همینجور گوشی توی دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صدای شکسته شدن شیشه ی پنجره جیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم.... هم ترسیده بودم... هم حالم بد بود... بدجور احساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم... اونشب توی اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوی چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توی عمرم اونقدر نترسیده بودم... بعد از اون شب هم دیگه چنین ترسی رو تجربه نکردم... تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاک نشدن... احساسات مختلفی بودن که فقط درد و رنج رو برام به همراه داشتن
دکتر سری تکون میده و میگه: هر کسی هم جای تو بود همونقدر میترسید... بعدش چیکار کردی؟
همونجور یه گوشه ی اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته... اکثر شبا گوشی رو گوشه ی تختم میذاشتم تا اگه سروش شبا برام اس ام اس داد بیدار بشم... سروش هر وقت خوابش نمیبرد بهم اس ام اس میداد که اگه بیدار باشم برام زنگ بزنه...چون کارای سروش زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم... من هم برای اینکه صداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم... اون لحه که چشمم به گوشیم افتاد انگار دنیا رو بهم دادن سریه به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم... با ترس و لرز به گوشیم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ی اتاق پناه بردم... اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم رو برگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم... صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم... هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یه جورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاری کنم... بالاخره با دستایی لرزون شماره ی سیاوش رو گرفتم... اون شب همه چیز رو با گریه و زاری برای تعریف کردم...
تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچه
سیاوش: بله؟
-سیاوش تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: ترنم چی شده
همه ی صداها... ناله ها... زاری ها... گریه ها رو جلوی چشمام میبینم
-سیاوش یکی اینجاست... تو خونه... من میترسم... تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: مگه نرفتی خونه ی خالت؟
یاد جیغام میفتم: نه... نه... ولی به خدا نمیدونستم اینجوری میشه
سیاوش: آروم باش ترنم.... آروم باش... من همین الان خودم رو میرسونم... تو فقط از جات تکون نخور... همین الان دارم حرکت میکنم
دکتر: ترنم همه چیز تموم شده دلیلی برای ترس وجود نداره... پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟... ببین چه جوری دستات میلرزه...
نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه ... حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه... خودم اصلا متوجه نشده بودم... دلیل این ترس رو نمیفهمم.... شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوی چشمم جون میگیرن و من همه ی اون ترسا رو با همه ی وجودم احساس میکنم... وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توی اتاقم میبینم و این ترسم رو بیشتر میکنه
دکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره... یه بسته قرص برمیداره و یکی از قرصا رو از د بسته خارج میکنه بعد با آرامش به طرفم میاد... قرص رو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور... یکم از تپش قلبت کم میکنه... باعث میشه آرومتر بشی
با لبخند ازش تشکر میکنمو قرص رو میخورم... لیوان آب رو از روی میز برمیدارم همه ی آب رو تا آخر میخورمو لیوان خالی رو روی میز میذارم... بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتری ادامه بده
سری تکون میدمو میگم:
خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه... حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبری نشد... دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد... اگه اون سنگ شیشه ی اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر میکردم همه چیز خیالات و توهمات خودم بوده... اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه های پنجره بود... همینجور گوشه ی اتاقم نشسته بودم که متوجه ی صدایی میشم... کسی دستگیره ی در سالن رو بالا و پایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد... از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم... تو اون لحظه ها از خدا میخواستم که زودتر سیاوش رو برسونه... یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوق جوابمو داد و گفت: پشت در سالنه... وای آقای دکتر اون لحظه انگار همه ی دنیا رو به من دادن... چون تا در سالن راه نرفتم انگار پرواز کردم