فصل هشتم
چشمامو باز میکنم... همه ی بدنم درد میکنه... به زحمت روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشم... نگاهی به ساعت میندازمو... ساعت هشت و نیمه
دادم میره هوا
-وااااای
به سرعت پتو رو از روی پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم
- دیرم ش.......
حرف تو دهنم میمونه... یهو همه چیز یادم میاد... مثله یه پرده ی سینما همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان.... آره دوباره همه ی اون اتفاقها رو جلوی چشمم میبینم... مهمونی... باغ... سروش... تجاوز... طاهر... خونه... مامان.........
اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم...
با ناراحتی روی تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم... بعضی مواقع خواب رو به بیداری ترجیح میدم... حداقل تو خواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم... هر چند خوابهای من هم با کابوس عجین شدن
همونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟
حس میکنم برای دومین بار تو زندگیم درمونده شدم... اولین بار بعد از مرگ ترانه بود اون موقع هم نمیدونستم باید چیکار کنم... یاد حرف مامان میفتم... نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم... یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفت شیرش رو حلالم نمیکنه
پوزخندی رو لبام میشینه... آخه کدوم شیر... نمیدونم از این به بعد چه جوری باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوب میدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده... بعضی موقع بی خبری بهتر از دونستن واقعیته... ندونستن رو به دونستن با درد ترجیح میدم... خیلی سخته از جلوی کسی رد بشم که تا دیروز ادعای مادری داشت ولی امروز میگه از من متنفره... خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟... بدجور بلاتکلیفم... خودم هم نمیدونم چی میخوام؟ فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست... شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی هم ممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد... که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچه هاش فرق نذاشت... حتی اگه محبتهاش از روی اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینه و نفرت بود بهم برنمیخورد... ولی الان بخشش خیلی سخته... هر چند دیگه انتظاری از هیچکس ندارم... بیشتر از اینکه از مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرم
زمزمه وار میگم: مامان نه، مونا... یاد بگیر... از همین الان یاد بگیر لعنتی... اون دوست نداره مامان صداش کنی
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم... مونا مادر واقعیم نبود بابا که بابای واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟
زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟
اصلا مادرم الان کجاست... چیکار میکنه... اصلا یادشه دختری هم داره؟...
حرف مونا تو گوشیم میپیچه...« مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »
یعنی مادرم هم دوستم نداره... یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده... یعنی مادرم هم من رو نخواست...
زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتم
واقعا از این به بعد باید چیکار کنم... هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟... حالا که دیگه میدونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه... حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه.... بدبختی اینجاست جایی رو برای زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم... واسه ی همیشه از این خونه میرفتم...
یاد سروش میفتم باید به آقای رمضانی زنگ بزنم... بیخیال این فکر و خیالهای بیخود میشم... ...با ناراحتی آهی میکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم... باید یه زنگ به آقای رمضانی بزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم... واقعا هم برام سخته... شماره ی شرکت رو میگیرمو منتظر برقراری تماس میمونم
بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو میشنوم
-بله؟
لبخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی های خودم کنم
با ملایمت میگم: سلام مهربان جان
با ذوق میگه: وای ترنم خودتی؟
خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودی؟
با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا
-خیلی بهم لطف داری خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودم
مهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم... بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستم میخواد...
درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام... هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ی درد و دل رو ازم میگیره
میخندمو میگم: اینجوری نگو پررو میشما
خنده ی ریزی میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی نداره
بعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندی... من مطمئنم پدر و مادرت بهت افتخار میکنند... بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم... خودت اینقدر خوبی... لابد خونواده ات فرشته هستن ... شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ی اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونی چون پول مهمه ولی همه چیز نیست
خنده رو لبام خشک میشه... ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنم بخندم میخوام مثله گذشته ها بشم... مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد... که همه از دستم کلافه بودن... که دنیام با آرزوهای خیالی پر میشد... که وقتی چشمامو میبستم فقط خوابای طلایی میدیدم... مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهای سیاه خبری نبود... آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگه هیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ی اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوام آدمای این دنیا با تمسخر نگام کنند... چرا غمگین باشم برای اشتباهی که نکردم... برای خونواده ای که منو نمیخوان... بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد... به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت... واقعا چرا باید غصه بخورم... من اگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن... که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون به وجود آوردم
غم گذشته ی من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم... غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن مهربونی های سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزی از اون سروش مهربون باقی نمونده...