صفحه 7 از 26 نخستنخست ... 5678917 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 61 به 70 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #61

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟
    -تو خودت برو... من هم میام... شاید امروز شرکت نرفتم
    با مهربونی میگه: باشه... فقط ساعت چند میای؟
    -چهار خوبه؟
    مهربان: آره... منتظرتما
    -باشه گلم... حتما میام
    مهربان با عصبانیت میگه: وای ترنم بیچاره شدم؟
    با ترس میگم: مهربان چی شده؟
    مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنم
    خندم میگیره
    مهربان با حرص میگه: کجای حرفم خنده داره؟
    با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شده
    مهربان: آقای رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودی اشغال کنم
    میدونم راست میگه.... آقای رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیره
    با مهربونی میگم: شرمنده گلم... تقصیر من بود
    مهربان: این حرفا چیه... فقط باید زودتر قطع کنم... فعلا کاری نداری؟
    -نه خانمی... مواظب خودت باش
    مهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظ
    زمزمه وار میگم: خداحافظ
    مهربان تماس رو قطع میکنه... گوشی رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکت زنگ زده بودم...
    خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ی دیوونه... یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدی..
    دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراری تماس میشم... همین که صدای مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقای رمضانی کار داشتم
    با خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتی
    میخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنم
    به تختم میرسم... روی تختم میشینمو منتظر برقراری تماس میشم
    بعد از چند لحظه صدای آقای رمضانی رو میشنوم
    آقای رمضانی: بله؟
    -سلام اقای رمضانی
    آقای رمضانی: سلام به دختر گل خودم... چیکارا میکنی؟
    با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنم
    خنده ای میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده... خیلی خوبه
    زمزمه وار میگم: آره... خیلی بهتر شده
    آقای رمضانی: چیزی گفتی دخترم؟
    -نه یعنی آره... گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتم
    آقای رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زد
    ته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفته
    بهت زده میگم: چی؟
    آقای رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زد
    با ناراحتی میگم: چی میگفت
    آقای رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش... فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شده
    تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟
    با ناراحتی میگم: اما آقای رمضانی من واسه ی این موضوع زنگ نزده بودم
    وقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم... اتفاقی افتاده؟
    با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم
    عصبانی میشه و با داد میگه: چــــــــی؟
    با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده ام
    با عصبانیت میگه: آخه چرا؟
    با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیه
    برای اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟
    با خجالت میگم: درسته
    لحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردی تازه به این فکر افتادی که نمیتونی تو شرکت کار کنی... خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدی انگار من قول دادم
    میخوام بگم من که قراردادی امضا نکردم...
    اما آقای رمضانی بهم اجازه ی حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد
    -اما
    آقای رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم... بدقولی تو نشونه ی بدقولیه منه...
    دلم میگیره... باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفت میگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم... تو رو مثله دخترم دوست دارم...فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز
    آهی میکشم... میدونم حق داره... همیشه بهم کمک کرد... دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم... اما خیلی برام سخته... خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده... واقعا سخته
    با ناراحتی میگم: ولی
    با تحکم میگه: ترنم
    به رو به روم خیره میشم... اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن
    با ناراحتی میگم: هر چی شما بگید
    لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخوام
    لبخند تلخی رو لبم میشینه... حالا میفهمم که اگه آقای رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتار میکرد... اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..
    زمزمه وار میگم میدونم
    یه خورده نصیحتم میکنه... و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدی به این فکر میکنم که الان باید چیکار کنم؟




  2. Top | #62

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    گوشیم رو گوشه ی تختم میذارمو روی تخت دراز میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه...
    زمزمه وار میگم: سروش سروش سروش آخه باهات چیکار کنم؟
    نمیتونم درکش کنم... دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم... میخواستی انتقام بگیری خوب کاره دیشبت که کم از انتقام نبود... دیگه از جونم چی میخوای؟... واقعا دیگه هیچ درکی از آدمای این دنیا ندارم... من که با بدبختی های خودم خو گرفته بودم... من که کاری به کار کسی نداشتم... خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهم قرارش دادی... چرا؟؟... بعد از 4 سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره...
    لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه... بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنش برات خوشی به همراه داشته باشه
    دلم یه زندگی میخواد... یه زندگیه آرومه آروم... یه زندگیه معمولیه معمولی... یه زندگی که واقعا زندگی باشه... من از این زندگی پول نمیخوام... مال نمیخوام... ثروت نمیخوام... یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام... من از این زندگی هیجی نمیخوام جز یه آغوش... آره یه آغوش... فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه... یه آغوش پر از مهربونی...پر از صفا... پر از صمیمیت... یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره... یه اغوش که واسه ی همیشه پذیرای من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه... چرا آرزو به این کوچیکی تا این حد ناممکن به نظر میرسه... بابا منم دل دارم... منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم... با همه ی وجود دوست دارم زندگی کنم... چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن... من که از این زندگی انتظار زیادی ندارم.... چرا این همه دلمو میسوزونند... من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهای طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگی رویایی هم نمیخوام... همه ی خواسته ی من از این دنیا یه زندگی معمولیه... یه زندگی معمولی مثله همه ی زندگی ها... این یکی که دیگه حق مسلمه منه...
    آهی میکشم... تلخ تر از همیشه... به مادرم فکر میکنم...
    زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟
    چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشم
    زمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ی یه بار هم شده که بیای و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترت زنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوری بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوری زندگی میکنه؟
    چقدر دلم گرفته... از این دنیا... از این هستی... از این زندگی... از این آدما... چقدر این دلتنگی برام سخته... چقدر دلم مادرم رو میخواد... دلم میخواد واسه ی یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم... چرا؟... آره فقط ازش بپرسم چرا؟... چرا تنهام گذاشتی و رفتی... به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ی سالهای دوری و دلتنگی رو میزنمو با همه ی عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم... درسته قبل از این 4 سال خوب زندگی کردم... ولی این 4 سال لحظه لحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودم
    زیرلب میگم: فقط ایکاش از روی خودخواهی این کارو نکرده باشی
    امان از اون روزی که بفهمم از روی خودخواهی رهام کردی و سراغ زندگیت رفتی اون روز، روز مرگ همه ی آرزوهای منه... اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداری... اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم...
    از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم... عملی کردنشون خیلی سخته ولی من ترنمم چیزی رو که بخوام عملی میکنم... حتما هم عملی میکنم... مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن... مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجه نرسونم دست بردار نیستم... مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ی این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارن پس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکری به حال آینده ی خودم کنم... بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگه دلیلی برای محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزی محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم... اما وقتی عشق و محبت من رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگی میکنم... هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمم
    از روی تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... قطره های بارون رو روی بنجره میبینم... همونجور که دستم رو روی پنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم... باید مادرم رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... میخوام با مادرم زندگی کنم...




  3. Top | #63

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحال میشه؟
    خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزی رو از دست نمیدم... الان هم کسی من رو نمیخواد... به این آخرین ریسمان هم چنگ میزنم شاید برای یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت... بالاتر از سیاهی برای من یکی که دیگه رنگی نیست... صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم... نهایتش اینه که دوباره به همین نقطه میرسم... نقطه ی بی کسی و تنهایی
    زمزمه وار میگم: مامان ای کاش بودی... صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدی... شنیدم مادرا خیلی بخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم... چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزی رو با چشمام ندیدم...
    با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودی و باورم میکردی
    دلم یه آدم دلسوز میخواد... یه آدمی که برام دل بسوزونه... بدون ترحم... بدون خشونت... بدون فحش و کتک... دلم یه تکیه گاه میخواد...یه تکیه گاه محکم... یه نوازش آرامش بخش...
    آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده... چقدر سخت تر شده... چقدر بیرحمتر شده... مثله یه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته های خودش میکنه...
    نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه... امروز به شرکت نمیرم... ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم... استوار... بدون ترس... میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم... دیشب برام یه تلنگر بود... رفتار سروش... برخورد طاهر... حرفای ناگفته ی مهمونا... حق با طاهره آخرش که چی؟... آخرش میخوام چیکار کنم؟... تا کی باید بشینمو منتظر بخشش اطرافیانم باشم...
    زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفای مام......
    حرف تو دهنم میمونه
    با لبخند تلخی ادامه میدم: مونا لهم وارد کرد
    اگه مونا چیزی بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونواده به نفع من عمل نمیکنند... همه شون کمر همت به نابودیم بستن
    یکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن ترنم... طاهر با همه سخت گیریهاش جز اونا نیست
    لبخندی رو لبام میشینه... درسته طاهر جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست... من کاری به آدمای این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم... بدون مامان... بدون بابا... بدون سروش... بدون خواهر.. بدون برادر... فقط میخوام زندگیمو بسازم... تنهای تنها
    نگام رو از ساعت میگیرم... 5 دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم... نگاهی به کمدم میندازمو به سمتش میرم... وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم... بعد از مدتها توی انتخاب لباس وسواس به خرج میدم... هر چند همه ی لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم... همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوی شیره ای میفته... با همه ی سادگیش به دلم میشینه... یه شال کرم هم برمیدارم... شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم... با خونسردی کامل لباسام رو عوض میکنم... جلوی آینه میرم... نگاهی به خودم میندازم... اثر انگشتای مونا هنور رو صورتمه... تصمیم میگیرم یه خورده آرایش کنم... خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادی برای آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن... بعد از یه خورده آرایش نگاهی به خودم میندازم...
    زمزمه وار میگم: برای اولین قدم خوبه
    نگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم... کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... به در اتاقم میرسم... دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوشیم رو برنداشتم... با قدمهای بلند خودم رو به تخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ی تخت برمیدارم... تصمیم میگیرم هنزفری رو هم با خودم ببرک... عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو آهنگهای غمگین گوش بدمو زیر لب برای خودم با خواننده زمزمه میکنم...... از چتر متنفرم... ترجیح میدم خیس خیس بشم... آرایشم بهم بریزه... موهام بهم بچسبه... اما بارون رو از دست ندم... اشکهای آسمون من رو یاد اشکهای خودم میندازه... به سمت میزم میرم... از کشوی میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم... گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم... اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم... دستم به سمت دستگیره ی در میره... در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم... صدای مونا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنه
    مونا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم
    .....
    مونا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه
    ....
    مونا: نه بابا... آخرش قبول کرد
    ...
    مونا: آره... دیگه تمو.....
    با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... شرط میبندم اصلا متوجه ی حضورم توی خونه نشده بود
    کم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزی بگه که همه ی سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلام میکنم بعد هم از مقابل چشمهای بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم... تعجبم رو از نگاهش میخونم... تعجب از لحن سردم... تعجب از نگاه بی تفاوتم ... اما برام مهم نیست... دیگه هیچ چیز برام مهم نیست

  4. Top | #64

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    خونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم... با قدمهای بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم... بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم... خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم... از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساس یک زندانی رو توی این خونه دارم... تمام این سالها این حس رو نداشتم... چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحم باشم... یه نفر که وجودش مایه ی عذاب همه ست... همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از من متنفر بشن... اما الان خیلی چیزا تغییر کرده... خیلی چیزا... الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که از زندان آزاد شده... ولی با همه ی اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست... خونه ای که با همه ی تلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه... دوست ندارم یه دختر فراری باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم... این همه زجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم... دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه... تا جای امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترک کنم... اون جای امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه... دوست ندارم اسیر گرگهای این شهر بشم... این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم...
    زیرلب میگم: الان کجا برم؟
    تا ساعت 4 خیلی مونده... امروز فقط و فقط ماله منه... ماله خوده خودم... امروز روزه منه... روز تولد دوباره ام... قدم زدن زیر بارون رو به هر چیزی ترجیح میدم... فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم... قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العاده ایه... هنزفری رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم... دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم... بعد از پیدا کردنش لبخندی میزنمو زمزمه وار میگم: عالیه
    همینجور که هنزفری رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم... صدای خواننده تو گوشم میپیچه
    سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم
    عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام
    یه لبخند تلخ میزنم... لبخندی تلختر از هزاران هزار فریاد... بعضی موقع در سکوت آدما دردی نهفته ست که در میلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشه
    رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
    نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
    لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
    احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
    قطره های بارون آروم آروم خیسم میکنند... صورتم رو... موهام رو.. لباسم رو... همینجور خیس میشمو با لذت قدم برمیدارم... با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره ای دیگه میشم ... از بچگی همینجور بودم... شادیها و غصه هام رو با بارون شریک میشدم و باهاش لبخند میزدم... میخندیدم... گریه میکردم... زار میزدم... من عاشق بارونم مخصوصا وقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنه
    بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
    آدما یه جوری نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن... از لبخندام تعجب میکنند... شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتر بالای سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم... فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همه لطافت فراری هستن
    چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
    «ترنم... بیا تو ماشین... به خدا اگه سرما بخوری با دستای خودم میکشمت»
    خاطرات گذشته منو میکشه آروم
    «سروش فقط یه خورده دیگه... فقط یه خورده دیگه»
    چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
    « تو یه دیوونه ی به تموم معنایی»
    بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
    چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
    «لطف داری جناب... حاضری شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی»
    خاطرات گذشته منو میکشه آسون
    اشکم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... هر چند اشکام یده نمیشن... به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چون اون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه...
    چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
    آدما تند تند از کنارم رد میشن... شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت از کنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهای آسمون نشن
    باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
    «سروش به خدا من کاری نکردم... چرا باور نمیکنی... من نمیدونم این گوشی چه جوری سر از کیفم درآورده»
    سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
    «ترنم بد کردی... خیلی بهم بد کردی... این گوشی دروغه... اون عکس لای کتابت چی، اون ایمیلا... اون نامه ها»
    رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
    «نمبدونم... سروش من هیچی نمیدونم... تنها چیزی که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم.......»
    من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
    با برخورد به یه نفر به خودم میام... اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم... روی زمین میفتمو سوزشی رو در کف دستم احساس میکنم.... صدای مردی رو میشنوم..
    مرد: دختر حواست کجاست؟
    سرمو بالا میگیرم یه مردی حدودا چهل، چهل و خورده ای ساله رو میبینم
    خم میشه و میخواد کمکم کنه
    زمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونم
    بعد هم از روی زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم... مثله موش آب کشیده شدم... لباسام هم کثیف شده
    مرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟
    لبخندی میزنمو میگم: بله... شرمنده بابت برخورد
    با مهربونی میگه: بدجور خیس شدی... میخوای تا جایی برسونمت
    با ملایمت میگم: ممنون... احتیاجی نیست...
    مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوری؟
    شونه ای بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ی لذتاش تجربه میکنم
    سری تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونا
    میخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینا
    با صدای بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باش
    مبخندمو سری تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم... هنزفری رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم... نگاهی به ساعت گوشیم میکنم... ساعت دوازده و نیمه... هنزفری رو داخل کیفم مینذارم... خیلی وقته دارم قدم میزنم... هر چند متوجه ی گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن... کف دستم هم یه خورده میسوزه... نگاهی به کف دستم میندازم یه خورده خراشیده شده... فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم... تصمیم میگیرم به شرکت آقای رمضانی برم تا همراه مهربان باشم... با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم... تنهایی تا ساعت 4 تو این خیابونا دق میکنم... گوشیم رو بالا میارم تا شماره ی شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته... همونجور به تابلوی مقابلم زل زدم... فقط یه چیز رو میبینم... روانشناس...
    زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد... گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولای داخل کیفم میندازم... میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه... اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه... شاید هم تاثیری نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم... حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیح میدم انجامش بدم... خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتم
    لبخندی رو لبم میشینه... برای دومین قدم باید خوب باشه... راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ی خیابون میرم... خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم
    نگاهی به تابلو میندازم... بهزاد نکویش... طبقه ی دوم
    نفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم... به جلوی آسانسور میرسم... دکمه ی مورد نظر رو فشار میدمو منتظر میمونم...
    تا آسانسور برسه با صدایی آروم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم:
    دوستان عاشق شدن کار دل است
    دل چو دادی پس گرفتن مشکل است
    تا توانی با رفیقان همرنگ باش
    مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش
    بعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن... وارد آسانسور میشمو دکمه ی شماره 2 رو فشار میدم... نمیدونم تصمیمم درسته یا نه... ولی امتحانش ضرر نداره... اگه بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم... دوست دارم خنده هام از ته دل باشه... میخوام بعد از مدتها از یکی کمک بخوام... شاید این روانشناس تونست برای بهبودیه حالم کاری کنه...


  5. Top | #65

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل نهم
    نمیدونم چقدر گذشت... چقدر فکر کردم... چقدر آه کشیدم... چقدر غصه خوردم... چقدر تو خاطره ها غرق شدم... واقعا نمیدونم... فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته... لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجا حضور نداره...
    لبخندی میزنم... از روی صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنم
    سری تکون میده و هیچی نمیگه... بعد از چند ثانه مشغول ادامه ی کارش میشه... من هم به سمت در میرم... چند لحظه ای مکث میکنم... بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنم
    با لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه... بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی این دکتره؟... فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم... دکتر که سرش پایین بودو مشغول نوشتن چیزی بود... وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهت زده ی من مواجه میشه... با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزی شده خانم؟
    تازه به خودم میام... از وقتی در رو باز کردم همینجوری بهش زل زدم تا همین الان...نگامو ازش میگیرم و با لحن مضطربی میگم: نه
    دلم میخواد راه اومده رو برگردم... ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسم باشه... برام سخته واسه ی یه پسر حرف بزنم... اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم... مصیبتهایی که کشیدم... ظلمهایی که در حقم شد... سخته در مورد این مسائل با پسری جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخص دکتر باشه... شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ی کسی حرف بزنم که باهاش راحت نیستم
    انگار متوجه ی آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیا بشین... راحت باش
    چاره ای ندارم...با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم... لابد الان فکر میکنه با یه دیوونه طرفه... با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه... نه سلامی نه علیکی... مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و با بهت نگاش میکنم
    به زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنم
    فقط سری تکون میده و چیزی نمیگه
    وقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش... بشین
    روی نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگم
    با آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟
    به زحمت لبخندی میزنمو میگم: این چه حر.......
    میپره وسط حرفمو میگه: پس این استرس و اضطراب واسه ی چیه؟
    صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشم
    لبخند رو لباش پررنگتر میشه... رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟
    با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه... ترجیح میدم با کسی حرف بزنم که باهاش راحت باشم
    با آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟
    -به خاطر حرفایی که میخوام بزنم... حرفام معذبم میکنند... نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگم
    با لبخند روی مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه... اما به نظرت بهتر نیست حالا که این همه منتظر شدی حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم... اون حرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو
    -آخه؟
    دکتر: فکر کن داری با دوستت حرف میزنی... راحت باش و مشکلت رو بگو
    یکم فکر میکنم... نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه... تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتم بگم
    به چشماش خیره میشم.... همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنم
    بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم... ولی پیداش نمیکنم
    با لبخند میگه: دلیلش روشنه... چون بیرون از خودت جستجوش میکنی
    با تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه ای بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخوای از درون قلبت جستجوش کن
    یه لبخند تلخ میزنم
    -برای من که دیگه قلبی نمونده... همه اون رو شکستن... تیکه تیکه کردن... نادیده گرفتن... باورش نکردن
    زمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدن
    یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    با ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟
    -چون همه خوشیهامو ازم گرفتن... خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم... دنبال نقطه ی امیدم
    با مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شدی
    پوزخندی میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدم
    با ناراحتی سری تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدی...
    -ناامید نیستم حقیقت رو میگم... حرفی رو میزنم که باورش دارم
    اخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدی؟ اینجوری بهتر میتونم کمکت کنم... شاید تو هم یه خورده باهام راحت شدی و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی رو جلوی پات بذارم
    شونه ای بالا میندازمو میگم بفرمایید




  6. Top | #66

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دکتر: اسمت چیه؟
    -ترنم
    دکار: چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟
    -26 سالمه... زبان..........
    با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟... اصلا بهت نمیخوره... فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشه
    با لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومد
    با شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم
    -نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشم
    دکتر سری تکون میده و میگه: باشه... بگو ببینم ازدواج کردی؟
    -نه مجردم
    دکتر: شاغلی؟
    -اوهوم... مترجم یه شرکتم
    دکتر: با خونوادت مشکل داری؟
    -من با کسی مشکل ندارم... خونوادم هستن که با من مشکل دارن
    دکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده... اما با این سن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درک کنی... اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوان
    آهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقای دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید... یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودی بکشونه
    میخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟
    همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم... چون خودم از قضاوتهای نا به جای دیگران آسیبهای زیادی دیدم قضاوت های بی مورد رو نمیتونم تحمل کنم
    از مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین... دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه میکنه کمکی بهش بکنم
    -کسی نمیتون......
    میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم
    -ولی...
    دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره... من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم... با برادرت هم راحت نیستی؟
    اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستم
    دکتر: لطفا بشین
    دوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روی اولین مبل پرت میکنم...
    دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردم
    سری تکون میدمو هیچی نمیگم... دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه... برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم... نمیدونم باید بگم یا نه.... اصلا نمیدونم چه جوری بگم... سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم... زیر لب شعری رو زمزمه میکنم
    قاصدک غم دارم... غم آوارگی و دربه دری... غم تنهایی و خونین جگری
    قاصدک وای به من... همه از خویش مرا میرانند... همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند.......
    با صدای دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ی حضورتون نشدم
    با لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی... یه خورده آب بخور... اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست
    لبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینه
    لیوان رو از دستش میگیرمو جرعه ای آب میخورم... رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه... آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه میذارم
    به آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم... باهام راحت باش... روانشناس محرم اسرار بیمارشه... هر چند به نظر من تو بیمار نیستی... فقط به یه راهنما احتیاج داری من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنم
    خنده ای میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستین
    دکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیست
    نگام به ساعت اتاقش میفته... ساعت دو رو نشون میده
    با لبخند یه ساعت اشاره ای میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟
    دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه... من برای همه ی دوستام وقت دارم
    لبخندی میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازه
    دکتر: مگه حالا پیشت نیست؟


  7. Top | #67

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست... بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه... وقتی که باشن و در عین حال نباشن خیلی زندگی سخت میشه
    دکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضای خونوادت مشکل داری؟
    با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکنند
    دکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟
    با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم...
    دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنی
    زمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگم
    دکتر: هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن
    -اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این 5 سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف میکردم... چون بدبختیهای من همه از همون روزا شروع شدن... هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهای آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم
    دکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردی؟
    -با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده
    دکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم
    زهرخندی میزنم... چشمامو میبندم... تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم... آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. با اینکه سخته با صدای لرزون از ذشته ها میگم
    -خیلی خوشبخت بودم... خیلی خیلی زیاد... پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن... یه دختر شر و شیطون که دنیاش توی شیطنتاش خلاصه میشد... همیشه همه از دستم عاصی بودن... ماجرای اصلی پنج سال و 2 ماه پیش اتفاق افتاد... دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد... همه ی اون خنده ها اون شیطنتا همه ی اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد... دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن
    آهی میکشمو چشمامو باز میکنم... اون روزا رو جلوی چشمام میبینم
    -داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف میزنه...
    اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده
    با غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود... من نمیخواستم اونجوری بشه... خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم... من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش... من به مسعود گفتم خواهرم نامزد داره... گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ی احمق حرفامو باور نمیکرد
    اشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت... بهم التماس میکرد به خواهرت بگو... خواهرم چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه مسعود هم تحقیق میکنه و میفهمه که ترانه خواهرمه...
    دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش... چرا با خودت اینجوری میکنی
    - کابوسای مسعود ولم نمیکنند... همش با آرامبخش میخوابم... خیلی داغونم... یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولی دوباره شروع شده...
    دکتر: مگه مسعود چیکار کرد؟
    با حرص میگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو ه کشتن دادو این کابوسای لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیه کرد
    دکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
    با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر ترانه ام کلافم کرد... هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس با زاری با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم... حتی خونمون رو پیدا کرده بود... مجبور شدم به ترانه بگم... ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد... گفت خودش با مسعود صحبت میکنه و همه چیز رو تموم میکنه
    کمی مکث میکنم
    دکتر: خوب... بعدش چی شد؟
    با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد... مسعود دست بردار نبود... حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید... ترانه گیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزی نگو به سیاوش میگه...سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه... من بدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنم
    دکتر: به سروش چی میگفتی؟
    سرمو بین دستام میگیرمو میگم: برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم... من هیچوقت به سروش دروغ نمیگفتم ولی ترانه با ترسهای بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم... اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامه


  8. Top | #68

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    و چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوی من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم... سروش زیاد تو کارای این چنینی من دخالت نمیکرد
    دکتر: دقیقا چه کارایی؟
    -مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه... در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوی نمیکرد همیشه میگفت ترجیح میدم خودت برام حرف بزنی... من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودی به سروش میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند... اما ماجرای مسعود از اون ماجراهایی بود که باید به سروش گفته میشد اما منه احمق ازش مخفی کردم
    دکتر: بعدش چی شد؟
    -اون روزا بدجور کلافه بودم... نزدیک سه چهار ماه مسعود یا جلوی ترانه یا جلوی من رو میگرفت و در مورد عشق آتشینش میگفت...
    یاد حرفای مسعود آتیش به دلم میزنه
    «ترنم به خدا عاشقشم... به خدا دیوونشم... من نمیدونم چه جوری خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش دل بکنم........»
    دکتر: ترنم حالت خوبه؟
    لبخند تلخی میزنمو میگم: نه... یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم... بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجب میکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود... جلوی من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود... من همیشه میگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوری با چند بار دیدن میشه عاشق شد
    دکتر: به خودش هم میگفتی؟
    -بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم... من خودم عاشق بودم اما با شناخت جلو رفتم اما مسعود.........
    سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... ترجیح میدم قضاوت نکنم
    دکتر: بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟
    -اوهوم... بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم... اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی میشه و برای اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه... بعد خودش به سیاوش همه چیز رو میگه
    دکتر: سیاوش چه جوری با این ماجرا کنار اومد؟
    -سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت میکرد... واسه همین هم به من میگفت چیزی به خونواده مون یا سروش نگم... میدونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر میشه...سیاوش با فهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم برای مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفتو با مسعود دعوای بدی راه انداخت... شاید باورت نشه ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زد
    دکتر: سروش چیکار کرد؟
    - سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد... ترانه میگفت این سیلی حقم بوده من نباید چیزی رو از سیاوش مخفی میکردم وقتی باهاش مخالفت میکردم میگفت مطمئن باش اگه واسه ی تو هم خواستگار بیاد سروش همین جور میشه... ولی من با ترانه موافق نبودم همیشه میگفتم سروش به خاطر کاری که من مقصر نباشم بیگناه کتکم نمیزنه... رفتارای سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت... درسته سروش از دستم ناراحت شد ولی از سیلی و کتک خبری نبود... فقط برخوردش یا من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنین اتفاقایی دوباره تکرار بشه...
    دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟
    -خیلی خیلی زیاد...
    دکتر: ادامه بده
    -بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد... بعضی مواقع دلم برای ترانه میسوخت... ترانه عاشق که هیچی دیوونه ی سیاوش بود البته این احساس دو طرفه بود ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود... ولی این رو هم قبول داشتم این سخت گیری از روی عشقه
    دکتر: سروش رفتارش عوض نشد؟
    -نه من و سروش در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جاها کوتاه میومدیم... رابطه ی من و سروش یه رابطه ی خاص بود...
    دکتر: چرا اسمش رو میذاری یه رابطه ی خاص
    با لبخند میگم: چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک کنیم... حتی اگه سروش یه دختری رو میدیدو میگفت ترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد دلیلش هم روشن بود چون از عشق سروش اطمینان داشتم ولی رابطه ی ترانه و سیاوش اینجوری نبود
    دکتر: سروش هم اگه تو در مورد پسری حرف میزدی راحت باهاش کنار میومد؟
    خندم میگیره و میگم: بعضی موقع حرصش میگرفت ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم... سروش اونقدر به من آزادی داده بود که همه ی اونا نشونه ی اعتمادش به من بود
    دکتر: منظورت از آزادی چیه؟
    -ترانه برای هر کاری باید از سیاوش اجازه میگرفت ولی برای من چنین محدودیتهایی وجود نداشت سروش همیشه میگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده... البته بعضی وقتا هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوست ندارم چنین جایی بری ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت یه جورایی اونقدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرف میزد که من خودم ترجیح میدادم به حرفاش گوش کنم... میدونستم بد من رو نمیخواد... شیطون بودم ولی لجباز نبودم

  9. Top | #69

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دکتر سری تکون میده و میگه: پس رابطه ی قشنگی رو با هم دارین؟
    با تاسف سری تکون میدمو میگم: داشتیم
    با تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟
    -گفتم که 4 ساله رنگ خوشی ر ندیدم
    با ناباوری نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه ای ک تو داری ازش حرف میزنی یه رابطه ی قوی و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر سروش اومده باشه
    میپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد... خدا رو شکر سالم و سلامته فقط..........
    دکتر با کنجکاوی میپرسه: فقط چی؟
    با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کرده
    به سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟
    آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادی افتاده که براتون تعریف نکردم
    با ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول ماجرای مسعود رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدی... از مسعود بگو.... دیگه جلوی راهت سبز نشد؟
    با یادآوری اون روزا دوباره همه ی غمهای عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدش خبری از مسعود نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره... هیچی ازش باقی نمونده بود... باورم نمیشد که تا اون حد داغون شده باشه... خیلی ضعیف و لاغر شده بود... زیر چشماش گود رفته بود... فکر کردم دوباره اومده گریه و زاری راه بندازه ولی اشتباه میکردم... مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود... چشماش هیچ نور و فروغی نداشت... انگار ناامیده ناامید بود... از صداش غصه میبارید... اون روز یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم... واسه ی همیشه ی همیشه... اینو به ترانه بده بگو مسعود واقعا عاشقت بود... بگو مسعود فقط خوشبختیت رو میخواست... بگو مسعود خوشحاله که تا این حد خوشبختی... بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد...
    با بغض میگم: اون روز خیلی روز بدی بود... حرفای مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد... همه ی این حرفا رو زد و بعدش رفت... واقعا رفت... برای همیشه... دیگه هیچوقت ندیدمش... تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید...
    دکتر: نامه رو به ترانه دادی؟
    -نه
    دکتر: چرا؟
    -نمیخواستم رابطه اش با سیاوش بهم بخوره... سیاوش اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به سروش همه چیز رو گفتم
    دکتر: سروش چی گفت؟
    -نامه رو باز کردو نوشته های توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشین بیرون پرت کرد
    دکتر: لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدی؟
    سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم... درسته مسعود یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشمای غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلم میگرفت... بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد... مسعود پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابش اشتباه بود... من بعد از اینکه سروش نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم... زندگیمون به روال عادی برگشته بود... از مسعودم خبری نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه... هر شب چشمای غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم... هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روز داغونتر از گذشته میشدم... سروش وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد... باورش نمیشد مسعود به خاطر ترانه اون کارا رو کنه... بعدها از دوستای مسعود شنیدم که روزای آخر معتاد شده بود انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودش رو خلاص کنه.. من چیز زیادی از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داد
    دکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدی؟
    -این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهای تنها بود تو مراسم خاک سپاریش فقط دوستاش حضور داشتن
    دکتر: بعد از 4 سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی...
    -تازگیها دوباره شروع شده
    دکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ مسعود و جدایی از سروشه؟
    -اشتباه نکنید... این یه ماجرای کوچیک تو اون همه اتفاقه... ماجرای اصلی 4 سال پیش اتفاق افتاد... ماجرای مسعود فقط خوابهای شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که 4 سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ی آرامش زندگیم رو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاری کنم... و یکی از نتایجش جدایی از سروش بود




  10. Top | #70

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟
    -همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟... یه شب بارونی که شروعی شد برای برپایی طوفانی در تمام زندگیم... من عاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد... خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم... هر چند بابام از دو هفته قبل برای من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ی بعد خودتون رو برای امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم... همگی میخواستیم به مشهد بریمو چهار روزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ایکاش قبول میکردم که ایکاش لال میشدمو نمیگفتم از پس کارای خودم برمیام... من و داداش طاهر خیلی باهم صمیمی بودیمو داداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ی همین با کلی اصرار همه رو راهی کردم... مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم... کلی سفارش کرد که حتما شب به خونه ی خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام مهسا رابطه ی خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم... هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمند خیلی عصبانی میشن.... از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و من مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم ... وقتی به خونه رسیده بودم احساس میکردم دارم سرما مسخورم... چون یه خورده گلوم درد میکرد... وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلو دردم اضافه میشه... واسه ی همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم...
    با یادآوری خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ی وجودم احساس میکنم... ایکاش حماقت نمیکردم... ایکاش
    دکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟
    با حرف دکتر به خودم میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکای ساعت 2 بود که با یه سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شدم... حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم... ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزی به پنجره ی اتاقم بر خورد میکنه... هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد... یه چیزی مثله برخورد سنگ به شیشه... دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهای کو چیک به شیشه ضربه ای وارد کنه پ... از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود... بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون... رعد و برق هم میزد من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم... ولی اونشب همه چیز زیادی ترسناک به نظر میرسید... اول فکر کردم این صداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد... وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم... پنجره ی اتاق من رو به حیاط بود... و کسی از خارج از خونه دیدی به پنجره ی اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد... یه حسی به من میگفت یکی توی حیاطه... شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره ها هم حفاظ داشتن ولی با همه ی اینا یه دختر تنها ساعت دو نصفه شب با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه امن میگرده و من هم از این قائله جدا نبودم... از شانس بد من توی اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه های شرکتشون که توی شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزی شمال بمونند هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام... خاله ی من هم مثله دخترش زیاد با من رابطه ی خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ی یه نفر دیگه رفتم چون هیچ تماسی با من نگرفت... مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم... واسه ی همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یه طرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه... درسته سنگهای ریزی به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجود داشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ی اتاقم برخورد کرده باشن.... با این حرفا خودم رو دلداری میدادم که حس کردم سایه ای از جلوی پنجره ام رد شده... با چشمهای خودم سایه رو دیدم ولی جرات نکردم جیغ بکشم... جلوی دهنم رو گرفتم و در گوشه ی اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم
    دکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریده
    با دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورم
    با ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توی وجودم هست... شب وحشتناکی بود
    دکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟
    -صد در صد... هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی تو حیاط بود
    دکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟
    - بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد... وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشین
    سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... دوباره لیوان آب رو روی میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چی کشیدم... من یه لحظه سایه ی یه نفر رو دیدم... هر چند خیلی سریع از جلوی پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ی اون طرف رو دیدم... همونجور که گوشه ی اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد سیاوش میفتم... اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفری که به ذهنم رسید سیاوش بود... جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم... حس میکردم امن ترین جای دنیا اتاقمه... با همه ی اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم... به زحمت خودم رو به تلفنی که توی اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم برای سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلا بوق نمیخوره... ته دلم عجیب خالی شده بود... در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامان گوش نکردمو به خونه ی خاله نرفتم




صفحه 7 از 26 نخستنخست ... 5678917 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن