده
نمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟
با بغض میگم: چرا داشتی... خیلی زیاد
سروش: مگه عاشقت نبودم؟
با لبخند تلخی میگم: چرا بودی... تا بی نهایت
سروش: مگه دنیای من نبودی؟
با حسرت میگم: آره بودم... همه ی دنیات
سروش: مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟
با چشمای خیس میگم: آره آره آره...زندگیت در من خلاصه میشد... همه ی زندگیت در من خلاصه میشد
سروش: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچی
یه قطره اشک گوشه ی چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودت اینکارو کردی؟
با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میره
با غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم ... سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی... فقط برای یه بار بهم اعتماد کن... سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستت داشتم... اگه عاشقم بودی من هزار برابرش عاشقت بودم... اگه من دنیای تو بودم تو همه وجود من بودی... اگه زندگی تو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بودی
سروش با داد میگه: ترنم بس کن...
با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن...چرا عذابم میدی... آخه چرا اینقدر عذابم میدی... تا کی میخوای با این دروغات عذابم بدی... بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی
با یه دنیا غم بهش خیره میشم.... چشمام حرفای ناگفته ی زیادی دارن... تو که حرفای زبونی من رو باور نداری... آخه لامصب حداقل از این چشمام بخون... چشمام که دیگه دروغ نمیگن
سروش نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ی همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت