فصل شانزدهم
نصف شب از شدت تشنگی از خواب بیدار میشم... نگاهی به ساعت میندازم.... ساعت سه شبه... با کلافگی از رختخوابم بیرون میامو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنمو به طرف آشپزخونه میرم... بدون اینکه برق رو روشن کنم به سمت شیر آب میرمو با دست یه خورده آب میخورم... همین که برمیگردم متوجه ی شخصی میشم که تو قسمت تاریک آشپزخونه به اپن تکیه داده... از ترس جیغی میزنم که باعث میشه اون شخص تکیه شو از اپن بگیره و به طرف من بیاد... همینکه به من نزدیک تر میشه میفهمم اون شخص طاهره که با صدای گرفته ای میگه: خفه شو... منم
نگام رو ازش میگیرمو میخوام از کنارش رد بشم که مچ دستم رو میگیره و من رو به سمت اتاق خودش میکشه... در اتاقش رو به سرعت باز میکنه و من رو به داخل پرت میکنه... در رو از پشت قفل میکنه و به سمت میزش میره.. پشت میزش میشینه و لپتاپش رو روشن میکنه... بعد از چند دقیقه کانکت میشه و میگه: ایمیل و پسوردت رو بگو
با ناباوری بهش خیره میشم که میگه: کری؟
پوزخندی میزنمو میگم: واسه ی تو چه فرقی میکنه؟... تو که حرفام رو باور نمیکنی
متقابلا با پوزخند میگه: با اون گذشته ی درخشانی که جنابعالی داری هر کسی هم جای من باشه باور نمیکنه
-پس لازم نیست به خودت زحمت اضافه بدی...
میپره وسط حرفمو میگه: خودت که میدونی اگه عصبانی بشم برام فرقی نداره طرف مقابلم کی باشه... بهتره مثله بچه ی آدم اون چیزی که ازت میخوام رو بدی..
باصدای بلندتر ادامه میده: ایمیل و پسورد
آهی میکشمو ایمیل و پسوردم رو بهش میگم... با شنیدن پسوردم نگاه متعجبی به من میندازه که با لبخند تلخ من مواجه میشه...یه لحظه تو چشماش تاسف و دلسوزی رو میبینم... اما سریع نگاهش رو از من میگیره تا من متوجه ی دلسوزیش نشم... بدون هیچ حرفی وارد ایمیلم میشه... لابد فکر میکنه از کارای گذشته ام پشیمونم... شاید هم به خاطر کارای مونا و بابا دلش برام میسوزه...
با جدیت میگه: کدومه؟
با قدمهایی بلند خودم رو بهش میرسونمو ایمیل موردنظر رو براش باز میکنم
با دیدن عکسا اخماش تو هم میره... صفحه ی مورد نظر رو میبنده و با جدیت میگه: چیکار کردی که لقب خانم فداکار رو بهت نسبت داد
ماجرای پارک و دزدی و تعقیب و گریز رو براش تعریف میکنم
با اخم از جاش بلند میشه و به طرف من میاد و میگه: پس باز هم خودت رو به دردسر انداختی؟
-من......
سعی میکنه صداش رو بلند نکنه تا بقیه از خواب بیدار نشن
از بین دندونای کلید شده میگه: ترنم فقط کافیه بفهمم این هم یکی از همون بازیهای مسخرته اونوقت با دستهای خودم میکشمت...اگه این دفعه هم دروغ باشه دیگه کوتاه نمیام
بعد از تموم شدن حرفاش کلید رو به سمت من پرت میکنه و میگه: گم شو بیرون
با ناراحتی کلید رو از روی زمین برمیدارمو به سمت در اتاقش میرم... در رو باز میکنم همونجور که پشتم بهش هست میگم: طاهر باور کن هیچ چیز اون جوری که شماها فکر میکنید نیست... تو رو خدا باورم کن... فقط همین یه بار
بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بشم از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... ته دلم یه جورایی خوشحالم که طاهر به حرفام گوش کرد... چقدر مدیون دکترم... اگه دکتر نبود محال بود که به طاهر بگم... شاید هم میگفتم اما خیلی خیلی دیر... درست مثله گذشته ها که دیر گفتم و خیلی جاها ضرر کردم
به اتاقم میرسم... در رو میبندمو به سمت تختم میرم... خواب از سرم پریده... روی تختم دراز میکشمو رمان رو از گوشه ی تختم برمیدارم... صفحه موردنظر رو باز میکنمو شروع به خوندن ادامه رمان میکنم... اونقدر میخونمو میخونم که بالاخره تموم میشه... نمیدونم چند ساعت گذشته فقط میدونم خیلی وقته دارم میخونم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت یه ربع به هفته... باورم نمیشه این همه مدت داشتم رمان میخوندم...خیلی خوابم میاد... از کارای مسخره ی خودم خندم میگیره... به زحمت از جام بلند میشمو به سمت دستشویی میرم... بعد از اینکه از دستشویی بیرون میام لباسای بیرونم رو میپوشم... آرایش مختصری هم میکنمو به سمت گوشیم میرم... گوشیم رو از شارژر جدا میکنم... دیشب یادم رفت از شارژ درش بیارم... گوشی رو داخل جیب مانتوم میذارمو به سمت کیفم میرم... چند تا رمانی رو که دیروز از کتابخونه گرفتم از کیفم بیرون میارمو روی میز قرارشون میدم... فلش رو هم تو کیفم پرت میکنمو نگاهی به اتاقم میندازم... نمیدونم چرا یه لحظه دلم میگیره... شاید بخاطر اینه که امروز میخوام با ماندانا در مورد رفتنم از این خونه حرف بزنم
زیرلب زمزمه میکنم: همدم تنهایی هام دلم واست تنگ میشه
خندم میگیره... انگار امروز دارم میرما
زیرلب میگم: دختره ی دیوونه تازه میخوای باهاش صحبت کنی... هنوز هیچی معلوم نیست پس به جای این خل و چل بازیا زودتر راهت رو بگیر و برو شرکت که باز یه آتوی جدید دست سروش ندی
سری به نشونه ی تاسف واسه خودم تکون میدمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنم و وارد سالن میشم... طبق معمول هیچکس پیداش نیست... یه خورده گرسنمه... دوست دارم به آشپزخونه برمو یه چیز بردارم بخورم اما نمیدونم چرا از اون شب که خیلی چیزا رو فهمیدم دلم نمیخواد غذایی رو بخورم که مال من نیست... از خیر صبحونه میگذرمو به سمت حیاط میرم... یاد این چهار سال میفتم که بعضی موقع مونا برام غذا میذاشت اگه دوستم نداشت پس دلیل این کاراش چی بود؟ نه به رفتار گذشتش نه به رفتار دیشبش واقعا از رفتار مونا در تعجبم... میدونم ساعتها هم فکر کنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم... ترجیح میدم بیخیالی طی کنم... گوشیم رو از جیبم درمیارمو نگاهی بهش میندازم هنوز هفت و ربعه... قدمهام رو تند تر میکنم تا دیرم نشه... در ورودی رو باز میکنمو داخل حیاط میشم... باد خنکی میوزه... یکم احساس سرما میکنم
زیر لب زمزمه وار میگم: ایکاش لباس گرمتری میپوشیدم
از اونجایی که اگه برگردم و لباسم رو عوض کنم دیرم میشه بیخیال سرما میشم... به سرعت مسیر حیاط رو طی میکنمو از خونه خارج میشم