دکتر: اسمت چیه؟
-ترنم
دکار: چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟
-26 سالمه... زبان..........
با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟... اصلا بهت نمیخوره... فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشه
با لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومد
با شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم
-نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشم
دکتر سری تکون میده و میگه: باشه... بگو ببینم ازدواج کردی؟
-نه مجردم
دکتر: شاغلی؟
-اوهوم... مترجم یه شرکتم
دکتر: با خونوادت مشکل داری؟
-من با کسی مشکل ندارم... خونوادم هستن که با من مشکل دارن
دکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده... اما با این سن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درک کنی... اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوان
آهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقای دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید... یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودی بکشونه
میخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟
همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم... چون خودم از قضاوتهای نا به جای دیگران آسیبهای زیادی دیدم قضاوت های بی مورد رو نمیتونم تحمل کنم
از مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین... دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه میکنه کمکی بهش بکنم
-کسی نمیتون......
میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم
-ولی...
دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره... من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم... با برادرت هم راحت نیستی؟
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستم
دکتر: لطفا بشین
دوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روی اولین مبل پرت میکنم...
دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه... برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم... نمیدونم باید بگم یا نه.... اصلا نمیدونم چه جوری بگم... سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم... زیر لب شعری رو زمزمه میکنم
قاصدک غم دارم... غم آوارگی و دربه دری... غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من... همه از خویش مرا میرانند... همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند.......
با صدای دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ی حضورتون نشدم
با لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی... یه خورده آب بخور... اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست
لبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینه
لیوان رو از دستش میگیرمو جرعه ای آب میخورم... رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه... آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه میذارم
به آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم... باهام راحت باش... روانشناس محرم اسرار بیمارشه... هر چند به نظر من تو بیمار نیستی... فقط به یه راهنما احتیاج داری من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنم
خنده ای میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستین
دکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیست
نگام به ساعت اتاقش میفته... ساعت دو رو نشون میده
با لبخند یه ساعت اشاره ای میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟
دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه... من برای همه ی دوستام وقت دارم
لبخندی میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازه
دکتر: مگه حالا پیشت نیست؟