بابا با حرص چنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره....
با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنه
و در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشین
با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم... مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابا میره... وقتی به بابا میرسه روی مبل دو نفره ای که بابا برای نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیره میشه.... با خودم فکر میکنم آیا همه ی این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟
با صدای بابا به خودم میام
بابا: بشین
نگاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره ای واستادمو به بابا خیره شدم... اصلا نمیدونم کی به این مبل رسیدم...سرمو به نشونه ی باشه تکون میدمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
سکوت سنگینی توی سالن حکم فرماست... طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشون نشستنو هر کدوم به چیزی فکر میکنند... از احساس خودم بی خبرم... خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسی ندارم... یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سر میبرم... بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفای دیشب مونا همه و همه حقیقت محض بود
معلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه... بی تفاوت به بابا خیره شدم... از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیح میدادم برای آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشم
دهنمو باز میکنم و با خونسردی میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟
بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کرده
با خونسردی میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو..........
بابا با داد میگه: مونا نه مامان
با لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ی گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم... با گفتن این کلمه طرف مقابل واقعا مادر آدم نمیشه... مادر کسیه که قلبش برای جگرگوشه اش بزنه... یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هم مادره...به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست... هر چند من هم دیگه انتظاری از ایشون ندارم...
مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی...
با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سخت مثله یه مادر کنارم نبودین...
مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار...........
بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟
مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشه
بابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم... فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونواده ی تو هم همین افرادی هستن که توی سالن رو نشستن
بعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه... الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ی سعیم رو میکنم که بی حرمتی نکنم... که بی احترامی نکنم... که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم... با همه ی اینا نفسمو با حرص بیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ی حرفای شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همش ادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدک میکشه بدونم
بابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردم
با ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ی خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توی این خونه نگه داشتین... اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست برای یه بار هم که شده توی این چهار سال پاشو توی اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد... اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوی هر غریبه ای روی من دست بلند نمیکرد... چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت... طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون در شرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ی افراد این سالن رو خونواده ی خودم بدونم
نگاهی به طاهر میندازم... با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهای دستش بازی میکنه
بابا: جالبه... واقعا جالبه... خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندی زدی... واقعا برام جای سواله الان با چه رویی جلوم واستادی و زبون درازی میکنی