با ناراحتی میگم: طاهر اشتباه نکن... همه چیز تغییر کرده... همه چیز 4 سال پیش تغییر کرده... الان میفهمم چرا مامان هیچوقت من رو نبخشید چون ترانه دخترش بودو من دختر هووش... حالا میفهمم چرا بابا هیچوقت من رو نبخشید چون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ی زنش شد... حالا میفهمم چرا همه ی بزرگای فامیل زود از من دل کندن چون از اول هم دلشون با من نبود
طاهر با ناراحتی میگه: این خیلی بی انصافیه
با لبخند تلخی میگم: با من انتظار انصاف نداشته باش وقتی کسی با من با انصاف رفتار نکرده... هر چند من حقیقت رو گفتم
میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو با لبخندی مهربونی میگم: ولی از تو ممنونم... چون تمام این سالها از همه چیز خبر داشتی و همراهم بودی... درسته این چهار سال تنهام گذاشتی ولی حداقل مثله بقیه دلم رو نسوزوندی
با ناراحتی نگام میکنه و بعد از اتاق خارج میشه... به سمت پنجره ی اتاقم میرم... هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره به بیرون نگاه میکنم... انگار اون بیرون یه چیزی هست که آرومم کنه... هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوباره کارم رو تکرار میکنم
حس مبکنم خالیه خالیم... مثله یه آدم آهنی...خالی از هرگونه احساس... خالی از محبت... خالی از عشق... خالی از تنفر... خالی از دلتنگی... خالی از همه ی احساسای دنیا...
با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب...
انگار امشب قراره هویت همه ی آدما جلوی چشمم مشخص بشه... سروش اولیش... مامان دومیش... سومیش کیه؟ خدا میدونه و بس... میخوام از جنس سنگ بشم... آره واقعا میخوام سنگ بشم... مثله همه ی اونایی که با بیرحمی تموم فرصت دوباره بودن رو از من گرفتن... نمیگم فحش میدم... نمیگم بد و بیراه میگم... نمیگم جوابشون رو میدم... ولی میگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم... تموم این چهار سال با همه ی سختیها باز هم از محبت برای خونوادم کم نذاشتم... ولی از امروز میخوام سرد بشم... سنگ بشم... میخوام واسه ی همیشه تغییر کنم ... یاد حرف طاهر میفتم...« مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»... وقتی هم واسه ی خودم هم واسه بقیه مایه عذابم پس چرا با مهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم... اونا من رو نمیخوان... محبتهای من رو نمیخوان... عشق من رو نمیخوان... احساس من رو نمیخوان... اونا اصلا زنده ی من رو نمیخوان... اونا تنها چیزی که میخوان ترانه ست... ترانه ای که مرده رو جستجو میکنند اما زنده ی من رو نه... پس واسه ی چی ادامه بدم... چند قدم با پنجره فاصبه میگیرمو به عقب برمیگردم نگام به اون نوشته میفته... پوزخندی رو لبم میشینه
چقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه... به سمت همون کاغ میرمو از وسط پارش میکنم... کاغذ پاره شده رو داخل سررسید میذارمو با خشم به داخل کشوی میز پرتش میکنم... به سمت کیفم میرمو دو تا قرص آرامبخش رو باهم میخورم... بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روی تخت پرت میکنم...
زمزمه وار با خودم میگم: یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند... نه اینکه یه تیغ بردارد رگش رابزند... نه!!! قید احساسش را میزند
به نظر خودم جمله ی فوق العاده ایه... آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درک میکنه که تجربش کنه... چشمامو میبندمو به فکر فرو میرم... اونقدر به ماجراهای رنگا به رنگ امشب فکر میکنم تا به خواب برم