بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمیگرده... به سمت میزش میره و از قندون روی میزش چند تا قند برمیداره داخل آب میریزه و با قاشقی که توی دستشه محتویات داخل لیوان رو هم میزنه و بعد هم به طرف من میاد... لیوان رو به طرف من میگیره و میگه: بخور
با دستهای لرزون لیوان رو از دستش میگیرمو زمزمه وار میگم: ممنون
جلوم میشینه... معلومه آروم شده... لبخندی میزنه و میگه: نیاوردم که تشکر کنی... آوردم که بخوری
لبخندی میزنمو سری تکون میدمو ... چند جرعه ای میخورم
دکتر: تا تهش بخور
میخندمو میگم: من حالم خوبه آقای دکتر
اون هم میخنده و میگه: من دکترم یا تو
همونجور که میخندم میگم: شما
دکتر: پس به حرفم گوش کن و تا تهش بخور
سری تکون میدمو به ناچار آب قند رو جرعه جرعه میخورم
همونجور که مشغول خوردن آب قند هستم میگم: اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشین
دکتر: من هر کاری میکنم تو میگی بهتون نمیاد
میخندمو بقیه آب قندمو یک نفس سر میکشم
بعد از تموم شدن آب قند میگه: اگه خسته ای بقیه رو بذار برای یه روز دیگه
-نه... ترجیح میدم امروز همه چیز رو تعریف کنم
سری تکون میده و هیچی نمیگه
و من شروع به تعریف بقیه ماجرا میکنم: سیاوش که همونجا از حال میره... سروش مات و مبهوت سر جاش خشکش میزنه و اما من.. من با حال و روزی خراب به خونوادم نگاه میکردم... تو نگاه هیچکدومشون خبری از مهر و محبت سابق نبود... مامان مدام نفرینم میکرد... بابا از شدت گریه شونه هاش میلرزید... طاهر داشت با چشمهای اشکی به سیاوش کمک میکرد... طاها روی زمین نشسته بودو سرش به دیوار تکیه داده بود... باورم نمیشد... باورم نمیشد که خواهرم دیگه بین ما نیست و مسئول این نبودن من هستم...از پشت سروش خارج شدم... توی اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود... نه کتک خوردن... نه فحش شنیدن... هیچی و هیچی برام مهم نبود تنها چیزی که برام مهم بود خواهرم بود... فقط میخواستم خواهرم رو زنده ببینم میخواستم به همه ثابت کنم محاله ترانه خودکشی کنه... با ناباوری به داخل خونه میرفتمو به نگاه های پر از تحقیر و سرزنش دیگران توجهی نداشتم... هیچکس هم جلوم رو نمیگرفت... حتی سروش هم هیچ کاری نمیکرد... همه ی خونه بوی مرگ میداد... ته دلم عجیب خالی شده بود... خونه ای که عاشقش بودم بوی ماتم و عزا گرفته بود... از خودم اراده ای نداشتم انگار یکی به سمت جلو هلم میداد و من هم با خواست و اراده ی اون پیش میرفتم... وقتی به سالن رسیدم چشمم به لپ تاپم میفته... لپ تاپم روی اپن کنار تلفن بود... گوشی تلفنمون هم که از نوع بیسیم بود روی زمین افتاده بود... هر لحظه که به لپ تاپم نزدیک تر میشدم حال و روزم خراب تر میشد... توی لپ تاپم پر بود از عکس های سیاوش... تمام عکسها داخل پوشه ای در درایو c بود و تاریخ ایجادش هم یه ماه قبل بود...
دکتر: کار هر کس بود درایو C رو انتخاب کرده بود چون...
میپرم وسط حرفشو میگم: اره درایو C رو انتخاب کرده بود چون ویندوز رو در این درایو نصب کرده بودم من برای نگهداری عکس محال بود از این درایو استفاده کنم
دکتر: ولی با همه ی اینا ازت شناخت داشته... حتما مطمئن بود که زیاد این درایو رو باز نمیکنی که این درایو رو انتخاب کرده بود
-حتی اگه باز هم میکردم متوجه نمیشدم توی یکی از پوشه های برنامه های نصب شده روی کامپیوترم ریخته بود... من که بیکار نبودم برم دونه دونه پوشه ها رو باز کنم
دکتر: پس هر کسی بوده به خواهرت اطلاع داده بود... خونوادت با دیدن عکسا چی گفتن؟
-همه... بدون استثنا میگم همه بهم شک کردن... هیچکس به حرفم توجهی نمیکرد...
