فصل دهم
نگامو به زمین میدوزم و با قدمهای کوتاه به سمت میز منشی حرکت میکنم... ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه... حس خوبی دارم... بعد از مدتها احساس سبکی میکنم... خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم... از اونجایی که ماندانا اجازه نمیده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود... ماندانا معتقده با یادآوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم میشم ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما میشه... بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی میکرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم... کس دیگه ای رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمیکردن بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر وسرزنش قرار میدادن... سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس میکنم... سرمو بالا میارم... متوجه ی نگاه خیره ی منشی میشم... با تعجب نگام میکنه
لبخندم پررنگ تر میشه و با مهربونی میگم: یادم رفت مبلغ.....
هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز میشه و دکتر از اتاقش خارج میشه... همونجور که داره کتش رو میپوشه و سرش پایینه میگه: خانم رضایی من دیگه میر........
سرشو بالا میاره و بهت زده میگه: تو هنوز اینجایی؟
لبخندی میزنمو میگم: داشتم رفع زحمت میکردم... اینقدر اصرار نکنید من نمیخوام بمونم... نبینم یه بار نهار و شام تدارک ببین.....
میپره وسط حرفمو با خنده میگه: برو بچه از این خبرا نیست
یه اخم تصنعی تحویلش میدمو میگم: مثلا شما دکتر مملکتین... این همه خسیسی دیگه نوبره
میخنده و میگه: میری یا به زور بیرونت کنم؟
با اخم میگم: احتیاجی به کتک نیست خودم میرم
با خنده میگه: پس زودتر
-ای بابا... آقای دکتر جای شما رو که تنگ نکردم
منشی هم به خنده میفته
به طرف منشی برمیگردمو میگم: چقدر باید برای ویزیت بدم؟
منشی میخواد چیزی بگه که دکتر با جدیت میگه: خانم رضایی یه نوبت واسه ی فردا بعد از ظهر بهش بده... پولی هم ازش قبول نکن
با ناراحتی به طرفش برمیگردمو میگم: آقای دکتر این جوری معذب میشم
با اخم میگه: فرار که نمیکنی... ماه بعد ازت میگیرم
-آخه.....
دکتر: دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزن
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: امان از دست شما
با شیطنت میخنده و میگه: بهتره زودتر بری... دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره میسوزه
دوباره یاد قرارم با مهربان میفتم
با صدای نسبتا بلندی میگم: وای دیرم شد
دکتر: چه عجب بالاخره فهمیدی
با اخم میگم: آقای دکتر
منشی با لبخندی مهربون میگه: فردا ساعت 2 خوبه؟
-نمیشه چهار، چهار و نیم بیام؟
منشی نگاهی به دکتر میندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون میده... منشی هم توی سررسید رو به روش چیزی مینویسه و میگه: پس فردا راس ساعت 4 اینجا باشین
با لبخند میگم: حتما و ممنونم بابت همه چیز
منشی زمزمه وار میگه: خواهش میکنم
یه خداحافظی زیر لبی به منشی میگم که منشی سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه
برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون میدمو میگم: با اجازه
دکتر با تحکم میگه: یه لحظه صبر کن... باهات کار دارم
بعد بدون اینکه به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی میگه: فردا صبح یه خورده دیر میام حواست به همه چیز باشه
منشی: چشم آقای دکتر
دکتر سری تکون میده و خطاب به من میگه: بریم
با تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت میکنه ...چیزی نمیگم پشت سرش آروم آروم راه میرم... دکتر متفکر به آسانسور میرسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش میرسونم... دکمه ی آسانسور رو میزنه ومنتظر میشه... با جدیت خاصی به طرف من برمیگرده وخطاب به من میگه:یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف میکنی باهات حرف بزنم
منتظر نگاش میکنمو چیزی نمیگم
وقتی سکوتمو میبینه میگه: همیشگیه؟
با تعجب میگم: چی؟
دکتر با جدیت میگه: همیشه با آرامبخش میخوابی؟
-همیشه که نه ولی بیشتر شبا............