توی ماشین نشستمو حرفی نمیزنم... از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم... به بیرونی که خالی از هر موجوده زنده ایه... میترسم از خیلی چیزا... از این خیابونهای خلوت...از این پیاده روهای بی روح... از سرعت سرم اور طاها... از سکوت سکرآور داخل ماشین... فقط خواستار یه زندگی به دور از هیاهو هستم... اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته... حتی نمیدونم ساعت چنده... هر چند برام مهم هم نیست... طاهر بغلم نشسته با سرعت به سمت خونه میرونه... سرعتش سرسام آوره... اگه زنده به خونه برسیم خیلیه... هر چند چه فرقی به حال من داره اگه زنده ام به خونه برسم محاله که زنده ام بذاره... جرات ندارم چیزی بگم... میترسم یه چیزی بگمو همون بهونه ای برای شروع دعوا بشه... از وقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده... از همون لحظه ی اول طاهر فقط و فقط میرونه حتی یه داد کوچیک هم سرم نزد... هیچی نگفت... فقط یه بار به بابا زنگ زدو بهش گفت یه خورده کار داره میخواد زودتر به خونه برگرده... گفت ترنم رو هم با خودم میبرم که نمیدونم بابا چی در جوابش گفت که طاهر باشه ای زمزمه کردو تماس رو قطع کرد... بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد من هم حرفی نزدم... هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم... اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم... ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم... میدونم ففقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو سرم خالی کنه... چیزی نمونده که به خونه برسیم... لحظه به لحظه که به خونه نزدیک تر میشیم ترس من هم بیشتر میشه... از شدت استرس یه خورده حالت تهوع دارم... ضربان قلبم هم خیلی بالاست... نوک انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن ولی مدام باهاشون بازی میکنم... نگاهم رو از بیرون میگیرمو به انگشتام خیره میشم... زیر چشمی نگاهی به طاهر میندازم... رگ گردنش متورم شده و چهره اش هم خیلی درهمه... از اون همه اخمی که تو صورتش میبینم ته قلبم خالی میشه... سعی میکنم خونسرد باشم ولی زیاد هم موفق نیستم... بالاخره به خونه میرسیم... وقتی وارد حیاط میشیم طاهر ماشین رو خاموش میکنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشه... من هم با قدمهای لرزون از ماشین پیاده میشم... طاهر بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت در حیاط میره... در رو میبنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت میکنه... من هم پشت سرش با قدمهای لرزان حرکت میکنم... وقتی به داخل ساختمون میرسیم طاهر بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش میره... ته دلم امیدوار میشم که شاید طاهر بیخیالم شده اما در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با جدیت میگه: ده دقیقه ی دیگه به اتاقم بیا
با سر به لباسم اشاره ای میکنه و میگه: عوضشون کن
و بعد دستش به سمت دستگیره ی در میره... در رو باز میکنه... به داخل اتاقش میره و محکم در رو میبنده
آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدم و زمزمه وار میگم: ترنم بدبخت شدی رفت وقتی حرفم تموم میشه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش میرم...بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوض میکنمو نگاهی به ساعت میندازم تا از ده دقیقه نگذره... دستی به لباسام میکشمو به سمت آینه میرم... با دیدن چهره ی خودم خشکم میزنه... لبام متورم شده و روی قسمتی از لبم خون خشک شده... بخاطر گریه ای که کردم همه ی آرایشم پخش شده... موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته ... موهام رو با دستم جمع میکنمو با کش مویی که روی میزمه محکم میبندم... چشمم به کبودی روی گردنم میفته... آهی میکشمو به سمت کمد حرکت میکنم... یه روسری از داخل کشوی کمدم پیدا میکنمو روی سرم میندازم تا حداقل کبودی گردنم دیده نشه... بعد هم به سمت دستشویی حرکت میکنمو صورتم رو با آب و صابون میشورم... وقتی از دستشویی خارج میشم نگاهی به ساعت میندازم پنج دقیقه دیر شده... سریع از اتاقم خارج میشمو به سمت اتاق طاهر میرم... چند بار در میزنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب میده و میگه: بیا تو
با ترس دستگیره رو پایین میکشمو وارد اتاق میشم
روی تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده... بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه: در رو ببند
در رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم... به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم صندلی رو جلو میکشمو با ترس روش میشینمو منتظر نگاش میکنم... همونجور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه: قبل از اینکه به مهمونی برسیم چی بهت گفته بودم؟
نمیدونم چه جوابی بهش بدم...به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازی میکنم
ستگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم
با جدیت میگه: به من نگاه کن... اون انگشتات جایی فرار نمیکنند
سرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم... با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهی نمیکنی