مادرجون با داد میپره وسط حرف طاهر و میگه: طاهر خفه شو... ترانه ی من رو با این هرزه مقایسه نکن... تمام این سالها هم مجبور بودم تحملش کنم... الان که میتونم از دستش خلاص شم چرا باز صبر کنم... دیدن این دختر برام مثله مرگ تدریجی میمونه... فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرق میکنه... اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه... یه روزی مادر این دختر زندگی من رو به خاک سیاه نشوند و 4 سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دختر نازنینم رو پرپر کرد
تحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر ترنم معرفی میکرد نداره... دستش رو به دیوار میگیره تا نیفته... باورش نمیشه... همه چیز مثله یه کابوس میمونه... صدای گریه های مادری رو میشنوه که امروز با بی رحمی تمام میخواد قید ترنم رو بزنه...
«سروش من تحمل دوریه خونوادم رو ندارم باید نزدیک خونه ی خودمون خونه بگیری؟»
«خیر سرت داری شوهر میکنی؟ هنوز هم همون دختر بچه ی لوس و ننری»
«همینه که هست... من نمیتونم غم تو چشمای مامانم رو ببینم»
«چرا فکر میکنی مادرجون غمگینه؟»
«طاها و طاهر همیشه بیرون هستن... مامان بعد از من و ترانه خیلی تنها میشه»
«الهی قربون دل مهربون خانومم بشم... راستش رو بگو من رو بیشتر دوست داری با مادرجون رو»
«دیوونه ای به خدا... تو عشقمی مامانی هم مادرمه... هر دوتون یه جای خاصی تو دلم دارین... سروش یه چیز رو واسه همیشه یادت باشه من میتونم از حق خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه بخشش خیلی خیلی برام سخت میشه... هیچوقت به خونوادم توهین نکن... هر وفت عصبی بودی سر خودم خالی کن»
«این حرفا چیه خانمم من هیچوقت از دست عصبانی نمیشم... من خودم هم پدرجونو مادرجون رو مثله پدر و مادرم دوست دارم»
زیر لب میگه: خدایا اینجا چه خبره؟
طاها: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی... همون مرتیکه از سرش هم زیاده
طاهر: طاهــا
طاها بی توجه به حرف طاهر در رو برای مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته... بعد با عصبانیت به سمت طاهر میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداری کنی من میدونم و تو....
طاهر با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ی لعنتی 12 سال از خواهرمون بزرگتره و دو تا بچه داره... میفهمی؟
طاها: نه نمیفهمم... تنها چیزی که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه... نمیبینی چقدر پیر و شکسته شده؟
طاهر: تو مشکلت با ترنم چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدی؟
طاها: هیچوقت نمیتونم اشکای شبونه ی مامان رو فراموش کنم
طاهر: تقصیر ترنم چیه که بچه ی زنیه که هووی مادر ماست
طاها: چه راحت ترانه رو فراموش کردی
طاهر: من ترانه رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که ترانه خودش هم مقصر بود... نباید خودکشی میکرد این رو بفهم
طاها: نه نمیفهمم... نمیخوام هم بفهمم... خودت میدونی چقدر دیوونه ی ترانه بودم... خودت میدونی چقدر با خواهرم صمیمی بودم... همیشه محرم اسرارم بود... نمیتونم ترنم رو ببخشم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر مامان... به خاطر ترانه... اشکهای ترانه رو نمیتونم از یاد ببرم
طاهر: طاها
طاها: طاها و درد... یه کاری نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنما... همین دیشب ندیدی چه آبروریزی ای راه اندخت
سکوت طاهر اذیتش میکنه... حرف آخر طاها بدجور عذابش میده...
زمزمه وار میگه: طاهر تنهاش نذار.. تو رو خدا تو هواش رو داشته باش... خدایا دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه بار رو کمکش کن
عذاب وجدان از یه طرف... نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره... با ناراحتی روی زمین خیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشه
صدای طاها رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی... بذار همین امشب ماجرا تموم بشه... ترنم که دیگه همه چی رو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادرای ناتنیش هستیم... میدونه که مادرمون مادر اون نیست... پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون میده... بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شده