مهربان تا دم در همراهیم میکنه... یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه ای که مهربان ساکن اونه آروم آروم دور میشم... بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صدای بسته شدن در رو میشنوم... نگاهی به پشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته... آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم ساعت شش و نیمه... گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم... هوا یه خورده تاریک شده و توی این کوچه پس کوچه های ناآشنا احساس ترس میکنم... احساس ترس بعلاوه ی سرمای بعد از بارون باعث میشه یه خورده بلرزم... دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم... همونجور که از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم... من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس باید همه چیز رو در مورد مادرم بدونم... این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم... مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه که من حرفمو بزنم...یاد حرف مونا میفتم... « بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه.... نه بابا... آخرش قبول کرد»... نمیدونم موضوع از چه قراره... حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه.... احساس خوبی ندارم... نمیدونم چرا یه حسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد... سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنم
زیر لب میگم: ترنم تمومش کن... درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد د