دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: باشه بابا... من تسلیمم... بچه که زدن نداره
میخندمو هیچی نمیگم
دکتر: پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن... سعی کن رمانهای تکراری و غمگین نخونی...
با تعجب میگم: دلیل غمگین نبودن رمانها رو میفهمم اما چرا میگین تکراری نخونم؟
با لبخند میگه: اگه رمانت تکراری باشه اونجور که باید غرقش نمیشی ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان میری و از اطراف غافل میشی... دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی میشه... حس میکنم اینجوری برات بهتره
متفکر میگم:چقدر جالب... واقعا هم همینطوره...تا الان بهش فکر نکرده بودم
از ساختمون خارج میشیم... نگاهی به آسمون میندازم... بارون بند اومده ولی هوا هنوز ابریه
دکتر میخنده و میگه: از تجربیات خودمه... قبلنا خیلی رمان میخوندم
با تعجب نگاش میکنمو میگم: نــــه
شونه ای بالا میندازه و میگه: گفتم قبلنا... اونجوری نگام نکن میترسم
لبخندی میزنمو میگم: به هر حال ممنونم... امروز خیلی کمکم کردین
دکتر: وظیفم بود
-به نظر من که لطف بود
بعد بدون اینکه بهش اجازه هرگونه تعارفی رو بدم میگم: پس از امشب همه ی سعیم رو میکنم که قرص نخورم
دکتر: آفرین خانم خانما... درستش هم همینه
بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش میکنه و میگه: سوار شو تا یه مسیری میرسونمت
میخندمو میگم: مسیر من به شما نمیخوره
با شیطنت میگه: سوار شو خودم یه کاری میکنم بخوره
لبخندی میزنمو میگم: آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
یه اخم تصنعی تحویل من میده و میگه: مگه دکترا دل ندارن
-چی بگم والله... من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم
میخنده و میگه: خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری میرسونمت
-مرسی آقای دکتر... خودم میرم
با لبخند سری تکون میده و زمزمه وار میگه: هر جور که راحتی... فقط توصیه هامو فراموش نکن
-چشم... اینبار دیگه واقعا خداحافظ
دکتر: خداحافظ
دستی برای دکتر تکون میدمو خلاف جهت مسیری که دکتر حرکت میکنه راه میفتم... همونجور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت 4:10 هستو من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم... ده دقیقه ای طول میکشه تا به ایستگاه برسم... چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس میشم و توی اون چند دقیقه سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم... به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم... خدا رو شکر اتوبوس زود میرسه و سوار اتوبوس میشم و بلیط رو به کمک راننده میدم... روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم...امروز روز خیلی خوبی بود... الان که فکر میکنم میبینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده... آشنایی با مهربان... آشنایی با دکتر... برگشت ماندانا.... میخوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم درسته فردا میخوام به شرکت مهرآسا برم ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم میبینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره... درسته مونا مادر واقعیم نیست ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه... درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم... آره میخوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم... فقط خودم میتونم مسیر زندگیم رو عوض کنم... با تلقین که نمیشه که نمیتونم که همه چی بده فقط و فقط روحیه ام ضعیف میشه...با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام... نگاهی به اطراف میندازم... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم... بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر میرسم... آدرس رو از کیفم در میارمو نگاهی بهش میندازم... پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا میکنم... یه محله ی قدیمیه که توش فقر و گرسنگی بیداد میکنه... با این که تجل زیادی در لباسام دیده نمیشه ولی به راحتی میشه فهمید که اهل این محل نیستم... تفاوتها رو میشه از رفتار و کردارم دید... ایکاش امروز مثله روزای قبل لباس میپوشیدم از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد... دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم... من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر میرسم... آدرس سرراست نیست... ترجیح میدم از یه نفر بپرسم... نگاهی به دور و بر میندازم... چشمم به یه بقالی میفته... لبخندی رو لبم میشینه... به سمت بقالی میرمو به پیرمردی که داخل بقالی هست میگم: سلام حاج آقا
نگاهی به من میندازه و اخماش تو هم میره با همون اخمش میگه: سلام... چی میخوای؟
نمیدونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر میرسه
با تعجب میگم: چیز خاصی نمیخوام فقط میخواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم
با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارمو بهش نشون میدم... با جدیت کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه...
یه خورده اخماش باز میشه و میگه: از فامیلای زهرایی؟
با گنگی میپرسم: زهرا کیه؟
پیرمرد: میخوای بری خونه زهرا بعد نمیدونی زهرا کیه؟
تازه یاد اون روزی میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صابخونه ی خودش رو زهراخانم خطاب کرده بود
لبخندی رو لبام میشینه و با ذوق میگم: چرا چرا یادم اومد... میدونم زهرا خانم کیه... درسته من میخوام به خونه ی زهرا خانم برم...با مستاجرش کار دارم
با اخمایی درهم کاغذ رو به طرفم پرت میکنه و با لحنی سرد میگه: ته کوچه یه در سفید رنگه همون خونست... حالا هم زودتر برو بیرون... به سلامت
متعجب از برخوردش زیر لب تشکری میکنمو از مغازه خارج میشم