... بعد از رسیدن به در اتاقش چند ضربه به در میزنمو منتظر اجازه ورودش میشم... بعد از چند لحظه در اتاق طاهر باز میشه و طاهر با چهره ای متعجب جلوی در ظاهر میشه... لابد از اینکه کسی در زده تعجب کرده... تو این خونه همه بی اجازه وارد اتاق میشن... در زدن تو کار کسی نیست... با دیدن من اخماش تو هم میره و با جدیت میگه: چی کار داری؟
با ترس و لرز نگامو ازش میگیرمو میگم: داداش یه چیزی شده
طاهر: سرتو بالا بگیر
با نگرانی نگاش میکنم که از جلوی در اتاقش کنار میره و با دست به داخل اتاقش اشاره میکنه...
همینجور بهش نگاه میکنم که بازوم رو میکشه و من رو به داخل اتاق خودش هل میده... در رو میبنده و میگه: سریع بگو... کلی کار سرم ریخته
از برخوردی که باهام داره ته دلم بیشتر خالی میشه... با اون حرفایی که به مونا زده بود فکر میکردم به خورده رابطه اش باهام بهتر شده
با صدای دادش به خودم میام
طاهر: میگم چه مرگته... حرفت رو بزن و برو
با صدای لرزون شروع به تعریف ماجرا میکنم... با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه... نه دادی نه فریادی... نه سوالی... هیچی نمیگه... فقط نگام میکنه... بعد از تموم شدن حرفام دستاش رو تو جیبش میکنه و با آرامش عجیبی تو چشمام زل میزنه
نمیدونم چرا؟... ولی من این آرامش رو دوست ندارم... حس میکنم آرامش قبل از طوفانه... با خونسردی چند قدم به طرف من برمیداره و با پوزخند میگه: دوباره شروع کردی
همین یه جمله ش کافیه تا بفهم که ترسام بی مورد نبود... همین یه جمله اونقدر ته دلم رو خالی میکنه که از همه ی حرفایی که زدم پشیمون میشم...
طاهر بدون توجه به حال من ادامه میده: نکنه واقعا نقشه ی خودت بود تا سروش رو هوایی کنی یه بلایی سرت بیاره
اشک تو چشمام جمع میشه... یه لبخند تلخ به لبم میاد
زمزمه وار میگم: میدونی اشتباه من چیه؟
متعجب از حرفم چیزی نمیگه
-اشتباه من اینه که اون موقعی که باید حقیقت رومیگفتم ترسیدمو نگفتم ولی امروزی که باورم نداری و من نباید حرفی از حقیقت میزدم ترس رو کنار گذاشتمو گفتم
بهت زده نگام میکنه... پوزخندی میزنمو پشتم رو بهش میکنم... به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم
صداش رو میشنوم که با خشم میگه: واستا ببینم
پوزخندم پررنگ تر میشه... به سرعت از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... صدای قدمهای بلندش رو پشت سرم میشنوم ولی قبل از اینکه به من برسه خودم رو توی اتاق پرت میکنمو در رو از پشت قفل میکنم
زیر لب میگم: اینم آخرین تلاشم آقای دکتر... به سمت کامپیوترم میرم... یه بار دیگه نگاهم به عکسها میفته
با لبخند تلخی زمزمه میکنم: آخرش که چی؟... هر غلطی دلت میخواد بکن... بالاتر از سیاهی که برای من رنگی نیست... همین الانش هم همه از من بد میگن... واسه ی من چیزی تغییر نمیکنه
چند ضربه ی آروم به در اتاقم میخوره.. میدونم طاهره.. میدونم نمیخواد کسی از موضوع مطلع بشه... لابد فکر میکنه باز دارم دروغ میگم واسه همین با خودش میگه بهتره کسی چیزی نفهمه... چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونم روش حساب کنم
طاهر به آرومی میگه: ترنم در رو باز کن کارت دارم
بی توجه به حرف طاهر کامپیوتر رو خاموش میکنم و به سمت گوشیم میرم... برای دکتر اس ام اس میزنمو موضوع رو بهش میگم... طاهر پشت در اتاقه دیگه حتی مراعات بقیه رو هم نمیکنه با صدای بلند فقط از من میخواد در رو باز کنم
صدای مونا رو میشنوم که میگه: طاهر چی شده؟
طاهر بی توجه به حرف مونا داد میزنه: لعنتی این در رو باز کن کاریت ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنم
صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه... نگاهی به گوشیم میندازم... از طرف دکتره... برام نوشته فردا بهش سر بزنم...برام نوشته مهم نیست که طاهر باورت نکرد تو باید میگفتی که گفتی... برام نوشته که داداشش هم روانشناسه و چند تا راهکار خوب برای مشکلاتم داره...
از حرفای امیدوار کننده ی دکتر ته دلم آروم میشه... طاهر حدود نیم ساعت پشت در اتاقم میمونه ولی وقتی میبینه به حرفش گوش نمیدم میره... ساندویچ و یکی از رمانها رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... روی تختم میشینمو شروع به خوردن ساندویچ و خوندن رمان میکنم... وقتی ساندویچ تموم میشه روی تخت دراز میکشمو ادامه ی رمان رو میخونم... رمان باحالی به نظر میرسه... واقعا نمیدونم چرا اینقدر بیخیال شدم... من با دیدن اون عکسا نگران شده بودم اما برخورد طاهر بهم فهموند که نگرانیم بی مورده... چون حتی اگه خونوادم هم اون عکسا رو ببینند واسه من چیزی تغییر نمیکنه من همین حالا هم آدم بده هستم چه دلیلی داره بیگناهیم رو برای چنین افرادی ثابت کنم... من باید اون شخص رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... اون طرف هر کسی که هست قصدش ترسوندنه منه چون خودش هم خوب میدونه که وضع من از این بدتر نمیشه... فقط دلیل کاراش رو نمیفهمم... سرمو تکون میدمو دوباره خوندن رمان رو از سر میگیرم... اونقدر میخونم که چشمام خسته میشن... خمیازه ای میکشمو کتاب رو گوشه ی تخت میذارم...
زیر لب زمزمه میکنم: فردا پنج شنبه ست و بالاخره ماندانا رو بعد از مدتها میبینم... چقدر خوبه که از این به بعد دیگه تنها نیستم
چشمام رو میبندمو با امیدی دوباره از حرفای دکتر، از تصمیمهای خودم و از برگشت ماندانا به خواب میرم