با دیدن عکسها از حال میرم... ولی وقتی بهوش میام به جز گریه و زاری و اظهار بی اطلاعی کاری هیچ کاری از دستم برنمیومد... سروش و طاهر که تا قبل از این ماجرا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی من میگشتن با دیدن عکسها به کل از من ناامید میشن و بعد از اون هم واسه همیشه دور من رو خط میکشن... سروش فکر میکرد من عکسا رو اون طور جاسازی کرده بودم تا کسی عکسا رو پیدا نکنه... از یه طرف هم میگفت اگه اون طرف بهت از جانب تو اس ام اس داده پس چرا اس ام اس گوشی تو رو پاک کرده... اگه اس ام اس تو گوشیت میموند که بیشتر بر علیه تو میشد... از یه طرف هم عکس داخل کیفم همه چیز رو خراب کرده بود
دکتر متفکر میگه: خیلی عجیبه... خیلی
-اوهوم
دکتر: بعد از اون هیچ اقدامی نکردی؟
-بعد از اون خونوادم من رو طرد کردن... سروش هم قید من رو زد... همه ی فامیل و همسایه و دوستام هم ترکم کردن... باورتون میشه حتی بنفشه هم تو گوشم سیلی زدو گفت ازت انتظار نداشتم... مادر بنفشه یه بار تو خیابون من رو دیدو گفت: دیگه حق نداری دور و بر دختر من بپلکی... تویی که به خواهرت رحم نکردی به دختر من رحم میکنی... نمیدونم آقای دکتر بنفشه چرا اون برخورد رو کرد... بعد اون بارها و بارها بی توجه به تهدیدای مادرش به خونشون زنگ میزدم تا باهاش حرف بزنم اما مادرش اجازه نمیداد... هر چند برخورد همه ی فامیل با من اینجور بود اما بنفشه برام خیلی عزیز بود و من ازش انتظار دیگه ای داشتم
آهی میکشمو به رو به رو خیره میشم
دکتر: شاید تحت تاثیر حرفای مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت
-بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم... بنفشه عاشق مادرش بود... لابد بخاطر اینکه ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قید من و دوستی با من رو بزنه... البته مطمئن نیستم ولی بهترین دلیلی که برای کارش پیدا کردم همین بود...
دکتر درنگی میکنه و میگه: البته دو امکان دیگه هم وجود داره
با تعجب میگم: چی؟
دکتر: یا اینکه بنفشه تو این کار دست داشته باشه
با جدیت میگم: محاله... بنفشه در بدترین شرایط هم کنارم بود
شونه ای بالا میندازه و میگه: شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنفشه رسیده بود که نشون میداد تو گناهکاری
با تعجب میگم: فکر نکنم... یعنی نمیدونم... جدایی من از بنفشه چه نفعتی برای دیگران میتونه داشته باشه؟
دکتر: نمیدونم... فقط یه احتماله... بقیه ماجرا رو بگو
متفکر ادامه میدم: تو اون روزای بد علاوه بر اینکه دنبال کار میگشتم باز هم تلاشم رو برای اثبات بیگناهیم میکردم... اولین چیزی که من رو مشکوک میکرد گوشیه تلفن بود... اون روز گوشی تلفن رو زمین افتاده بود و لپ تاپ هم نزدیک تلفن بود... ماندانا مثله همیشه باورم کردو باهام همراه شد... رفتیم مخابرات تا پرینت تلفن رو بگیریم اما گفتن فقط به کسی داده میشه که تلفن به نامش باشه... اومدم خونه به بابام گفتم اما اون کلی کتکم زدو گفت: دیگه حوصله ی شنیدن این چرت و پرتا رو نداره... در اتاق ترانه رو هم قفل کرده بودن و اجازه نمیدادن به اتاقش برم... دوست داشتم وارد اتاق ترانه بشم تا شاید بتونم چیزی پیدا کنم... تو اتاق خودم هم بارها و بارها گشتم و در کمال ناباوری چند تا عکس از من و سیاوش در کافی شاپ و درمونگاه پیدا کردم... اون لحظه بود که فهمیدم هر چی بیشتر میگردم مدارک بیشتری بر علیه خودم پیدا میکنم... همه چیز رو به ماندانا گفتم اون هم دیگه فکرش کار نمیکرد... بعد از یکسال پرس و جو فقط یه چیز فهمیدم که اون هم کمک چندانی بهم نکرد
دکتر: چی؟
-ترانه قبل از مرگش یه نفر رو ملاقات کرده بود