طاهر: طاها اینقدر سنگدل نباش... ترنم هم همه ی این سالها عذاب کشیده... دیشب هم....
طاها با خشم میپره وسط حرف طاهرو میگه: کمتر ازش طرفداری کن... همه ی این عذابها براش کمه... بیشتر از این باید عذاب بکشه
طاهر با ناراحتی میگه: اگه جای ترنم و ترانه عوض میشد باز هم همین حرف رو میزدی؟
طاها: خواهر من هیچوقت چنین کاری نمیکرد
با عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟... ترانه یه فرشته بود...
آهی که طاهر میکشه دل خودش رو هم میسوزونه
طاهر با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم... ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنون
طاها: بریم... فقط در مورد امشب سفارش نکنم
طاهر زیر لب چیزی زمزمه میکنه که سروش نمیشنوه
طاها: مطمئن باشم؟
طاهر با خشم میگه: گفتم باشه.... بیشتر از این حرف اضافه نزن... گم شو داخل
طاها میخنده و میگه: باشه بابا... چته... چه زود هم افسار پاره میکنی؟
دیگه هیچی نمیشنوه... دیگه هیچ صدایی نمیشنوه...
با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدی... طاهر چه زود کوتاه اومدی
تحمل این همه ماجرا رو نداره...
به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ی ترنم فکر میکنه... به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوی در خونه ی پدری ترنم برای یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و برای اولین بار بعد از مدتها دلش برای ترنم میسوزه
زمزمه وار میگه: خدایا این یکی دیگه مجازات زیادیه... این کار رو باهاش نکن
با تموم شدن حرفش نگاهش رو از در خونه میگیره و با قدمهای بلند از خونه دور میشه... از خونه ای که روزی در اون عشق رو با همه ی وجودش احساس کرد... دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهای خیس و کثیفش به سمت ماشین حرکت میکنه... همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار سمند مشکی رنگی رد میشه... اما بعد از اینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه... نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشین رو قبلا یه جایی دیده... دو نفر داخل ماشین نشستن
زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا
سرش رو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله ای که با ماشین خودش داره رو طی میکنه... همینکه به ماشینش میرسه سمند مشکی به سرعت از کنارش عبور میکنه... یاد دیروز میفته... تصادف... موتوری... دو تا سرنشیناش... نگاه خیره ی ترنم... سمند مشکی... ترس نگاه ترنم... تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارج شده
ته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی... ترنم... ترنم... ترنم...
به ماشینش تکیه میده و میگه: خدایا دارم دیوونه میشم... اینجا چه خبره... چرا همه چیز این همه مشکوک به نظر میرسه
بعد از چند دقیقه کلافگی و حرص خوردن از ندونسته ها و رازهای پنهان ترنم تصمیم میگیره به خونه بره و فکری کنه
آهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهای امروز فکر کنه