سعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم... یه چیزایی دست خود آدم نیست... مثله همین اشکای من که بدون اجازه جاری میشن... مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه... مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره... واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت...مثل الان که دلم خیلی گرفته... هم از دست سروش هم از دست خیلیای دیگه
هیچ جوری نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم... دلم هوای اتاقم رو کرده... دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد... ایکاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم... فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه... یه اتاق تاریک... یه آهنگ غمگین... و یه دنیا اشک... و در آخر هم یه خواب آروم... هر چند این آخریه واسه ی من جز محالاته
با فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن... بدجور رو اعصابمی
وقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد... به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا...........
هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا... دستمو جلوی صورتم میگیرم... چشمامو میبندمو با جیغ میگم... داداش نزن
هر چقدر منتظر میمونم خبری از سیلی نمیشه... چشمام رو آروم آروم باز میکنم...که با چشمهای اشکی و ابروهای درهم طاهر رو به رو میشم... چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته... به گردنم خیره شده... تازه متوجه ی روسریم میشم... گره ی روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه... لابد نگاه طاهر هم به کبودی گردنم افتاده... سریع میخوام گره ی روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسری رو از سرم در میاره... دستش رو به سمت کبودی گردنم میبره و با پشت دست کبودی رو نوازش میکنه... یه قطره از اشکام روی دستش میچکه... تازه به خودش میاد... روسری رو به گوشه ی اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کاری نکرد؟
با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتری میپرسه: کاری که نتونست بکنه؟ درسته؟
با چشمهای اشکی بهش زل میزنم... به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام میکنه... سری به نشونه ی منفی تکون میدم... یه خورده اخماش باز میشه
یه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوی خودم میبینم... ولی فقط برای یه لحظه... طاهر و سروش از این جهت خیلی به هم شباهت دارن... چشمای هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره به حالت عادی برمیگردن
با جدیت میگه: مطمئن باشم؟
سری تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده
-آره داداش
با لحنی خشن میگه:باشه... برو تو اتاقت... به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوی مامان و بابا ظاهر نمیشی... شیر فهم شد؟
زمزمه وار باشه ای میگم... اول به گوشه ی اتاق میرمو روسری رو از روی زمین برمیدارم و بعد با قدمهای آرومی به سمت در میرم... در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجرای امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم... مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاص میکنم... پس بهتره حواست رو جمع کنی... حالا هم زودتر گم شو که حوصلتو ندارم
با ناراحتی در اتاق طاها رو میندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه ی دلداری میخواد... یه آغوش گرم واسه ی اشکام... دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم... اما این وقت شب واسه کی زنگ بزنم... اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم... ماندانا که توی کشور غریبه و بخاطر هزینه هاش نمیتونم باهاش تماس بگیرم... جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزی از زندگیم نمیدونه... حتی اگر هم میدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم... دوست دیگه ای هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم... به در اتاقم میرسم... در رو باز میکنمو وارد میشم... در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم... به سمت کامپیوتر میرم... روشنش میکنمو منتظر میمونم تا ویندوز بالا بیاد... روسری رو از سرم باز میکنمو روی تخت میندازم... آروم آروم به سمت پنجره حرکت میکنم... به آسمون نگاه میکنم... بی ستارست... لبخند تلخی رو لبم میشینه... حتی ستاره ها هم از من فراری شدن... اصلا همه ی دنیا از من فراری هستن... ستاره ها که دیگه جای خود دارن... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدم به امشب فکر میکنم... به امشب... به آلاگل... به مهسا... به بهروز... به سیاوش... و از همه مهمتر به سروش
با خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه طاهر نمیرسید سروش بهم تجاوز میکرد؟