لبخند تلخی میزنمو میگم: درستش هم همینه... حالا اگه پشت سر اون دختر چنین حرفایی زده بشه باز هم حاضرین برای ازدواج پا پیش بذارید
سرشو بالا میاره... تو چشمام خیره میشه و میگه: شاید....
-دکتر با کلمات بازی نکید... خودتون هم خوب میدونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمیشین... پس این آقا هر کسی که هست صد در صد از گذشته ی من خبر داره و میتونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره که برای ازدواج با من پا پیش گذاشته... هنوز ذره ای عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم... ازدواج من با پسری که نمیدونم کیه مثله این میمونه که از چاله دربیامو به چاه بیفتم
دکتر نفس عمیقی میکشه و میگه: اصلا من میگم باشه تو درست میگی... حق با توهه... اما چرا یه بار حرفای اون طرف رو نمیشنوی؟... یه بار باهاش حرف نمیزنی... یه بار دلیل انتخابش رو نمیپرسی؟
-من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاری اعلام کنم یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادم
دکتر: برای خونوادت شرط بذار... بگو به شرطی در مراسم حاضر میشم که حرفی از ازدواج زده نشه... فقط میخوام با طرف مقابلم آشنا بشم
-آقای دکتر سر و صورتم رو نمیبینید این کتکا برای شرکت در مراسم خواستگاری نبوده دلیلیش برای این بود که بله رو ندادم... اونا جواب بله ی من رو میخوان وگرنه برای پدرم کاری نداره که مجبورم کنه تو مراسم شرکت کنم... همه از سرکشی من برای نه ای که دادم میسوزند
دکتر: مطمئنی تنها دلایلت برای جواب منفی همون حرفایی بود که به من زدی؟
با تعجب میپرسم: منظورتون چیه؟
لبخندی میزنه و میگه: خودت هم خوب میدونی منظورم چیه؟
نگامو ازش میگیرمو میگم: آقای دکتر......
دکتر:هیس... نمیخواد چیزی بگی... هنوز هم وقتی ازش حرف میزنی میشه عشق رو از توی تک تک کلماتت از طرز نگاهت از اشکهای بی امونت خوند
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
دکتر: دختر تو این همه اشک رو از کجا میاری
نگاهی بهش میندازمو دستم رو روی قلبم میذارم
لبخند تلخی میزنمو میگم: از اینجا... از قلب تیکه تیکه شده ام
دکتر: هنوز هم دوستش داری؟
-بیشتر از همیشه... دیوونه وار
دکتر: اگه یه روزی برگرده حاضری باهاش بمونی؟
-آقای دکتر میدونید مشکل من چیه؟
سرشو به علامت ندونستن تکون میده
-مشکل من اینه که حتی اگه برگرده هم نمیتونم کنارش بمونم
دکتر: آخه چرا؟
-به حرمت روزهای عاشقانه ای که باهاش داشتم واگذارش میکنم به عشق جدیدش... من با خاطرات گذشته اش خوشم
دکتر: اما.......
-نه آقای دکتر... هیچ حرفی در مورد این مسئله نزنید... من چهار سال منتظرش نشستم... چهار سال تمام همه ی امیدم این بود که سروش برمیگرده... اما بعد از چهار سال چی بهم رسید... خبر نامزدی عشقم... وقتی تو چشمام خیره شد و گفت خیلی خوشحالم که معنی عشق واقعی رو با همسر آینده ام تجربه کردم من صدای شکستن تک تک استخونامو شنیدم... خدا شاهده اون لحظه اونقدر زیر رگبار حرفای بی امون سروش خرد میشدم که حتی نفس کشیدن هم برام به اندازه ی جا به جایی همه ی کوه های دنیا سخت بود
دکتر: نمیدونم... واقعا نمیدونم چی بگم...
-نمیخواد چیزی بگید... فقط یه راه حلی برای سرنگرفتن این مراسم بهم نشون بدین
دکتر: یعنی تا آخر عمرت میخوای مجرد بمونی؟
-میخواین بگید مردی پیدا میشه که زنی رو تحمل کنه که فقط جسمش رو در اختیارش بذاره؟... ولی فکر و ذهن و روحش مختص مردی باشه که کنارش نیست... یعنی من هر شب در آغوش همسرم باشم و به عشق بی سرانجامم فکر کنم
دکتر با ناراحتی بهم خیره میشه
چشمامو میبندمو بغضی که تو گلوم جمع شده رو قورت میدم... سعی میکنم لبخند بزنم هر چند زیاد موفق نیستم ولی سعیم رو میکنم به آرومی چشمامو باز میکنم و با لحن گرفته ای میگم: آقای دکتر تا روزی که قلبم برای سروش میزنه هیچ مردی رو به عنوان همسر آیندم قبول نمیکنم... نه برای خودم... نه برای سروش... فقط و فقط به خاطر همون مرد غریبه... نمیخوام یه خائن باشم... نمیخوام یه عمر عذاب وجدان داشته باشم... نمیخوام دنیای یه نفر رو نابود کنم... من یه مهره ی سوخته ام که برای موندن تلاش میکنه نمیخوام در آینده باعث نابودیه کس دیگه ای بشم... یه روزی یه زمانی یه جایی من قلبی داشتم که اون رو به مردی تقدیم کردم... مردی که ادعای عاشقی داشت... ولی بعدها همون مرد فهمید که اون عشق هوسی بیش نبوده... بعدها فهمید که عشقش من نبودم... بعد از 9 سال فهمید که عشق میتونست بهتر از اون چیزی که من تقدیمش کردم باشه... اونقدر مرد نبود که جلوی من از عشق جدیدش حرف نزنه... اونقدر مرد نبود که جلوی من قلب اهدایی من رو نشکونه... هر چند خودش صاحب قلبم بود... مهم نیست خوب ازش مراقبت نکرد... مهم نیست شکوندش... مهم نیست مثله یه زباله اون رو به سطل آشغال پرت کرد... مهم نیست که داغونش کرد... تنها چیزی که مهمه اینه که من مثله اون نباشم... درسته یه روزی دنیای من رو از من گرفتن اما دلیل نمیشه من هم دنیای دیگران رو ازشون بگیرم... من سروش رو حق خودم نمیدونم... اون مرد رو هم حق خودم نمیدونم... چون هیچدومشون مال من نیستن... سروش مال من نیست چون خودش رو وقف کس دیگه ای کرده... من هم مال اون مرد نیستم چون قلبم رو وقف سروش کردم...