معنی حرفش رو فهمیدم... با خجالت نگامو ازش میگیرم... دکتر هم که خجالتمو میبینه جملش رو ادامه نمیده... به زمین خیره میشم و میگم: سروش هیچوفت از حد خودش تجاوز نمیکرد... تمام اون 5 سال با اینکه به هم محرم بودیم به طرفم نیومد.. همیشه میگفت دوست دارم وقتی به خونه ی خودم اومدی مال من بشی... فقط حواست رو به درست بده... هنوز سنت واسه ی ازدواج کمه
دکتر: پس دیوونت بود
زیر لب میگم: من هم دیوونش بودم
و با لبخند تلخی آهسته تر از همیشه زمزمه میکنم: و هستم
دکتر موضوع رو عوض میکنه و میگه: چی شد که سروش هم بهت شک کرد؟
نفس عمیقی میکشمو سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه میشم... معلومه زمزمه مو شنیده... خجالت زده لبخندی میزنمو میگم: همون روز چند تا عکس از سیاوش از لای یکی از کتابام پیدا میشه
دکتر با تعجب میگه: چه جوری؟
-سروش میخواست وسایلامو بریزه تو کیفمو از ماشین سیاوش پیاده بشه که از لای یکی از کتابام یه عکس پایین میفته... اون لحظه سروش بهت زده به عکس سیاوش خیره شده بود و بعد از چند لحظه مکث فقط یه کلمه گفت:... چرا؟...
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و میگم: آقای دکتر بارتون میشه من خودم هم داشت باورم میشد که دیوونه شدم
دکتر با تعجب میگه: چرا؟
-با خودم میگفتم شاید واقعا همه ی این کارا رو من کردم و خبر ندارم... مثله این آدمای چند شخصیتی
دکتر با صدای بلند میخنده و میگه: دیوونه.. چرا اینجوری فکر میکردی؟
شونمو بالا میندازمو میگم: خوبه خودتون دارین میگین دیوونه ام دیگه
با صدای بلندتر میخنده و میگه: چی شد که فهمیدی دیوونه نیستی و همه ی اینا سر یکی دیگه ست
-حرفای ماندانا... مدام میگفت... اگه تو اون روز اس ام اس میزدی من متوجه میشدم دختره ی خل و چل... من که یه لحظه هم تنهات نذاشتم پس کی میخواستی همچین غلطی کنی... آخه من این حرفا رو به ماندانا و بنفشه هم گفته بودم... بنفشه که عکس العمل شما رو نشون داد ولی ماندانا کلی باهام حرف زدو قانعم کرد... وگرنه من تا ساعتها باید به این فکر میکردم که دیوونه ام یا این کارا زیر سر یه نفر دیگه هست
دکتر: بعد از تموم شدن ماجرا هیچ پیغامی برات فرستاده نشد؟
-هیچی... واقعا هیچی... حتی یه تهدید کوچولو هم در کار نبود... غریبه ای اومد... ناآشنا وارد زندگیم شد... همه چیزم رو تباه کرد... و بی سر و صدا هم رفت
دکتر: اشتباه نکن... غریبه ای اومد... باهات آشنا شد... وارد زندگیت شد... زندگیت رو تباه کرد و بعد اون بدبختیهای تو رو تماشا کرد معلوم هم نیست رفته باشه یا نه
-میخواین بگین هنوز هم تماشاگر این داستان هست؟
دکتر: اگه آشنا باشه پس هنوز هم میتونه از زندگیت مطلع بشه
به فکر فرو میرم
دکتر: بعد از رو شدن عکسا چه اتفاقی افتاد؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: میخواستین چی بشه... زندگی سیاه بود سیاهتر شد
آهی میکشمو ادامه میدم: برای اولین بار شک و تردید رو تو چشمای سروش دیدم... وقتی گفتم هر کسی موبایلم رو برداشته میتونسته این عکسا رو هم تو کیفم بذاره... سیاوش پوزخند زدو ماشین رو روشن کرد اما سروش هیچی نگفت... برای اولین بار نگاهشو از من گرفت... برای اولین بار با من غریبه شد... برای اولین بار باورم نکرد... برای اولین بار به اندازه ی فرسنگها از من دور شد... کنارم بود اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود انگار کنارم نبود... وقتی به خونه رسیدیم صدای جیغ و شیون همراه گریه و زاری از داخل خونه میومد...بیشتر همسایه ها جلوی در خونمون تجمع کرده بودن ولی در خونه بسته بود.... اون لحظه با دستهای لرزون دنبال کلید میگشتم که سروش کیفم رو چنگ زد و خودش کلید رو پیدا کرد... با خشم کیف رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد... سیاوش هم با رنگ و رویی پریده از ماشین پیاده شد... تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه ای که من ساکن اون هستم اتفاق بدی افتاده فقط نمیدونستیم چی شده؟... من احتمال هر چیزی رو میدادم دکتر... احتمال هر چیزی رو میدادم... هر چیزی به جز خودکشی خواهرم
دکتر بهت زده میگه: نــــــــه!!!!
-خیلی سخت بود دکتر وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومدو یه سیلی نثارم کرد... بابا هم با عصبانیت داشت به طرفم میومد که سروش من رو پشت خودش مخفی کردو تا کسی روم دست بلند نکنه... باورتون میشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت... سروش جریان رو پرسیدو بابام از خودکشی ترانه حرف زد... از اینکه کلی قرص خورده... از اینکه دیگه زنده نیست... از اینکه آمبولانس تو راهه... ولی نه برای اینکه نجاتش بده بلکه برای بردن جنازش... از اینک....
دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش... اینقدر به خودت فشار نیار
با لحن غمگینی میگم: همه من رو مسئول مرگ ترانه میدونند... همه من رو قاتل ترانه میدونند... همه من رو خائن و گناهکار میدونند... من خودم زخم خورده ام ولی همه به من به چشم یه جانی نگاه میکنن... آقای دکتر چه جوری آروم باشم من خودم از این همه مقاومتم در تعجبم... واقعا چطور هنوز زنده ام؟
اشک گوشه ی چشمش جمع میشه سریع از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشه