[b]فصل چهاردهم
دکتر که پشت من مشغول تماشای خیابونا بود به سمت من برمیگرده و میگه: بالاخر...........
با دیدن حرف تو دهنش میمونه... زمزمه وار میگم: اینم سومین نفر...
تو دلم میگم البته اگه اون پیرزن رو در نظر نگیرم
با ناراحتی در رو پشت سرم میبندمو به سمت دکتر برمیگردمو میگم: سلام آقای دکتر
سری به نشونه ی سلام تکون میده و میگه: چه بلایی سر خودت آوردی؟
همونجور که به سمت مبل حرکت میکنم میگم: من نیاوردم دیگران آوردن
دکتر با ناراحتی میگه: واسه همین دیر رسیدی؟
همینکه به مبل میرسم خودم رو روش پرت میکنمو میگم: نه بابا... کتکا ماله دیشبه... سر کارم یه خورده معطل شدم
با قدمهایی بلند خودش رو به مبل میرسونه... رو به روی من میشینه و میگه: چی شده؟
-چیز چندان مهمس نیست بعد از مدتها یه نافرمانی کوچیک کردم خواستن اینجوری رامم کنند
با حالت گنگی نگام میکنه و میگه: چرا یه حرف ساده رو اونقدر میپیچونی که من دکتر هم چیزی ازش نمیفهمم
با صدای بلند میخندمو میگم: یعنی میخواین یگین دکترا همه چیز رو میفهمن
لبخندی میزنه و میگه: خارج از شوخی بگو چی شده؟
-چیز چندان مهمی نشده فقط یه مشت و مال حسابی نوش جان کردم
دکتر میخواد چیزی بگه که میگم: پدرم گفت آخر هفته ی دیگه برام خواستگار میاد
دکتر سری تکون میده و میگه: خب... مشکلش چیه؟
-بابام گفت باید بله رو به این خواستگاره بدم وقتی گفتم حاضر به ازدواج با کسی که دوستش ندارم نیستم اون هم این بلا رو سرم آورد تا بفهمم دنیا دست کیه؟
دکتر بهت زده نگام میکنه و میگه: یعنی هیچکس تو خونتون پیدا نمیشد جلوی بابات رو بگیره
آهی میکشمو میگم: تو این دنیا هم دیگه هیچکس پیدا نمیشه که هوای من رو داشته برسه چه برسه به اون خونه
دکتر با ناراحتی به گوشه ی لبم نگاه میکنه و میگه: یعنی فقط برای یه نه گفتن....
میپرم وسط حرفشو میگم: نه آقای دکتر... فقط بخاطر یه نه گفتن نبود... اتفاقات زیادی تو این مدت افتاده
دکتر: یه سوال
-بفرمایید
دکتر: میشه گفت همه ی اتفاقاتی که این روزا میفتن به گذشته ی تو مربوط هستن؟
از روی مبل بلند میشم... دکتر با تعجب نگام میکنه... لبخندی میزنمو کیفم رو روی مبل پرت میکنم
دکتر: اتفاقی افتاده؟
-اتفاق که نه... دوست دارم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم... اجازه هست؟
لبخندی میزنه و میگه: راحت باش
به سمت پنجره حرکت میکنم
دکتر: جوابمو ندادی
وقتی به پشت پنجره میرسم دستامو تو جیب مانتوم فرو میکنم و آهی میکشمو به آسمون آبی نگاه میکنم... آسمون امروز خیلی خوش رنگه... لبخندی رو لبم میشینه
همونجور که به آسمون خیره شدم میگم: لحظه لحظه زندگی امروز من از همون روزا الهام میگیرن... همه چیز مربوط به گذشته ست... درسته یه اتفاقی افتاده شاید خیلیا بگن تموم شده ولی من میگم اون چیزی که دیگران اون رو تموم شده میدونند به نظر من هیچوقت تمومی نداره... چون توی حال و آینده ی من تاثیر داره... مثله یه نفر که توی یه تصادف فلج میشه... ممکنه اون تصادف تموم شده باشه ولی تاثیرش واسه ی همیشه تو زندگی طرف میمونه
نگامو از آسمون میگیرمو به آدمای تو پیاده رو زل میزنم
دکتر: بعضی مواقع حرفات زیادی ساده به نظر میرسن... بعضی مواقع هم اونقدر پیچیده به نظر میان که توشون میمونم... در نهایت نمیدونم حرفات ساده ان یا پیچیده فقط میدونم ساعتها فکرمو مشغول میکنند... وقتی اینجوری حرف میزنی معنی حرفاتو میفهمم اما درکشون نمیکنم... کل دیشب داشتم به زندگی تو فکر میکردم... نه اینکه بخوام ولی ناخودآگاه فکرم به حرفات کشیده میشد... من توی محیط خونه حرفی از کار نمیزنم ولی برای اولین بار اونقدر توی فکر بودم که برادرم کنجکاو شد و در کمال تعجب برای اولین بار براش از یکی از بیمارام گفتم... از تویی که اینقدر پیچیده و در عین حال ساده به نظر میرسی...
به سمت دکتر برمیگردم... لبخندی میزنمو میگم: سادست دکتر
با تعجب میگه: چی؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: حرفام... رفتارام... شخصیتم.... هیچ چیز پیچیده ای در من وجود نداره... حرفای من پییچیده نیستن اگه درکشون نمیکنید دلیل بر این نیست که قابل درک نیستن دلیلش اینه که از گذشته ی من چیز چندانی نمیدونید... تجربه ها باعث میشن که دنیا رو بهتر از اون چیزی که هست بشناسیم و من اونقدر سختی کشیدم که پشت هر حرف ساده ام دنیایی تجربه پنهان شده... برای درک حرفاهای ساده ی من یا باید جای من باشین یا باید تجربه های من رو داشته باشین... هر چند که آرزو میکنم نه جای من باشین نه تجربه های تلخم رو تجربه کنید
دکتر: یعنی اینقدر تلخه؟
به طرف مبل قدم برمیدارمو
شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم؟... من از گذشته ها میگم شما قضاوت کنید
دکتر: آره بگو... دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسیدی
آهی میکشمو به ارومی روی یه مبل دو نفره میشینم و میگم: تا کجا گفته بودم؟
دکتر: تا ایمیل..........
دستمو بالا میارمو با لبخند میگم: یادم اومد