با صدای لرزونی میگم: سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم
یه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره ی خونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من که هنوز شروع نکردم... قبل از شروع کارم بهتره بخاطر این نقشه ی فرارت یه کوچولو تنبیه بشی... نظرت چیه؟
آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهای نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزی سرشو به سمت گردنم میاره و بوسه ای ملایم به گردنم میزنه... تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتار میکنه؟... هنوز چند ثانیه ای از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و با شدت فشار میده... از شدت درد نفسم میگیره... ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچ دست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم...
و با همون خونسردی میگه: از این بدتراش در انتظارته... پس بهتره زیاد سر به سرم نذاری
با همه ی ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محک بزنم که انگار فکرمو میخونه... چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه... من میدونمو تو
همه ی بدنم درد میکنه... از برخوردم به دیوار... از پرت شدنم روی زمین... از خشونتهای بیش از اندازه ی سروش... اما این دردا من رو از پا نمیندازه دردی که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشه از رفتاراشه از کاراشه... وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... ای کاش... نمیدونم چرا تمام لحظه های بد زندگی آدما به سختی میگذرن
امشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان... با صدای سروش به خودم میام که با نیشخند میگه: خودت که میدونی نامزدی اصلی این موقع ها شروع میشه... حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو رو صد در صد فراموش کردن
با خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟
سروش: پس امشب وقت زیادی واسه ی تلافی گذشته ها دارم
بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده به سرعت دکمه های مانتوم رو با دست آزادش باز میکنه... از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم... میدونم همه ی این ترسها رو توی چهره ام میبینه اما هیچ توجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه... حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه ی لرزش بدنم شده ولی هیچ عکس العملی نشون نمیده... دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع مانتو رو از تنم در میاره... اونقدر سریع این کار رو میکنه که مانتوم پاره میشه... مانتو رو به گوشه ای پرت میکنه... با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلند خودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه... لباسی که زیر مانتوم پوشیدم یه لباس شبه دکلته هست و این برای وضع الان من خیلی خیلی بده... وقتی داشتم آماده میشدم با خودم فکر کردم توی مهمونی همون شال روی سرم رو روی شونه هام میندازم... اما حالا نه شالی سرم هست نه مانتویی به تن دارم...
دستام رو که تو دستاشه به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه... مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم... اما اون بی تفاوته بی تفاوته... انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره... همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دست آزادش به سمت زیپ لباسم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن
به آرومی میگه: جیغ نزن... وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنم
این همه سنگدلی از سروش مهربون من بعیده...
با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه... دستش رو روی پوست بندم احساس میکنم... با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ی اینا مراعات تو رو میکردم... با اینکه حق من بودی ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردم
آهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم... واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتم
با عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت میکنه... اونقدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم... با پوزخند بهم نگاه میکنه... به خودم... به بدن نیمه برهنه ام... به اشکام... از تو چهره اش هیچی رو نمیتونم بخونم... با قدمهای آهسته به طرفم میاد... وقتی بهم میرسه روم خم میشه با پشت دستش پوست بدنم رو لمس میکنه... با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از بدنم درنیاد...
با خونسردی میگه: اما امشب ازت نمیگذرم... حداقلش بعد از 5 سال یه لذتی ازت میبرم... انتقامم رو ازت میگیرم... و تو رو هم مثله ی خودم داغون و شکسته میکنم
با تموم شدن حرفش بی توجه به چشمای اشکیم خودش رو روی من پرت میکنه و بی تفاوت به جیغ و دادهای من مشغول میشه... مغزم دیگه کار نمیکنه... نمیدونم چیکار باید کنم... واقعا هنگیدم... خواهش، التماس، جیغ، داد، فریاد هیچکدوم تاثیر ندارن... میخواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ میگم: سروش به خداوندی خدا قسم دستت بهم بخوره همین امشبب خودم رو خلاص میکنم... قسم میخورم امشب هم خودم رو هم همه ی شماها رو خلاص کنم
تو چشمام خیره میشه... نمیدونم تو نگاهم دنبال چی میگرده
با پوزخند میگه: وقتی پسر مردم رو به بازی میگیری باید به اینجاش هم فکر کنی
زمزمه وار میگم: تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی
میخواد چیزی بگه که با لبخند تلخ من ساکت میشه
با همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل میزنمو ادامه میدم: منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم... ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ی دنیا به تو بد کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاک هستی... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همون بودی... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت
با ناباوری بهم نگاه میکنه
با لحنی غمگین زمزمه میکنم: گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
-سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم
فقط بهم خیره شده نه کاری میکنه نه رهام میکنه... بعد از یه مدت اخماش کم کم توی هم میره... اخم جای ناباوریش رو میگیره... میخواد چیزی بگه که با شنیدن صدای قدمهای یه نفر ساکت میشه