فصل پانزدهم
با لحن غمگینی میگم: آقای دکتر دنبال خیلی چیزا هستم... خیلی تصمیما گرفتم... دوست دارم به همه شون عمل کنم ولی یه چیز درست نیست؟
دکتر: و اون چیه؟
آهی میکشم و سری تکون میدم... چند قطره ی دیگه هم از اشکام سرازیر میشن
-اون چیزی که درست نیست لبخندامه... خنده هامه... شیطنتامه... اگه لبخندی بزنم... اگه نده ای بکنم... اگه شیطنتی بکنم... باز هم دلم شاد نمیشه... همه ی حرکتامون تظاهره... شاید دیگران نفهمن ولی خودم متوجه میشم... اصلا آرامش ندارم... بعضی شبا که فقط و فقط کابوس میبینم... کابوس گذشته ها... کابوس روزایی که همه ترکم کردن... کابوس تنهایی های حال و گذشته مو... روزا هم که دیگه تکلیفم روشنه... اونقدر از این و اون بدرفتاری میبینم که روحیه ام از اینی که هست داغون تر میشه... شاید خیلی وقتا بگم... نه برام مهم نیست... اما وقتی دیگران از کنارت رد میشن و با تمسخر نگات میکنند ته دلت یه جوری میشه... خیلی داغونم آقای دکتر... نمیدونم چه جوری از احساساتم براتون بگم
دستمال کاغذی روی میز مقابلمون رو برمیداره و برطرفم میگیره و میگه: اول از همه اشکاتو پاک کن
یه دونه دستمال کاغذی برمیدارم...اشکامو پاک میکنمو سعی میکنم گریه نکنم
دکتر: حالا چند تا نفس عمیق بکش
چند تا نفس عمیق میکشم... با لبخند نگام میکنه
دکتر: سعی کن آروم باشی و به این فکر کنی که همه چیز درست میشه
-آخه چه جوری؟
دکتر: اولین اشتباهت همین جاست... مگه تصمیم نگرفتی که به هدفهای جدیدت برسی؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدم
دکتر: پس باید باورشون داشته باشی
گنگ نگاش میکنم
که با لبخند برام توضیح میده: وقتی میگم همه چیز درست میشه باید اونقدر به همه ی هدفها و تصمیماتت اعتقاد داشته باشی که بدون هیچ شک و تردیدی حرفمو تائید کنی... درسته تو الان هدفهای بزرگی واسه خودت داری... تصمیمهای قشنگی واسه آیندت گرفتی اما وقتی ته دلت ناامید باشی و باورشون نداشته باشی به هیچ جایی نمیرسی... از همین اول باید بدونی که رسیدن به هدفهای بزرگ اراده و پشتکار بالایی رو میطلبه... اگه بخوای با حرف دیگران پیش بری باید از همین حالا قید خیلی چیزا رو بزنی... خیلیا سعی میکنند ناامیدت کنند... خیلیا سعی میکنند جلوی پات سنگ بندازن... اما اگه خودت بخوای همه چیز حل میشه... شاید سخت باشه ولی امکان پذیره
-ولی خیلی سخته
دکتر: ولی غیرممکن نیست
آهی میکشمو با لحن غمگینی میگم: حق با شماست... باید به آرزوهام بها بدم.. باید باورشون کنم
دکتر: دقیقا همینطوره... خوشم میاد که زود حرفامو میگیری... اما یادت باشه گفتن آسونه مهم عمل کردنه... مثله دیشب که میخواستی قرص رو بخوری ولی مقاومت کردی و نخوردی... حالا فکرشو کن ترک کردن یه عادت بد چقدر میتونه سخت باشه برای رسیدن به هدفهای بزرگ هم باید سختی بکشی تا بهشون برسی... چیزی که آسون بدست بیاد آسون از دست میره...
-با حرفاتون کتملا موافقم اما شما یه راهکار به من ارائه بدین که در برابر خونوادم چه جوری رفتار کنم
دکتر: یکی از اشتباهات تو در گذشته این بود که بعد از یک سال کوتاه اومدی... تو باید هر طور که شده بود دنبال مدارک بیشتری برای اثبات بیگناهی خودت میگشتی
با تعجب نگاش میکنم که ادامه میده: مطمئن باش این جور آدما خودشون رو عقل کل و بقیه رو احمق فرض میکنند و به احتمال زیاد یه ردهایی از خودشون باقی میذارن
-میخواین بگین اگه به تلاشم ادامه میدادم میتونستم گیرش بندازم
دکتر: البته که میتونستی... تو تونستی بفهمی که ترنم قبل از مرگش با یه نفر ملاقات کرد... همین خودش نکته ی مهمی بود
-یعنی میشه یه روزی اون شخص گیر بیفته؟
دکتر: صد در صد... بزرگترین اشتباه اون طرف این بوده که از یکی از آشناهات استفاده کرده بود... یکی از دوستات یا یکی از فامیلات... در کل یه نفر که خیلی بهت نزدیک بوده... چون به لپ تاپت دسترسی داشته... به گوشیت دسترسی داشته... به اتاقت دسترسی داشته... به ایمیلت دسترسی کامل داشته... راستی کسی از پسورد ایمیلت باخبر بود؟
-نه... به جز سروش کسی نمیدونست... تازه به سروش هم خودم گفته بودم
دکتر متفکر میگه: پس میشه گفت پسوردت رو هک کرده
-یه چیز دیگه هم هست
دکتر: چی؟
-پسورد ایمیلم تاریخ تولد سروش بود... خوب خیلیا از علاقه ی من به سروش خبر داشتن... شاید تونسته باشن حدس بزنند... البته این فقط یه حدسه و اگه بخوام عقلانی فکر کنیم حرف شما عاقلانه تر به نظر میرسه
دکتر: ترنم باید خیلی مراقب خودت باشی... این تعقیب و گریزهایی که ازش حرف میزنی بعد از چهارسال برام جای سوال داره... فقط یه چیز به ذهنم میرسه؟
-چی؟
دکتر: چهار سال پیش میخواستن از سروش جدات کنند... الان هم که دیدن دور و بر سروش میپلکی میخوان تو رو ازش دور کنند
-آخه چرا؟... جدایی من با سروش چه نفعی برای اون طرف داره؟... هر چند من که دیگه کاری به کار سروش ندارم؟... اصلا اون طرف کی میتونه باشه؟
دکتر: کسی که با وجود تو در اطراف سروش احساس خطر میکنه