گوشی رو قطع میکنمو روی میز میذارم... نگاهی به سروش میندازم که با اخمهایی در هم بهم خیره شده... بی توجه به اخمهاش نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... تا ساعت یک ترجمه ها تموم میشن... همینکه ترجمه ها تموم میشن سریع شروع به تایپ میکنم میدونم اگه توقفی بین کارم ایجاد کنم تنبل میشمو بیخودی کشش میدم... تا ساعت سه یکسره به کارم ادامه میدم... دیگه نایی برام نمونده... هنوز هم چند صفحه ای واسه ی تایپ مونده... سروش بر خلاف دیروز از شرکت خارج نشده... کاراش رو انجام داده و مشغول مطالعه ی کتابی شده... نمیدونم چرا نرفته؟... خوابم میاد... خمیازه ای میکشمو چشمامو میمالم
سروش نگاهش رو از کتاب میگیره و با پوزخند میگه: کسی مجبورت نکرده تا نصفه شب با پسرای جورواجور حرف بزنی که فرداییش اینطور خواب آلود سر کار حاضر بشی
از صبح هزار بار خمیازه کشیدم... هر چند تقصیر خودمه ولی دلیل نمیشه که تهمت بزنه
با خونسردی نگامو ازش میگیرمو میگم: شما به مطالعه تون برسید و تو کاری هم که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید
با لحن خشنی میگه: بدم میاد یکی از جلوی من خمیازه بکشه
با مسخرگی میگم: یادم میمونه... دفعه ی بعد وقتی خواستم خمیازه بکشم حتما اتاق رو ترک میکنم
نفسش رو با حرص بیرون میده و دیگه هیچی نمیگه... نمیدونم چرا از صبح اینقدر کلافه و بی حوصلست... یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه واسه ی اون هم ایمیلی فرستاده شده ولی زود از این فکر خندم گرفت چون اگه چنین چیزی اتفاق میفتاد سروش سریع یقه ی من رو میگرفتو میگفت تقصیر توهه... اصلا تو این دنیا هر اتفاقی بیفته این خاندان من رو مقصر میدونند... تنبلی کنار میذارمو مشغول تایپ چند صفحه ی آخر میشم... دو صفحه بیشتر نمونده که یه نفر چند ضربه به در میزنه و با اجازه ی سروش در رو باز میکنه... بعد از چند لحظه یه پیرمرد که قیافه ی مهربونی داره جلوی در نمایان میشه و میگه: سلام پسرم
سروش: سلام آقا رحمان... حالتون خوبه؟
آقا رحمان: مرسی پسرم
بعد هم نگاهی به میندازه و میگه: سلام خانم
سری تکون میدمو میگم: سلام پدرجان... خسته نباشید
لبخند مهربونی میزنه و یه چایی و به همراه چند تا دونه شیرینی واسه ی سروش میذاره... همونطور که به طرف من میاد میگه: درمونده نباشی خانم جان
با خجالت میگم: اینجوری صدام نکنید... من هم جای دخترتون فرض کنید
لبخندی میزنه و میگه: من دختر ندارم
میخندم و میگم: پس من چیه ام؟
میخنده و سری تکون میده... چند تا شیرینی و به همراه یه چایی برام میذاره
-مرسی بابا رحمان
بامهربونی نگام میکنه و میگه: بخور دخترم
بعد هم به سمت سروش برمیگرده و میگه با اجازه آقا سروش
سروش لبخندی میزنه و سری براش تکون میده... بعد از اینکه بابا رحمان در رو میبنده صدای سروش هم بلند میشه
سروش: میبینم که هنوز با زبون چرب و نرمت همه رو رام خودت میکنی
بدون اینکه جوابشو بدم شیرینی و چاییم رو میخورمو اون دو صفحه رو هم تایپ میکنم... بعد از تموم شدن تایپ یه دونه شیرینی باقی مونده رو هم نوش جان میکنمو یه دور دیگه ترجمه های تایپ شده رو نگاه میکنم
-تموم شد
سروش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره همونجور که نگاش به کتابه میگه: میتونی بری
نگاهی به ساعت میندازم... ساعت چهار و نیمه... کیفم رو از روی میز برمیدارمو از روی صندلی بلند میشم
-خداحافظ
سری تکون میده و هیچی نمیگه
به سرعت به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم... همینجوری هم یه خورده دیرم شده صد در صد تا اونجا برسم دیرتر هم میشه... سریع از اتاق خارج میشمو در رو پشت سرم میبندم... بعد از خداحافظی از منشی خودم رو به آسانسور میرسونمو چند بار دکمه رو فشار میدم... با رسیدن آسانسور خودم رو به داخلش پرت میکنمو دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار میدم
وقتی آسانسور به طبقه ی همکف میرسه سریع از آسانسور خارج میشم... با قدمهای بلند از ساختمون بیرون میامو به اطراف نگاهی میندازم... باید یه چیزی واسه ماندانا بخرم... ولی نمیدونم چی... دوست ندارم دست خالی به خونشون برم... پول چندانی هم ندارم